<$BlogRSDURL$>

Sunday, April 06, 2008

خیلی سال پیش،وقتی یه نوجوون سیزده چهارده ساله بودم،یه دفعه زد به سرم و از یه دختری خوشم اومد،خب بچه بودم و نمی دونستم چیکار باید بکنم تا توجه اون دختر بهم جلب بشه،کاملا غریزی عمل می کردم و هرچی به فکرم می رسید انجام می دادم،می شه گفت در طی اون سه چهار سالی که من به اون دختر پیله کرده بودم،انواع و اقسام روشها رو برای دوست شدن باهاش امتحان کردم و موفق نشدم،در اون دوران مقصر اصلی این شکست رو دختره می دونستم،آخه از شما چه پنهون به مرور زمان ازش خیلی خوشم اومده بود و از این که می دیدم نمی تونم دختری رو که دوست دارم مال خود کنم اعصابم خورد شده بود و حال و روز نداشتم،اون به احساساتم توجه نداشت،هرچی بهش می گفتم دوستت دارم و سعی می کردم محبتم رو بهش ابراز کنم بیشتر ازم دور می شد،و من تعجب می کردم که چرا با این که خیلی دوستش دارم،به خاطرش تب کردم و سر گذاشتم به صحرای کربلا،ولی حتی حاضر نیست یک دقیقه از وقتش رو به من بده،دست کم حرفم رو بشنوه،چرا وقتی منو می بینه اخمهاش می ره توی هم،راهشو کج می کنه و از تو باغچه می ره؟مگه من باهاش چیکار کرده بودم؟غیر از این بود که خیلی دوستش داشتم؟....کمی که گذشت،من به تدریج کینه اون دختر رو به دل گرفتم،آره اون سنگ دل بود،بی احساس و از خود راضی!هر کسی بود و این جلز و ولز کردن و اشک ریختنهای منو می دید تا به حال دلش به حالم سوخته بود،اون فرشته نبود بلکه شیطان بود،شیطانی که خدا بهش یه صورت فرشته گونه داده تا پسرای صاف و ساده ای مثل من رو گول بزنه و به دام خودش بکشونه و بعد شکنجه بده!.....سرتونو درد نیارم،دختری که یه دوره ای براش یقه جر می دادم،حالا برام شده بود نماد تنفر و مصمم بودم ازش انتقام بگیرم!اون باید تاوان این همه بی مهری رو می پرداخت،شاید باورتون نشه که زمانی حتی به کشتنش هم فکر می کردم!می گفتم بعد که کشتمش خودم هم خودکشی می کنم!!!...خدا رو شکر در آخرین لحظه اون یه ذره عقلی که هنوز تو کله ام باقی مونده بود به دادم رسید و باعث شد اسمم نره تو لیست امثال فرازها و شاهرخها....ولی خب،به تلافی لگدمال شدن احساساتم،یک تابستون کابوس مانند رو براش رقم زدم........چرا براتون اینها رو گفتم؟چرا گذشته ای که همیشه سعی در کتمان کردنش دارم رو تمام و کمال براتون بازگو کردم؟چرا خودم رو لو دادم؟.....چون این یکی از بزرگترین درسهایی بود که در زندگی گرفتم،هر دوست داشتنی عشق نیست،و هر عشقی با سرانجام نیست.نمی خوام جو گیر بشم ولی اگه می شد می دادم این جمله رو روی سینه ام خالکوبی کنن تا هرگز یادم نره که یه زمانی چقدر اشتباه فکر می کردم و چه مفاهیمی رو به غلط جای دیگر مفاهیم می گرفتم.من فکر می کردم عاشق اون دخترم ولی در حقیقت عاشق خودم بودم،اون تلاشی که برای به دست آوردنش می کردم،اون به آب و آتش زدنها،جزع فزع کردنها،اشک ریختنها و حرص و جوش خوردنها به خاطر اون نبود،که به خاطر خودم بود،من خودخواه یک دنده زورگو که تحمل درک حقیقت و شکست رو نداشتم و می خواستم به هر قیمتی شده به خواسته ام برسم....کدوم عشق؟کدوم دوست داشتن؟کدوم اشک؟کدوم کشک؟مگه مفهوم عشق غیر از مصلحت دیگری رو بر خود ارجح دونستنه؟کجای مکتب عاشقی گفتن که معشوق رو به زور از آن خود کن؟....همه اش اشتباه بود،تمام اون عمر و اعصاب و فکری که خرج کرده بودم و تازه به خاطرش متوقع بودم بی خود بود چون اعتقادم از اساس اشتباه بوده؛اصلا کسی منو اذیت نکرده بود،من خودم باعث آزار خودم شده بودم....چون من اصلا مفهوم دوست داشتن رو غلط فهمیده بودم و اون قدر یک دنده بودم که روزگار برای درآوردنم از اشتباه محکم ترین سیلی ممکن رو به گوشم زد،حالا می دونم که: ؟

