Friday, December 25, 2009
پارسال من به دلایل شخصی این شب ها رو تحریم کرده بودم،امسال گویا به همه سرایت کرده....پریشب(پنجشنبه) به رسم قدیم با خانواده رفته بودیم تجریش برای خرید کریسمس...خب البته در پست قبلی گفته بودم که مدتیه که خریدی به اون شکل نداریم ولی چون الان شاید پونزده شونزده سالی باشه که مرتب این کار رو انجام می دیم،احساس می کنیم برامون شگون داره....من یه کم سردرد داشتم و قبلش خوابیده بودم که بدتر بداخلاقم کرد،ولی خب به محض این که به تجریش رسیدیم و خنکی هواش به گونه هام خورد حالم بهتر شد...اون حوالی رو دوست دارم،ازش کلی خاطرات خوب دارم،یادمه دبیرستانی که بودم،کوله به دوش از دبیرستان البرز خودمو می رسوندم اونجا،می رفتم بازار،وسطش،یه پاساژ داره که راه پله می خوره و می ره پایین...درست زیر پله یه مغازه بود که بازی های سگا می فروخت،و اطرافش چسبیده به هم دو تا کلوپ بازی....با هزار ذوق و شوق می رفتم اونجا تا جدیدترین بازی ها رو تماشا کنم...بازی های سگا گرون بودن و با پول تو جیبی اون موقعم هیچ تناسبی نداشت ولی خب تماشاشون مجانی بود....این بار که با خانواده رفتیم،به اون محدوده که رسیدیم،یه لحظه جدا شدم تا نگاهی به اون زیر پله بندازم....می دونستم سال هاست که دیگه اون مغازه ها وجود ندارن....از قضا دیدم اون مغازه که بهش سر می زدم و اسمش کنامی بود،داره دوباره باز چینی می شه و به نظر می رسه صاحبان جدیدش می خوان اونو به مغازۀ سی دی و دی وی دی تبدیل کنن....کلوپ های بازی همچنان درش بسته اس و روشو با پوستر های فیلمی از شیلا خداداد پوشوندن.......احساس می کنم به حدی رسیدم که بگم عمر انسان کوتاهه و زود گذر...یه زمانی پنج سال برام عدد بزرگی بود ولی الان احساس می کنم اندازه یک ساله....از هیجده سالگی گذر عمرم رفته روی دور تند...شما رو نمی دونم..................... ؟
بگذریم،تمام این روضه ها رو خوندم که بگم وقتی از بازار خارج شدیم و مادرم خریدهای گیاهی شو از عطاری و سبزی فروشی محبوبش کرد،رفتیم رستوران همیشگی برای خوردن شام...یه شعبه از کبابی جوان....همون موقع دستۀ عزاداران با طبل و سنچ و کوتل و پرچم داشت رد می شد،خدا می دونه کلشون پنجاه نفر نبود که نصفشون همون طبال ها و پرچم به دست ها بودن،وخب این برای من که عزاداری های پرشمار رو از تجریش به یاد دارم واقعا عجیب بود....به غذاخوری که رسیدیم صاحب جوونش که خوش برخورد و خوش قیافه اس گفت غذا نداریم....دو دستش کیسه های ظروف یه بار مصرف بود،می گفت حسینیه مسجد بهش شیشصد تا غذا سفارش داده و ممکنه بهمون نرسه...نگاه به ساعت کردم،یه ربع به نه شب بود....گفتیم هرچه باداباد،می شینیم بلکه بهمون برسه...که رسید،یه شب کریسمس دیگه،در کنار خانواده،سنت هر ساله به جا آورده شد.....ولی خب همون طور که گفتم،با این گذشت سریع زمان،روزی می رسه که نه دیگه کبابی جوانی خواهد بود و نه فرهادی که هر سال با خونواده اش بیاد و سنت رو به جا بیاره....این معمای زمان هم برام شده کلاف سردرگم................ ؟
خودمونی نوشت: ؟
فرهاد به آسمان خیره شد.در تاریکی فرو می رفت و ستارگان بر پهنه اش ظاهر می شدند.چشمان فرهاد نیز کم کم پر از ستاره شد و گفت:؟
این نوری که ما می بینیم مال گذشته هاست،شاید مال میلیونها سال قبل،شبها آسمون دریچه ای می شه رو به گذشته که اگه بتونیم ازش عبور کنیم برگشتیم به عقب،درنا من یه شب در آینده،در حالی که تصویر شهرک و بچه هاش جلو چشمم بود،خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم که اومدم به این زمان...این یعنی همین الانی که من و تو داریم با هم حرف می زنیم،برای یه عده ای که در آینده هستن گذشته محسوب می شیم،و اونها ما رو مثل همین ستاره ها به صورت یه نقطۀ روشن می بینن...من تا یه مدتی بعد از اومدنم به شهرک،شبها که می خوابیدم در زمان جا به جا می شدم،منتها طول جا به جا شدنم کوتاه بود،حداکثر شیش ماه به جلو یا عقب،تا این که تو اومدی و این جا به جایی متوقف شد...؟
درنا با صدای مرتعشی گفت:؟
آره و برای همین هم می گم تقصیر من بود،اگه من نمی اومدم،تو حتما از اتفاقی که برای نرگس می افتاد با خبر می شدی و بهش می گفتی...؟
