<$BlogRSDURL$>

Saturday, June 13, 2009

خب امروز شنبه بیست و سوم خرداد شاید برای خیلی از ماها روز شادی نباشه،ولی من فارغ از تمامی اتفاقات می خوام فرارسیدن روز مادر رو به مادر عزیزم تبریک بگم،براشون آرزوی طول عمر و سلامتی بکنم و یه تبریک ویژه هم به سایر خانم ها،مادران و زنانی که فردا روز اون هاست تقدیم بکنم...روزتون مبارک! ؟
و اما برگردیم سر مطلب اصلی،باید بگم اصلا از زندگی راضی نیستم،یکی از دلایلش خب همون دلیلی است که همه به خاطرش ناراحتن،کار ندارم،می دونم کلی گشنه و تشنه و فقیر و بدبخت در این مملکت داریم،ولی خب شخصا برای خودم این نتیجه ای که اعلام شد یعنی دست کم چهارسال دیگه فراموش کردن رویای انتشار کتاب آواز درنا،اثری که به زودی وارد دهمین سال خلقش می شه،و خب با این وضعیت معلوم نیست کی بتونه فارغ از محدودیت ها و اعمال نظرها با مخاطبش ارتباط برقرار بکنه...ده سال...مدت زمان کمی نیست ها،شخصیت هایی که در یک فرصت کوتاه رسیدن به سرکار و در میون فشار جمعیت داخل مینی بوس،در ذهنم خلق شدن و دونه دونه بر عرصه سفید کاغذ جون گرفتن به زودی ده سالشون می شه....ده سال زندگی با آیدین،ستایش،پانتی،درنا،لیلا و.....بامزه نیست که من در این سن بابای این همه شخصیت محسوب می شم؟......در هر صورت روزی خواهد رسید که هر یک از این اسامی که نام بردم راه خودشون رو می رن و دوستان و مخاطبان خاص خودشون رو پیدا خواهند کرد،من خودم تنها این راهو شروع کردم و تا آخر ادامه اش می دم و برای معرفی اثرم از هیچ تلاشی فروگذار نمی کنم و اون روزی که آواز درنا بتونه روی پای خودش بایسته،اون روز می تونم برای همیشه استراحت کنم.....؟
خب امروز تکلیف یه ملت روشن شد،تکلیف من هم در یه زمینه دیگه روشن شده،کتاب رو نمی گم،یه مسئلۀ شخصی که به رغم تلاشم باز نتیجه ای یکسان داشت...می دونی،احساس بدیه اگه ببینی داری به سمتی رونده می شی که دوستش نداری،چیزی می شی که نمی خوای،و هرچی هم سعی بکنی انگار که سرنوشتت این باشه که بشی اون چیزی که دوست نداری...یه رویا از قدیم داشتم،دست کم از نوجوونی و زمانی که احساسات خودم رو شناختم،و خب دنبال اون رویا رفتم،ولی نتیجه همیشه یکسان بود...گاهی به عدل خدا شک می کنم،هرچند خودم رو هم بی تقصیر نمی دونم ولی چیزی که من رویا شو دارم آرزوی خیلی هاست،زندگی که بخواد مهم ترین چیزهاش تحمیلی باشه چه ارزشی داره؟یک عمر با چیزی که دوستش نداری و انتخابت نبوده سر کردن به چه درد می خوره؟پس در انتخاب چی محق هستیم،مرگ؟؟.......یادمه نوجوون که بودم گاهی این شعر اندی که می گه نمی خوام چشمام این دنیا رو ببینه ورد زبونم می شد،بهش اعتقاد پیدا کرده بودم،وخب از اونجا که آدم سرسختی هستم و ناامید نمی شم خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این دیدگاه رو از بین ببرم،ولی خب روزگار هر چند وقت یک بار،اونو با یک ببخشید بیلاخ می ذاره توی دامنم!...دلسرد کننده اس،آدم انگیزه شو از دست می ده....به هر حال قصد ندارم در موردش صحبت کنم،لابد می گید پس چرا مطرحش کردی؟وبلاگمه،یه غر کوچولو توش بزنم زیاده؟.....روزی که اونی که خودم می خواستم رو به دست بیارم یا بهترین روز زندگیمه یا آخرین روزش....خوش باشید بچه ها! ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com