<$BlogRSDURL$>

Sunday, January 20, 2008

محرم امسال با تمام محرمهایی که دیده بودم فرق داشت...چطوری بگم،یه جوری بود،سرد و بی روح...کار به این ندارم که تو محل شما ملت از شوق از سر و کول هم بالا می رفتن،من دارم شرح حال محل خودمون رو می گم که زمانی،هر چند قدم یک تکیه برپا بود و هر تکیه اون قدر سینه زن داشت که وقتی دسته می شدن و راه می افتادن،کوچه راه بندون می شد...حرف از خیلی وقت پیش نیست ها...همین سه چهار سال پیش،شب شام غریبان رو به یاد می آرم که ملت دسته دسته جمع شده بودن و کنار خاکریز پشت محله مون شمع روشن می کردن،اون قدر جمعیت زیاد بود که نفس به نفس می خورد،اورژانسی که برای پدر مرحوم دوستم خبر کرده بودیم تو همین جمعیت گیر افتاد و تصادف کرد و دیر رسید....وحالا،ببین کار به کجا رسیده بود که دسته دو تا محله که باهم متحد شده بودن،باز به اندازه نصف دسته یکی از اون تکیه هایی که حرفشو براتون زدم نمی شد....می گن به خاطر سرما بوده،خود من هم که هرگز شبهای محرم رو از دست نمی دادم عملا سه روز آخر رو بیرون بودم و از ترس سرما با ماشین این طرف و اون طرف می رفتم،نسل نوجوون امروزی،چه دختر چه پسر،اون حضور همیشگی شون رو داشتن،ولی اونها هم اون نوجوونهای قبلی نبودن...همه عوض شده بودن...اونهایی که می شناختم هیچ یک نبودن....حتی از حمیرا هم خبری نشد،روز آخری یه لحظه سر ظهر دیدمش،ولی اون هم اون تظاهر سالهای گذشته رو نداشت...امسال برای اولین بار در این بیست و چند سالی که در محلمون زندگی می کنیم،همسایه ای که هر سال ظهر عاشورا ناهار می داد،هیچ غذایی میون همسایه ها تقسیم نکرد،شب شام غریبان هیچ دسته ای شمع به دست راه نیفتاد بگه"شیعیان امشب شام غریبان است!روی خاک و خون جسم شهیدان است!".....من البته به رسم هر سال ناهارم رو در هوایی سرد و در پارکی که ازش خاطره دارم خوردم و شب هم یه کاسه آش....می دونی،قدیمها وقتی می دیدم یه چیزی که به صورت سنت در اومده،مثل هر سال اجرا نمی شه دلم می گرفت،ولی امسال،احساس کردم وقتشه که خیلی چیزها تغییر بکنه....هیچی ابدی نیست که بخوای بهش دل ببندی،همه چیز عوض می شه،همه چیز!من،شما،دوستامون،محیط اطرافمون و دنیا....یه خونسردی و واقع بینی جالبی در برابراین تحولات پیدا کردم،دیگه چیزی به اون صورت منو هیجان زده نمی کنه،همه اتفاقات کم و بیش در یک سطحن،دیگه به دنیا و رسمش عادت کردم،می دونم چه چیزایی رو باید منتظرش باشم،چه چیزایی رو هم بهتره هیچ وقت منتظرش نباشم،چون قرار نیست پیش بیاد....به نظر من که خوبه تکلیف خودت رو با این دنیا بدونی....من الان برای خودم یه دوست دارم،شاید هم بهتر باشه بگم هابی،ولی نه دوست بهتر منظور رو می رسونه،چون نوشتن هم مثل یک دوست صبور و غم خور آرومم می کنه،همیشه هم باهام هست و همیشه از انجام دادنش لذت می برم،نوشتن یه ابزاره،یه صلاحه،یک دوسته،یک آرمانه،یک رسالته....ای کاش همه مفهوم این حرف
رو می دونستن............................................. ؟
پپپی نوشت:می گم اگه عصبی نمی شین و یه جاتون به درد نمی آد،یه نگاهی به لینک زیر بندازید،نمی فهمم چند قرن باید بگذره تا آدمها بفهمن از کجا دارن می خورن؟؟
http://www.makaremshirazi.org/persian/modules.php?name=News&file=article&sid=1350

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com