فرهاد در حالی که به نیت تسکین دادن دوست داشت دستان درنا را بگیرد و خجالت می کشید گفت:؟
نه این حرفو نزن،من حتا اگه می خواستم هم نمی تونستم جلوی این اتفاق رو بگیرم،چون کسی حرف هام رو باور نمی کرد.؟
نسیم خنکی وزید و گونه هایشان را نوازش داد.؟
درنا گفت:؟
نرگس داره باهامون خداحافظی می کنه،این نسیم خوشبو بوسۀ تشکر آمیزشه ،فرهاد اون از من و تو ممنونه که در تمام این مدت دوستش داشتیم.؟
چشمان فرهاد پر از اشک شد و گفت:؟
ولی من هیچ وقت نتونستم در مورد احساسم بهش بگم!؟
درنا زمزمه وار گفت:؟
اون می دونست... ؟
فرهاد نسیم را به درون کشید تا هر چند کوتاه در سینه و در جوار قلبش محبوس بماند و گفت: ؟
می نویسمش،من همه چی رو می نویسم،در مورد خودم،در مورد تو،در مورد نرگس،در مورد همه مون...اسمش رو هم می ذارم آواز درنا! ؟
درنا خیره به چشمان فرهاد لبخند زد. ؟
|
بگذریم،تمام این روضه ها رو خوندم که بگم وقتی از بازار خارج شدیم و مادرم خریدهای گیاهی شو از عطاری و سبزی فروشی محبوبش کرد،رفتیم رستوران همیشگی برای خوردن شام...یه شعبه از کبابی جوان....همون موقع دستۀ عزاداران با طبل و سنچ و کوتل و پرچم داشت رد می شد،خدا می دونه کلشون پنجاه نفر نبود که نصفشون همون طبال ها و پرچم به دست ها بودن،وخب این برای من که عزاداری های پرشمار رو از تجریش به یاد دارم واقعا عجیب بود....به غذاخوری که رسیدیم صاحب جوونش که خوش برخورد و خوش قیافه اس گفت غذا نداریم....دو دستش کیسه های ظروف یه بار مصرف بود،می گفت حسینیه مسجد بهش شیشصد تا غذا سفارش داده و ممکنه بهمون نرسه...نگاه به ساعت کردم،یه ربع به نه شب بود....گفتیم هرچه باداباد،می شینیم بلکه بهمون برسه...که رسید،یه شب کریسمس دیگه،در کنار خانواده،سنت هر ساله به جا آورده شد.....ولی خب همون طور که گفتم،با این گذشت سریع زمان،روزی می رسه که نه دیگه کبابی جوانی خواهد بود و نه فرهادی که هر سال با خونواده اش بیاد و سنت رو به جا بیاره....این معمای زمان هم برام شده کلاف سردرگم................ ؟
خودمونی نوشت: ؟
فرهاد به آسمان خیره شد.در تاریکی فرو می رفت و ستارگان بر پهنه اش ظاهر می شدند.چشمان فرهاد نیز کم کم پر از ستاره شد و گفت:؟
این نوری که ما می بینیم مال گذشته هاست،شاید مال میلیونها سال قبل،شبها آسمون دریچه ای می شه رو به گذشته که اگه بتونیم ازش عبور کنیم برگشتیم به عقب،درنا من یه شب در آینده،در حالی که تصویر شهرک و بچه هاش جلو چشمم بود،خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم که اومدم به این زمان...این یعنی همین الانی که من و تو داریم با هم حرف می زنیم،برای یه عده ای که در آینده هستن گذشته محسوب می شیم،و اونها ما رو مثل همین ستاره ها به صورت یه نقطۀ روشن می بینن...من تا یه مدتی بعد از اومدنم به شهرک،شبها که می خوابیدم در زمان جا به جا می شدم،منتها طول جا به جا شدنم کوتاه بود،حداکثر شیش ماه به جلو یا عقب،تا این که تو اومدی و این جا به جایی متوقف شد...؟
درنا با صدای مرتعشی گفت:؟
آره و برای همین هم می گم تقصیر من بود،اگه من نمی اومدم،تو حتما از اتفاقی که برای نرگس می افتاد با خبر می شدی و بهش می گفتی...؟
فرهاد در حالی که به نیت تسکین دادن دوست داشت دستان درنا را بگیرد و خجالت می کشید گفت:؟
نه این حرفو نزن،من حتا اگه می خواستم هم نمی تونستم جلوی این اتفاق رو بگیرم،چون کسی حرف هام رو باور نمی کرد.؟
نسیم خنکی وزید و گونه هایشان را نوازش داد.؟
درنا گفت:؟
نرگس داره باهامون خداحافظی می کنه،این نسیم خوشبو بوسۀ تشکر آمیزشه ،فرهاد اون از من و تو ممنونه که در تمام این مدت دوستش داشتیم.؟
چشمان فرهاد پر از اشک شد و گفت:؟
ولی من هیچ وقت نتونستم در مورد احساسم بهش بگم!؟
درنا زمزمه وار گفت:؟
اون می دونست... ؟
فرهاد نسیم را به درون کشید تا هر چند کوتاه در سینه و در جوار قلبش محبوس بماند و گفت: ؟
می نویسمش،من همه چی رو می نویسم،در مورد خودم،در مورد تو،در مورد نرگس،در مورد همه مون...اسمش رو هم می ذارم آواز درنا! ؟
درنا خیره به چشمان فرهاد لبخند زد. ؟
Labels: این نیز بگذرد
|