<$BlogRSDURL$>

Sunday, November 18, 2007

خب بعد یه سفر خوب و خاطره انگیز و یه روز استراحت پشتش،امروز اومدم که یه کم بنویسم…فکر نمی کنم لزومی داشته باشه تاکید کنم که واقعا خوش گذشت،جای همه شما رو خالی کردم…هیچ فکر نمی کردم در فصل پاییز،یه جا بتونه این طور چشم نواز و خوش آب و هوا باشه…تازه اون توصیفاتی رو که در وصف زیبایی فصل پاییز خونده بودم رو درک می کنم،چون پاییز تهران که هیچ لطفی نداره،ولی در یه جاهایی مثل شمال واقعا زیباست،ترکیبات رنگی که اونجا می بینی،دست کمی از شاهکارهای نقاشی نداره و خب خنکی و تمیزی هوا مزید بر علته تا آدم به راحتی یک برگ خوابش ببره…چقدر فقط خوابیدم در این مسافرت…بعد هر گردشی با دوستم جلو شومینه دراز می کشیدیم و وسط حرف خوابمون می گرفت و به خیال یه چرت نیم ساعته برای تجدید قوا چشمامون رو می بستیم و بیدار که می شدیم می دیدیم سه چهار ساعت پیوسته خوابیدیم!واقعا یه سری در هوای اونجا هست چون عجیب آدم راحت خوابش می بره… ؟
یکی از دلایلی که به نظر من باعث شد به ما بیشتر خوش بگذره این بود که در ویلای دوستم اثری از رادیو،تلویزیون،تلفن،کامپیوتر و خلاصه هر چی امکانات ارتباط جمعیه نبود و می شه گفت ما به نوعی زندگی آدمیزاد رو در صد سال قبل البته با کمی تغییر تجربه می کردیم و من تازه می فهمیدم چرا آدمها در اون دوران این قدر بی دغدغه بودن…هیچ صدایی نبود مگر صدای گوشنواز طبیعت،بکر،آرام و خلسه آور….عمده وقت ما به غیر از خواب به چرخ زدن در کنار دریا و جنگل سرسبز و کوچه های تنگ و پیچ در پیچ اونجا گذشت…یه جایی بودیم حوالی متل قو و این ور خیابون دریا بود،اون ور خیابون جنگل….روز اول رفتیم سمت جنگلهای عباس آباد و مدتی خودمون رو وسط درختها گم و گور کردیم و تا تونستیم ریه هامون رو با اکسیژن خالص پر کردیم…نعمتی که وجودش در تهران کیمیاست…باغ خلعت بری انتخاب بعدی مون بود،بهشتی پهناور که تا چشم کار می کرد ردیف به هم فشرده بوته های چای بود و درختان پرتقال و نارنگی و اون قدر می رفت تا به جنگل و بعد کوه می رسید و در نهایت به آسمون بوسه می زد…البته وجود دو سگ قلتشن خفن در اون باغ رو باید یادآور بشم،یه وقت به هوای این چیزایی که تعریف کردم سرتون رو نندازید برید داخل باغ که شانس یار ما بود و اگه باغبون به موقع سگها رو مهار نکرده بود،احتمالا با دریدن خشتک من و دوستم برای خودشون جشنی می گرفتن… خب،باغ به اون بزرگی،سگهای نگهبان اون شکلی هم می خواد…دوستم با صاحب باغ آشنا بود و در مدتی که خوش و بش می کردن و چند توله سگ با صدایی نازک وسط حرفشون پارازیت می اومدن،من دوربین به دست وسط سرسبزی بودم و فیلم و عکس می گرفتم…واقعا که تا آدم به چشم خودش نبینه باور نمی کنه که یه همچین جاهای خیال انگیزی وجود داره…هر عکسی که می گرفتم برای خودش یک پوستر بود…شانس ما روز آخر هوا یه کم ابری بود و تیزی آفتاب رو می گرفت،من و دوستم از خدا خواسته لب ساحل رو زیر انداز دراز کشیدیم و به زمزمه مکرر و آرامش بخش دریا گوش سپردیم و بازی مرغهای دریایی رو به تماشا نشستیم…تورهای ماهیگیری بود که توی دریا گسترده می شد و هزاران هزار ماهی که به امید رهایی تقلا می کردن و طعمه پرندگان صیاد می شدن…. ؟
