Wednesday, April 15, 2009
خب دیروز اولین فیلمنامه ام رو به این امید که روزی در قاب تصویر به نمایش در بیاد نوشتم...از آخرین باری که براساس نوشته ای از من یه قطعۀ نمایشی تهیه شد هفت سال می گذره...یادش به خیر،اول قرار بود فقط ایده از من باشه،ولی در نهایت من شدم سناریو نویس،کارگردان،بازیگردان و بازیگر یکی از نقش ها...خیلی سخت بود ولی آخرش وقتی روی سن ما رو تشویق می کردن مزد تلاشهامو گرفتم...الان هم فعلا ذوقی نمی کنم تا روزی که این فیلمنامۀ پنج برگی تبدیل به فیلم بشه...چی؟پنج برگ کمه؟والا من بی تقصیرم،به من گفتن می خوان فیلم کوتاه بسازن با کمینۀ هزینه،من هم دیدم از این کوتاهتر شدنی نیست...داستانش بدک نیست،اگه روزی فیلم شد خبرتون می کنم...ولی خب برای خودم خیلی لذت بخش بود،نه به خاطر این که ممکنه روزی فیلمی بر اساسش ساخته بشه که من اول امسال موقع سال تحویل یه آرزوی شخصی کرده بودم...یکی دو تا از دوستان صمیمی می دونن که من این اواخر یه فقدان رو تجربه کردم که تا حدودی روی روند زندگیم تاثیر گذاشت و انگیزه ام رو برای این که باز یه کار جدید انجام بدم دوچندان کرد...کتابمو که توقیف کردن،این بود که اول سالی آرزو کردم اقلا یکی از کارهام فیلم بشه،ظاهرا صدام به گوش خدا رسیده...هرچند زوده از حالا جشن بگیرم چون فیلم ساختن هم دست کمی از انتشار کتاب نداره،اصلا کار فرهنگی انجام دادن توی این مملکت مساوی است با دردسر...البته اگه بخوای مجیز آقایون رو بکشی و کارهای باب میلشون بسازی فرش قرمز هم زیر پات پهن می کنن...ولی من اهلش نیستم...بگذریم....این روزها یه دلمشغولی داشتم که تموم شد،یه متنی رو باید حتما کار می کردم و برام حیثیتی بود و بنابراین به جز مواقعی که کتاب سوم رو می نوشتم،باقی وقتم رو به اون کار اختصاص داده بودم و دو روز پیش تمومش کردم...حالا کتی برای خودش خونه داره،یه خونۀ صورتی رنگ......خب دیگه زیادی حرف زدم....از این به بعد زودتر این ورها پیدام می شه ولی در کل از مود حرف زدن خارج شدم،بیشتر دوست دارم تماشا کنم و گوش بدم و روی چیزایی که دیگرون می گن دقت کنم...همین جوریش اون قدر سوژه دستم اومده.....خوش باشید بچه ها،مرسی که سر می زنید،اونهایی که فصول کتاب سوم رو گرفتن یه لطفی بکنن به ما ایده بدن،ما یه قول و قراری با هم گذاشته بودیم ها....من روی اون قول ها حساب کردم،چی شد پس؟.............فعلا بایی
|
Labels: اولین سناریو
|