<$BlogRSDURL$>

Wednesday, August 05, 2009

برام سخت بود ولی از شرکت در کلاس بازیگری چشمپوشی کردم...فکر نمی کنم اینجا گفته باشم که من دو هفتۀ پیش روز یکشنبه،در مصاحبه ای که در دفتر کارگاه بازیگری امین تارخ برگزار می شد شرکت کردم و در تست بازیگری قبول شدم...وارد جزئیاتش نمی شم ولی از نتیجه ای که گرفتم راضی بودم و تنها کسی بودم که میون پونزده بیست نفری که برای مصاحبه اومده بودن به خاطر بیان خوبم تحسین شدم...ولی خب قبول شدن یه چیز بود،امکان شرکت در کلاس ها چیز دیگه...حتا شهریه شو که برام سنگین بود تهیه کردم ولی جور کردن دو روز کاری کامل در هفته برای شرکت در کلاس ها امکان ناپذیر بود...می تونستم با دوز و کلک اداره مون رو بپیچونم ولی این کار رو نکردم...چرا؟بماند........ ؟
می دونی،یه وقت هایی هست که مجبور می شیم به خاطر چیزی که دوستش نداریم-دقت کن گفتم نداریم -قید چیزهایی که دوست داریم رو بزنیم...آره می دونم الان بعضی ها ممکنه بگن نه!برای چیزی که دوست داری باید سرتو بدی و این حرف ها-حتا می دونم کی ممکنه اینو بگه و ممنون می شم این شعارها رو توی وبلاگ خودش بنویسه- ولی من این کار رو نمی کنم،پنج سال پیش،روی یه عشق چندین ساله خط کشیدم چون با حقایق جاری در زندگیم سازگار نبود....خیلی بهم فشار اومد،این وبلاگ رو ساختم تا در مدتی که توش می نویسم،یاد بگیرم که مواقعی هست که خیلی به عشقت نزدیک می شی،شاید به اندازۀ یه فوت،ولی باز از دستش می دی...می تونستم و می خواستم که آرزو رو به دست بیارم،ولی درست در آستانۀ رسیدن بهش،خودم نخواستم....شرایط الان من هم تقریبا شبیه پنج سال پیشه،می تونستم ولی نخواستم....تنها تفاوتی که وجود داره اینه که آرزو رو به خاطر چیز ارزشمندی-خانواده ام-کنار گذاشتم،ولی این بار به خاطر کاری بود که هیچ علاقه ای بهش ندارم ولی به حکم فارغ التحصیل بودن از اون رشته،مجبورم که حفظش کنم...... ؟
خوب گوش کن سانی و خیلی های دیگه ای که امسال کنکور رشته ای که می خواستید قبول نشدید!اینه عاقبت کسی که در لحظۀ تصمیم گیری شجاع نیست و به خودش یه بار دیگه فرصت مبارزه کردن رو نمی ده...من رشته تحصیلیم رو دوست نداشتم،ولی ترس از کنکور دادن مجدد باعث شد بهش تن بدم و بهت بگم رشتۀ تحصیلیت مثل همسرت می مونه-گو این که در بدترین حالت می شه همسر رو طلاق داد ولی رشته رو نه- و تا آخر عمر مهرش رو پیشونیت می مونه،بخشی از خودت می شه،از شخصیت و هویتت،و بنابراین گاهی به خاطرش باید از چیزی که ممکنه آروزی همۀ زندگیت باشه،چشم بپوشی،آره حقیقت زندگی من اینه،من اون رشته رو خوندم،رشته ای که دوستش نداشتم ولی حالا دارم ازش پول در می آرم،تنها منبع کسب درآمدم محسوب می شه،بچه مایه دار هم نیستم که از آسمون بر سرم پول بیاره،پس در نتیجه باید از خواسته هام چشم بپوشم...... ؟
دنیا به آخر نرسیده،خصوصا برای من،که اگه از در بیرونم بندازن از پنجره می آم تو یا حتا از دودکش،ولی الان که از پنجره تصویر کتی رو دیدم دلم گرفت،به خودم قول داده بودم با دست پر برگردم،همیشه وقتی عقب زده می شدم سعی می کردم تغییری در خودم ایجاد کنم که بهتر از قبل بشم،و خب می دونم که روزی به چیزی که می خوام می رسم ولی ممکنه اون روز تو دیگه نباشی که نتیجۀ کارمو ببینی....دیروز به استاد شائولینم می گفتم که حاضرم تمام هست و نیستم رو بدم فقط ده سال کوچیکتر بشم،خندید و گفت فقط ده سال؟گفتم آره برای من کافی بود تا به تمام چیزهایی که الان بهشون نرسیدم برسم....آره جرم من فقط بزرگتر بودنه،زود به دنیا اومدن،دیر رسیدن......باز باید از اول شروع کنم،تجدید قوا کنم و برگردم...خسته ام...تا کی باید به این مبارزۀ یه نفره ادامه بدم معلوم نیست ولی ظاهرا الان وقت تموم شدنش نیست،بازنشستگی ندارم،شاید هم هرگز نداشته باشم مگه وقتم تموم شه......می بینی درنا؟باز من و تو موندیم،تو هم که در میونۀ راه جلد سومی،همیشه وقتی می باختم به خودم می گفتم تو رو هنوز دارم که تکمیلت کنم،حالا از خودم می پرسم اگه روزی برسه که تو نباشی و من باز شکست بخورم،چه چیزی خواهد بود که بهم انگیزۀ ادامه راه رو بده؟....روزگار سختگیره،ولی من خوردش می کنم،فعلا بذار حال کنه،برمی گردم،محکمتر و بهتر!نخواب روزگار که شب طولانی است................... ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com