Sunday, April 27, 2008
این هفته ای که گذشت برام پر مشغله بود،هرچند شکر خدا گرفتاری هاش همه خیر بودن و ختم به خیر هم شدن...برعکس فروردین که بسیار آروم و بی سر و صدا گذشت،اردیبشهت شروع خوبی برام داشت،به اکثر اهدافی که تعیین کرده بودم رسیدم،برای خودم کتابخونه خریدم و اتاقم بعد از یک ماه شلوغی و پخش و پلا بودن اثاث کف اتاق،مرتب عین دسته گل شد...به قول مادرم حالا آدم کیف می کنه تماشاش بکنه!...لپ تاپ هم خریدم و نه فقط دیروز بخش یازده کتابم رو بعد از دو ماه باهاش به اتمام رسوندم که این پستی رو که الان دارید می خونید هم نوشتم...البته لپ تاپه نفتی و قدیمیه ولی کارمو راه می اندازه...کار بعدی هم که انجام شد خرید هدیه تولد و برگزاری یه جشن ساده و خودمونی برای مادرم بود،نمی دونم تا چند سال دیگه می تونم از شانس تجربه چنین پیشامد خاطره انگیزی برخوردار باشم ولی تا روزی که امکانش وجود داشته باشه کوتاهی نخواهم کرد....خلاصه که هفته خوبی بود و فقط خرید هاش خاطره انگیز نبود،به غیر از اون جشن تولد به یادموندنی،یه تجربه شخصی هم از نوع مراجعت به گذشته داشتم،راجع بهش نمی خوام زیاد توضیح بدم ولی همین قدر می گم که به لطف حضور یه هم بازی خوب،دوباره تونستم نوستالژی دوران نوجوونی رو برای خودم زنده کنم...مرسی هم بازی!مرسی از این که هستی! ؟
چند روز پیش ها دلم برای همون دورانی که همیشه دوستش داشتم یعنی نوجوونیم تنگ شده بود،حالت کسی رو داشتم که دوست داره بره سر مزار عزیز از دست رفته اش گریه کنه،واقعا نمی تونم حسرتی رو که موقع دیدن چشم انداز پارک خانوادگی به هنگام غروب بهم دست داد توصیف کنم،جای خالی تک تک کسانی که ازشون خاطره داشتم رو حس کردم،وقتی به گوشه پارک جایی که روزگاری از پشت شمشادهای سبز بلند، هم دوره ای هام در حال بازی خنده کنون سر در می آوردن چشم دوختم، دلتنگی سنگینی سراغم اومد...آره می دونم،خیلی وقت از اون روزها گذشته...خیلی زیاد.... ؟
پی نوشت:آقا شدم مصداق اونی که پا بذاره لب ساحل و دریا خشک شه!یه بار ما خیر سرمون اومدیم ذوق کنیم که داستانمون توی یه سایت پر بیننده پذیرفته شده،پزشم اینجا دادم و آدرسش رو گذاشتم،و خب از حق نگذریم باعث شد دست کم صد نفر وبسایت کتابم رو ببینن(حالا این که چند نفرشون هم حوصله کردن بخوننش با خداش) ولی خب دلم خوش بود بعد مدتی رکود باز وبسایت کتابم مشتری پیدا کرده، امروز رفتم سراغ سایت قفسه می بینم تغییر کاربری داده!!! باورتون نمی شه خودتون روی آدرسی که در پست قبلی گذاشتم کلیک کنید ببینید چی واستون می آد!...چی بود اون جمله؟مادر...ای وای ببخشید،منظورم این بود که بخشکی شانس!! ؟
|
چند روز پیش ها دلم برای همون دورانی که همیشه دوستش داشتم یعنی نوجوونیم تنگ شده بود،حالت کسی رو داشتم که دوست داره بره سر مزار عزیز از دست رفته اش گریه کنه،واقعا نمی تونم حسرتی رو که موقع دیدن چشم انداز پارک خانوادگی به هنگام غروب بهم دست داد توصیف کنم،جای خالی تک تک کسانی که ازشون خاطره داشتم رو حس کردم،وقتی به گوشه پارک جایی که روزگاری از پشت شمشادهای سبز بلند، هم دوره ای هام در حال بازی خنده کنون سر در می آوردن چشم دوختم، دلتنگی سنگینی سراغم اومد...آره می دونم،خیلی وقت از اون روزها گذشته...خیلی زیاد.... ؟
پی نوشت:آقا شدم مصداق اونی که پا بذاره لب ساحل و دریا خشک شه!یه بار ما خیر سرمون اومدیم ذوق کنیم که داستانمون توی یه سایت پر بیننده پذیرفته شده،پزشم اینجا دادم و آدرسش رو گذاشتم،و خب از حق نگذریم باعث شد دست کم صد نفر وبسایت کتابم رو ببینن(حالا این که چند نفرشون هم حوصله کردن بخوننش با خداش) ولی خب دلم خوش بود بعد مدتی رکود باز وبسایت کتابم مشتری پیدا کرده، امروز رفتم سراغ سایت قفسه می بینم تغییر کاربری داده!!! باورتون نمی شه خودتون روی آدرسی که در پست قبلی گذاشتم کلیک کنید ببینید چی واستون می آد!...چی بود اون جمله؟مادر...ای وای ببخشید،منظورم این بود که بخشکی شانس!! ؟
Labels: هفته ای که دوست می دارم
|