Sunday, October 12, 2008
خب خب با سلام...این سری می خوام چند مدل مختلف بحرفم...هم شوخی،هم جدی و هم هر جوری که شما برداشت می کنید....اول از همه از سرکار خانوم سارا که به قول خودشون سر می زدن و نظر نمی دادن یه تشکر مخصوص بکنم،بدون شک با این اطمینان خاطری که دادید بنده از این به بعد با خیال راحت در کنار این بانوان سلاح به دست به تمرینم ادامه خواهم داد و به نیابت از شما مدارج بالای سبک تائولو رو دریافت می کنم ولی خب همون طور که گفتی تمریناتش بسیار سخت و شبیه فیلمهایی است که از جوونی های جکی چان دیده بودم...فکرشو بکن من جمعه ای یکساعت کارم این بود که پشت به یه درخت بایستم،پل بزنم و درخت رو با دو دست بگیرم و تا جایی که کمرم قوس می گیره برم پایین،بعد برگردم به حالت اول و خم بشم زانوهام رو بغل بزنم...بدون اغراق،یکساعت داشتم این کار رو می کردم و استاده منو به حال خودم گذاشته بود و البته آخر سر برای این که امتحان کنه ببینه من چقدر تمرین کردم و آیا جر زدم یا نه،پشت به پشت بازوهاشو بهم قلاب کرد و عین شنل منو کشوند روی کولش و اون قدر خم شد که من بیچاره عین یک حرف یوی برعکس لاتین(همون نعل اسب اگه این تشبیه براتون قابل تجسم تره)قوس برداشتم و این ستون مهره هام ترق و توروق صدا داد،ولی کیف می ده وقتی می بینی بعدش بدنت شروع می کنه جواب دادن و یه حرکتهایی می تونی انجام بدی که در حالت عادی می خواستی بکنی بی شک خشتک و زیر بغلت جر می خورد! ؟
و اما مطلب بعد راجع به پریشبه....بعد از خوردن یه پیتزای مشت با دوغ(نوشابه نمی خورم چون هر شیشه ای معادل پنجاه حبه قنده و اون بدون قندهاش هم ضرر داره ولی نمی گن) همراه دوستم در خنکی اولین ماه پاییز قدم می زدیم و صحبت در مورد ازدواج بود...بنده خدا دوستم خیلی دوست داره ازدواج کنه و چون شرایطش رو نداره حسابی دمق و ناراحت بود...خلاصه داشتیم بحث می کردیم و بهش می گفتم که من برعکس تو سال به سال دارم نسبت به این مسئله سرد تر می شم و احساس می کنم چهار پنج سال دیگه به کل بتونم ازش صرف نظر کنم...بعد صحبت کشید به گفت و گویی که چند وقت پیش با مادرم داشتم،آخه مادر من استعداد شگرفی در ربط دادن جمیع موارد،حتا شقیقه،به مسئله ازدواج داره و تقریبا روزی نیست که من و ایشون مباحثه ای رو در این مورد نداشته باشیم،خلاصه چند وقت پیش که مادرم از سرسختی من حسابی جوش آورده بود،برگشتم بهش گفتم مگه وقتی قضیه آرزو پیش اومد و شما استقبال نکردین،واضح و روشن به شما نگفتم که من اهل علاقمند شدن شب به صبحی نیستم و یه دختر دست کم چند سال باید در زندگیم حضور داشته باشه و من کامل بشناسمش تا بهش دل ببندم؟...داشتم اینو برای دوستم می گفتم و کوچه رو پایین می اومدیم که از دور متوجه دختری ریز نقش شدم و سریع شناختمش...خودش بود،آرزو....نمی دونم از آخرین باری که دیدمش چقدر گذشته،البته سر مراسم خاکسپاری مادر محله مون یه نظر دیدمش،ولی خیلی وقت بود که از مقابل هم و به فاصله یک متری عبور نکرده بودیم،خب سالها گذشته و دیگه از اون آرزوی عروسکی خبر نیست،اون یک دختر بالغه همون طور که من دیگه پسر بچه نیستم....نکته جالب این بود که برخلاف این سالهای اخیر،شاید برای اولین بار،آرزو با نگاهی ممتد بهم نگاه کرد،من هم نگاهشو بی پاسخ نذاشتم،و چیزی که منو بیش از همه خوشحال کرد،این بود که بالاخره بعد از مدتها که از اون ماجرای تلخ می گذره،در نگاهش هیچ نشونه ای از کدورت و دلخوری ندیدم...برعکس داشت موشکافانه نگاه می کرد.......ما همدیگه رو بخشیدیم،هر چی بوده مربوط به گذشته اس و من مطمئنم اون هم مثل من از اون دوران فقط خاطرات خوبی رو حفظ کرده که همچون یک گنجینه شخصی،فقط برای خودمون ارزشمنده....الان که فکرش رو می کنم می بینم تفاوت خونوادگی ما دو نفر،می تونست منجر به نابودی یک عشق بشه که سالهای سال ازش محافظت کرده بودم و به هر قیمتی،حتا نرسیدن به آرزو حاضر نبوده و نیستم که از دستش بدم....آرزو هر جا که باشه جاش توی قلب منه،دوستش دارم و همیشه به یادشم و مطمئنم در زندگیش موفق می شه چون آدم سختکوش و بلند همتیه...........؟