دیوار به دیوار ویلای دوستم یه دبیرستان دخترونه بود،صادقانه بگم،هیچ کار ندارم که شما بعد خوندن این سطر چه تصوری کردید،ولی برای من تماشای دنیای دخترای دبیرستانی،و لذتی که از دیدن بازی کردنشون،دو نفره و چیک و تو چیک هم راه رفتنشون،جیغ کشیدنهاشون،دنبال هم دویدنهاشون،سر صف یواشکی درس خوندنشون،گریه هاشون،خنده هاشون و خلاصه کلیه تظاهرات نوجوانانه شون بهم دست می داد،دست کمی از سیاحت باغ خلعت بری و ساحل دریای نیلگون نداشت…بنده های خدا با دماغهایی سرخ از سرما سر صف می ایستادن و ناظم چادر مشکیشون براشون سخنرانی می کرد و مثلا می گفت: ؟
-نسترن یه مقاله درباره روز دختر نوشته که برامون می خونه… ؟
خلاصه بعد از این که نسترن با صدایی که از ته چاه می اومد و به ناله بچه گربه شبیه بود مقاله شو خوند،خانم ناظم با شوری وصف ناپذیر میکروفن رو در دست گرفت و مفتخرانه گفت: ؟
شما هم از نسترن یاد بگیرید،اعتماد به نفس داشته باشید و مثل اون مقاله بنویسید،راجع به امام زمان،تا ما بفرستیم اداره و بهتون جایزه بدن!چه ایرادی داره که مقاله های مذهبی شما برنده جایزه بشه؟شما در آینده دانشجوهای مملکت خواهید بود…. ؟
به جبران محبت دوستم که ویلا رو مهیا کرده بود،هر جا کمکی از دستم بر می اومد انجام می دادم،نون می خریدم،غذا گرم می کردم و می کشیدم،ظرف می شستم،تی می کشیدم…یه بار داشتم آشغالهای داخل باغچه رو جمع می کردم،انواع و اقسام خورده ریزها از پوست ساندیس بگیر تا شربت سینه و شیرین عسل پنجاه تومنی مصرف نشده به پستم خورد،صدای دبیر مرد از پنجره بالا سرم می اومد که می گفت: ؟
ان الله شاء ان یراک قتیلا!تکرار کنید! ؟
صدای ناهماهنگ و بی حوصله دخترا رو شنیدم که داشتن اون حدیث رو تکرار می کردن،همون موقع یه شیرین عسل مصرف نشده دیگه تالاپ افتاد کنار پام،به پنجره نگاه کردم،هیچ کس نبود،همه مشغول جواب دادن به معلم بودن……… ؟
وقتی بعد از سه روز،وارد خونه خودمون شدم و در رو پشت سرم بستم،حس و حال کسی رو داشتم که از شکافی گذشته و وارد دنیای دیگری شده و شکاف پشت سرش بسته شده….تموم شده بود،اون کنار شومینه لم دادنها و از آرزوهای دور و دراز حرف زدنها،تو باغ خلعت بری وسط بوته های چای دویدنها،کنار دریا قدم زدنها و شب سوغاتی خریدنها و صدای خانم ناظم که می گفت بعد از من دعای فرج رو تکرار کنید،همه پشت سر گذاشته شده بودن و ازشون فقط یه خاطره مونده بود..خاطره ای شیرین که گنجینه ای خواهد بود برای دورانی که دیگه توان رفتن به چنین مسافرتهایی رو نداشته باشم…من برگشتم… ؟
پی نوشت:این پست رو کاملا بی طرفانه نوشتم،اگه به کسی برخورده مشکل از خودشه! ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com