<$BlogRSDURL$>

Monday, May 11, 2009

هر چند اینجا دارم کمتر حرف می زنم و بازدید کننده هام هم کمتر شدن ولی در عوض جای دیگه دارم جبران می کنم...یه کم خسته شدم،می دونی هر روز بنویسی و بنویسی خب خسته می شی...چه قدر مگه یه مغز می تونه خلاقیت داشته باشه؟گاهی احساس می کنم واقعا برام زود بود که آواز درنا رو بنویسم،فکرشو بکن به عنوان کار اول یه داستان بنویسی با دست کم هفت هشت ده تا شخصیت و بخوای سرگذشتشون رو در سه جلد بگی...والا من خودم موندم چه طوری تا جلد دو رو رسوندم و الان وسط جلد سومم...طبق معمول هم از کارم راضی نیستم ولی خب چاره نیست،تا فرصت هست باید پیش برم و سعی کنم زودتر تمومش کنم...البته کیفیت رو فدای سرعت نمی کنم ولی خب سال دیگه که برسه می شه ده سال که دارم این کتاب رو می نویسم و این زمان کمی نیست...یادش به خیر روزی که شروع کردم به نوشتن این کتاب فکر می کردم فوقش یکی دو ساله کارشو انجام می دم و همه می خونن و مشخص می شه من چند مرد حلاجم...اصلا فکرش رو هم نمی کردم که دهسال تموم این شخصیت ها همراهم باشن و من مشغول تعریف کردن زندگی شون باشم...دیگه اون قدر باهاشون بودم که برام صورت عینی پیدا کردن...گاهی حتا خوابشون رو می بینم یا در ذهنم با یکی شون بحث می کنم....به قول معروف خدا آخر و عاقبت ما رو ختم به خیر کنه! ؟
دیروز مرخصی بودم و می شه گفت بهترین استفاده رو ازش کردم،صبحش رفتم نیم ساعته برای سوز برف معاینه فنی گرفتم،بعدش هم که شانس بهم رو کرد و بعد تقریبا یکسال چشمم به جمال یکی از دوستان خوبم روشن شد...می دونی،زندگی به همین هیجان ها و مناسبت هاشه...در این وانفسای کمبود وقت و موقعیت سرزنده بودن،این ما هستیم که باید از فرصتهای مرده برای خودمون زمینه شاد بودن بسازیم...این وسط اونی که فکر می کنه با کبر کردن و از دیگرون فاصله گرفتن داره برد می کنه بعدا می فهمه چه کلاهی سرش رفته...سر بگردونی همه رفتن،تا هستن باید قدرشونو دونست...امام فرهاد!!!...خوش باشید بچه ها! ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com