<$BlogRSDURL$>

Thursday, November 06, 2008

وبلاگ آدم مثل زندگی خود آدم می مونه....گاهی شلوغه،گاهی خلوت....تمام اون کسانی که الان سمت راست وبلاگم،در لیست گم شده ها یا فراموش شده ها هستن،یه روزی وجود داشتن،یه روزی تو وبلاگم می اومدن،مثل دوستای واقعیم در زندگی واقعیم،که یه روزی بودن،و حالا هیچ کدومشون نیستن....اول و آخرش ما خودمون هستیم و خودمون....یادمه اون روزها،خیلی سال پیش نیست،شاید پنج شیش سال بیشتر نباشه،وقتی اولین نفر از جمع دوستان صمیمیم در شرف ازدواج بود،توی دفتر یادداشتهای روزانه ام نوشتم،بوی جدایی می آد،احساس می کنم سال به سال تنهاتر بشم،و خب پیش بینی چندان سختی هم نبود....همه موقتین....اینو قبلا هم گفته بودم....یادش به خیر،سال 83 وقتی این وبلاگو راه انداختم،یه آدم له و لبرده و بی روحیه بودم که به قول خودم قاچاقی زنده بود....اون روزها حضور بعضی ها برام مثل اکسیژن بود،هر پستی که می نوشتم،بعدش می اومدم بخونم ببینم چی در جوابش نوشتن،یه جور بده بستون یه طرفه بود،من می گفتم،اونها می گفتن و برعکس........بذار یه نگاه به لیست فراموش شده ها بندازم.....یادش به خیر،با بعضی هاشون خیلی صمیمی بودم،به خصوص راحله و پانتی....راحله سنش کم بود ولی خیلی می فهمید،دست به قلم داشت و داستان می نوشت،اهل دار و دسته جمع کردن و لشگر کشی بود،خیلی وقته که هیچ خبری ازش ندارم،فقط می دونم خانوادگی رفتن آلمان....پانتی یه زن قابل احترام بود،خستگی ناپذیر و متعالی نگر،یه زمانی خیلی چیزها رو بهم گفت،چیزایی که شاید خصوصی ترین مسائل زندگیش بود،اسرار زندگیش...بهش گفتم برای همه اینا رو نگو،همه راز نگه دار نیستن....پانتی الان انگلستانه،درس می خونه و می خواد دکترا بگیره.....خب هر کدوم از این اسامی یه سرگذشتی دارن که اگه بخوام تعریفش کنم از حوصله این وبلاگ خارجه،ولی برای خودم یه دنیا خاطره اس.....همه می آن و می رن،کسی نمی مونه،اگه تونستی در همون مدت کم بودن ازشون یه یادگار خوب بگیری،بعدها از این که رفتن و نیستن چندان تاسف نمی خوری،چون یه روز هم تو برای بقیه می ری و اونها با خاطراتت خوش خواهند بود.........بگذریم............بزنم به تخته،عجیب به خودم امیدوار شدم،پا به پای نوجوونها می تونم بدوم و ورزش کنم و کم نیارم،هفته پیش زیر بارون،استادمون بعد یه تمرین سخت،گفت حالا سه بار دو به دو بدوید و برگردید و هر کی باخت ده تا شنا روی بندهای انگشتش می ره،من افتادم با یه دختر دبیرستانی،سه بار مسابقه دادیم،دو بار بردمش،دفعه سوم هم باهم رسیدیم به خط پایان....تازه بعدش استاد گفت حالا پرش جفت،اون چهل و پنج تا رفت،من هفتاد تا!....می دونی،حالا می تونم احساس مربی کوهنوردی مو یه جورایی درک کنم وقتی با هشتاد و پنج سال سن پا به پای جوونها می آد و سرافرازنه ازشون جلو می زنه....ورزش سلامتی می آره،ورزشکار سالمه!.........اون روزی که هشتاد و پنج سالم بود،اگه زنده بودید،حاضرم با همه تون مسابقه دو بدم و ببرم!...پس تا اون روز تمرین کنید! ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com