اوه راستی داشت یادم می رفت! از دوستای عزیزم به خصوص دخترخانومهای محترم خواهش می کنم اگه اطلاعاتی راجع به بازی
چام چام(امیدوارم اسمش رو درست شنیده باشم) دارن بهم بدن،شکل بازی این جوریه که دو نفر جلو هم می شینن،یه شعری رو می خونن و با یه ترتیب خاص کف دستهاشونو به هم می زنن،می خوام بدونم چی می خونن(متن شعر) و در چه شرایطی کسی این وسط برنده می شه،اگه اطلاعاتی داشتید بهم بدید ممنون می شم،این هم بگم که این بازی صد در صد دخترونه اس..............مرسی از همیاری تون،موفق و موید باشید دوستان! ؟
|
و اما مطلب بعد راجع به پریشبه....بعد از خوردن یه پیتزای مشت با دوغ(نوشابه نمی خورم چون هر شیشه ای معادل پنجاه حبه قنده و اون بدون قندهاش هم ضرر داره ولی نمی گن) همراه دوستم در خنکی اولین ماه پاییز قدم می زدیم و صحبت در مورد ازدواج بود...بنده خدا دوستم خیلی دوست داره ازدواج کنه و چون شرایطش رو نداره حسابی دمق و ناراحت بود...خلاصه داشتیم بحث می کردیم و بهش می گفتم که من برعکس تو سال به سال دارم نسبت به این مسئله سرد تر می شم و احساس می کنم چهار پنج سال دیگه به کل بتونم ازش صرف نظر کنم...بعد صحبت کشید به گفت و گویی که چند وقت پیش با مادرم داشتم،آخه مادر من استعداد شگرفی در ربط دادن جمیع موارد،حتا شقیقه،به مسئله ازدواج داره و تقریبا روزی نیست که من و ایشون مباحثه ای رو در این مورد نداشته باشیم،خلاصه چند وقت پیش که مادرم از سرسختی من حسابی جوش آورده بود،برگشتم بهش گفتم مگه وقتی قضیه آرزو پیش اومد و شما استقبال نکردین،واضح و روشن به شما نگفتم که من اهل علاقمند شدن شب به صبحی نیستم و یه دختر دست کم چند سال باید در زندگیم حضور داشته باشه و من کامل بشناسمش تا بهش دل ببندم؟...داشتم اینو برای دوستم می گفتم و کوچه رو پایین می اومدیم که از دور متوجه دختری ریز نقش شدم و سریع شناختمش...خودش بود،آرزو....نمی دونم از آخرین باری که دیدمش چقدر گذشته،البته سر مراسم خاکسپاری مادر محله مون یه نظر دیدمش،ولی خیلی وقت بود که از مقابل هم و به فاصله یک متری عبور نکرده بودیم،خب سالها گذشته و دیگه از اون آرزوی عروسکی خبر نیست،اون یک دختر بالغه همون طور که من دیگه پسر بچه نیستم....نکته جالب این بود که برخلاف این سالهای اخیر،شاید برای اولین بار،آرزو با نگاهی ممتد بهم نگاه کرد،من هم نگاهشو بی پاسخ نذاشتم،و چیزی که منو بیش از همه خوشحال کرد،این بود که بالاخره بعد از مدتها که از اون ماجرای تلخ می گذره،در نگاهش هیچ نشونه ای از کدورت و دلخوری ندیدم...برعکس داشت موشکافانه نگاه می کرد.......ما همدیگه رو بخشیدیم،هر چی بوده مربوط به گذشته اس و من مطمئنم اون هم مثل من از اون دوران فقط خاطرات خوبی رو حفظ کرده که همچون یک گنجینه شخصی،فقط برای خودمون ارزشمنده....الان که فکرش رو می کنم می بینم تفاوت خونوادگی ما دو نفر،می تونست منجر به نابودی یک عشق بشه که سالهای سال ازش محافظت کرده بودم و به هر قیمتی،حتا نرسیدن به آرزو حاضر نبوده و نیستم که از دستش بدم....آرزو هر جا که باشه جاش توی قلب منه،دوستش دارم و همیشه به یادشم و مطمئنم در زندگیش موفق می شه چون آدم سختکوش و بلند همتیه...........؟
اوه راستی داشت یادم می رفت! از دوستای عزیزم به خصوص دخترخانومهای محترم خواهش می کنم اگه اطلاعاتی راجع به بازی
چام چام(امیدوارم اسمش رو درست شنیده باشم) دارن بهم بدن،شکل بازی این جوریه که دو نفر جلو هم می شینن،یه شعری رو می خونن و با یه ترتیب خاص کف دستهاشونو به هم می زنن،می خوام بدونم چی می خونن(متن شعر) و در چه شرایطی کسی این وسط برنده می شه،اگه اطلاعاتی داشتید بهم بدید ممنون می شم،این هم بگم که این بازی صد در صد دخترونه اس..............مرسی از همیاری تون،موفق و موید باشید دوستان! ؟
Labels: چند سوژه مختلف
|