دوست داشتن و بالاتر از اون عشق یعنی دیگرخواهی،نه خود خواهی

اگر دلم برای کسی مثل سیر و سرکه بجوشه دلیل بر این نمی شه که اون فرد هم چنین احساسی نسبت به من داشته باشه

عاشق دیگران شدن هنر نیست،هر وقت تونستم دیگران رو عاشق خودم بکنم هنر کردم

اگر می خوام با کسی دوست بشم،اول باید روش دوست داشتنش رو یاد بگیرم،ممکنه من پای طرف رو ببوسم و از دید خودم فکر کنم این
جوری بهش محبت کردم،در حالی که اون فرد یک لبخند رو به هر چیزی ترجیح بده

به هر قیمتی سعی نکنم با هر کسی دوست باشم،گاهی دو آدم هیچ ایرادی ندارن،ولی خلق نشدن که باهم دوست باشن

و از همه مهتر(تمام این روضه ها رو خوندم که اینو بگم)واقع بین باشم و به جای این که مدام دیگرون رو متهم کنم ازشون دلیل کارشون رو بپرسم،به خودم مراجعه کنم و دلیل شکستم رو در خودم جستجو کنم

از اون دوران سالها گذشته،و من الان از روابطی که دارم احساس رضایت می کنم و بدون هیچ گزافه گویی،عملکرد اون دختر رو در پیشرفت خودم موثر می دونم،آره اون دختر باعث پیشرفتم شد،شاید خودش قلبا چنین نیتی نداشت،ولی با سرسختیش کاری کرد که من اصلاح بشم،اگر اون در هر یک از مراحل شل می گرفت و تسلیم می شد،من مغرور می شدم و به اشتباهم پی نمی بردم،آره اون به من یاد داد که چطور باید دیگران رو دوست داشت،چیکار باید کرد که دیگران ازم فرار نکنن و مهم تر از اون،مفهوم واقعی عاشقی چیه....حالا می دونم که من در اون چهار سال عاشق اون دختر نبودم،من خودمو دوست داشتم،هرچند مطمئنم اگه کسی اون موقع می اومد سراغم،حاضر بودم رگم رو تیغ بندازم تا به همه ثابت کنم که اون دختر رو دوست دارم!....جدا که آدم در بعضی از مواقع چطور تسلیم اوهام و وسوسه می شه و حقیقتی رو که همه قادر به دیدنش هستن نمی بینه

بعدا اضافه شد:شما که یه وقت فکر نکردین اون دختر آرزو بوده؟معلومه که نبود،خدا رو شکر ماجرای آرزو بعد از اون تجربه تلخ بود و اتفاقا همون تجربه باعث شد جوری قضیه خودم با آرزو رو به سرانجام برسونم که شایسته خودش و احساسی بود که بهش داشتم....من آرزو رو واقعا دوست داشتم........................ ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com