Friday, December 04, 2009
بالاخره بعد از یه هفته ده روز دوندگی،دیشب در نخستین ساعات بامداد گروه ما به مقصد چین حرکت کرد....خیلی دوست داشتم برم بدرقه شون ولی کلا چهارشنبه ای افتاده بودم روی دور بدشانسی....تعریف کنم؟خب من از چند وقت پیش با خودم عهد کردم که اینجا از بدبیاری و خلاصه هرچیزی که پالس منفی به خواننده می ده صحبتی نکنم ولی این بار می شه گفت بیشتر بدشانسی هام خنده دار بودن پس تعریفشون می کنم....چهارشنبه ای قرار بود آخرین تمرین ما پیش از اعزام گروه به چین در باشگاه راه و ترابری انجام بشه،من برای این که به موقع به تمرین که ساعت پنج و نیم بود برسم،ساعت سه از محل کارم زدم بیروم،می خواستم جلدی برم خونه البسه تمرینمو بردارم و د برو که رفتیم...اومدم از پارک بیام بیرون آینه بغل ماشینم سمت شاگرد گرفت به آینه ماشین بغلی و تقی شکست!...آقا ما رو می گی،چنان حالی ازم گرفته شد،آخه من توی رانندگی خیلی به اون آینه متکی هستم و تموم لایی بازی و کارامو با اون تنظیم می کنم،خلاصه دیدم چاره ای نیست باید اول برم آینه مو درست کنم،یه لوازم یدکی نزدیک خونه مون هست گفتم می رم پیش اون،تخت گاز این سوزبرف(اسم ماشینمه) رو روندم و رسیدم به مغازه هه می بینم جناب شکم سیر تعطیل تشریف دارن!...ساعت چنده؟سه و ربع...عالیجناب کی تشریف مبارکشون رو می آرن؟چهار و نیم....دیدم نمی شه،مجبور شدم برم از مغازه های اطراف یه آماری بگیرم،یه مرد سبیلوی سبزه بود،تیپ آخر معتاد،گفت یه دست دومش رو دارم تمیز و سالم،هم تاشوست و دیگه آینه ات به جایی گیر نمی کنه و هم این که باهات ارزون حساب می کنم...گفتم ببند،جهنم و ضرر....اتفاقا وقتی بست دیدم بد نشده،دیدش هم از آینه قبلی که تاشو نبود بهتره...خوشحال از این که سوزبرف حالا چشم راستش بهتر از چپش می بینه اومدم راه بیفتم می بینم حالا سکسکه می کنه!! یه مدتی هاج و واج بودم تا بالاخره چشمم افتاد به درجه بنزین و دیدم به به!رسیده به آخراش و چراغ اخطارش هم روشن شده و من متوجه نشده بودم و خب چون ماشین انژکتوریه،وقتی برسه به ته باک،هرچی آشغال ته نشین شده بوده می ره توی انژکتور و ماشین سرفه می کنه....دیگه با یه بدبختی سوزبرف رو قسم دادم تا دست کم تا اولین پمپ بنزین دووم بیاره،شاکی هم بودم و حق تقدم مقدم رو بی خیال شده بودم و با قلدری خودمو توی یه لاین خالی جا کردم،خوشحال از این که به زودی بنزین می زنم و خلاص می شم از ماشین پیاده شدم می بینم یارو کارگره می گه بنزین قطع شده!می گم واس چی آخه؟می گه داریم شیفت رو تحویل می دیم،یه ربعی منتظر باشید!هیچی دیگه در حالی که تموم اونهایی که در صف نوبت قالشون گذاشته بودم در لاین های دیگه بنزین زدن و به ریشم می خندیدن بنده عین یک عدد خیار چنبر فرد اعلا منتظر بودم تا نوبتم شد...دیگه رسیدم خونه ساعت پنج بود!رسیدم لباس عوض کنم و راه بیفتم،می دونستم دارم دیر راه می افتم و به موقع نمی رسم ولی گفتم فوقش نیم ساعت دیر می رسم،برم که آخرین جلسه اس و تا یه ماه دیگه که استاد برگرده سرم بی کلاهه....خلاصه با این افکار و در حالی که موزیکهای شادی از ضبط سوزبرف پخش می شد و من باهاش کله مو بالا و پایین می کردم وارد اتوبان همت شدم و....چی؟نه بی خیال تعریف ادامه اش نشدم،اون سه نقطه ای که گذاشتم بلایی بود که سر دهنم اومد و بنده به خاطر بی ادبی نتونستم اصل واژه رو بگم و جاش سه نقطه گذاشتم....سرتونو درد نیارم،هفت و نیم رسیدم باشگاه،می بینم استاد و خانوم چینی هه دارن می آن بیرون و در باشگاهو می بندن!کلاس تموم شده بود و همه رفته بودن و من فقط رسیدم با استادم قبل سفر روبوسی کنم و قربونش برم که ای استاد!یه وقت نری اونجا زن چینی بگیری و برنگردی و ما اینجا سه حرفی بشیم!....خانوم چینی هه چهارشاخ مونده که تو چرا الان اومدی و من با حفظ لبخند گفتم به عشق شائولین!خنده اش گرفته بود....برگشتنی گفتم سخت نگیرم و با این که بهم خوش نگذشته بود سعی کنم از لحظاتم لذت ببرم،پس صدای ضبط رو بلند کرده بودم و لایی کشون و خرگاز می اومدم و توی مد خودم بودم و داشتم پارسا چلیک گوش می دادم و می گفتم دلمو برد،سرمو برد که سر بلند کردم دیدم خروجی رو اشتباه پیچیدم و به جای همت غرب رفتم توی مسیر شرقی و اونجا یک اقیانوس ترافیک پیش رومه و دارم برمی گردم سرجای اولم!دیگه دلم می خواست همونجا سرمو بذارم روی داشبورد و زار زار گریه کنم!.....بعله دیگه،رسیدم خونه جنازه بودم،ساعت نه بود و بنده با اجازه تون چهارساعت در ترافیک چرخه زده و به کاف رفته بودم!......دیگه مگه می تونستم برم فرودگاه؟همونجا در دل برای بچه های گروهمون آرزوی موفقیت کردم،هرچند نشد باهاشون خداحافظی کنم ولی خب با یکی شون که روحیاتش بهم شبیهه چند روز پیش حرف زدم و بهش گفتم سعی کنه بهره کافی از این سفر ببره چون فرصتی است که در بهترین زمان نصیبش شده و چون اهل تجزیه و تحلیل و نتیجه گیریه خیلی بیشتر از امثال اونهایی که می گن خب سفر بود،رفتیم تموم شد،می تونه از این سفر استفاده کنه..................خسته نباشید که تا اینجا بنده رو تحمل کردید،من همچنان در حالت خستگی به سر می برم و نمی تونم جواب کامنت بدم،از دوستان بی وبلاگ تقاضا می کنم برن وبلاگ بزنن تا اونجا بتونم از خجالتشون در بیام،خدامی دونه مایه اش چندتا کلیک ماوس بیشتر نیست.......شاد باشید،عیدتون هم جلو جلو مبارک! ؟
|
Labels: لوک خوش شانس
|