Sunday, November 11, 2007
دیدن یه صحنه ساده،باعث شد دیشب تا مدتی خوابم نبره و بعد از مدتها که سرم رو می ذاشتم روی بالش و سه شماره خوابم می برد،کمی به زحمت بیفتم و هی از این پهلو به اون پهلو بشم و غرق در افکاری آشنا واسه خودم آه بکشم....البته این آه حالت دلسوزی نداشت،حسرت هم نبود،شاید اگه در توصیفش بگم یه جور حسودی ارضا نشده بهتر باشه...شاید احمقانه به نظر بیاد اگه بگم از دیدن صحنه صحبت یه دختر و پسر نوجوون که در تاریکی شب به خیال خودشون کنج دیوار قایم شده بودن تا دیده نشن این طور فکرم مشغول شد...صحنه آشنا بود...ولی منو یاد اونی که شما فکر می کنید نمی انداخت،بلکه یه مفهوم بزرگتر پشتش بود که از لحظه ای که از اون دو نفر جدا شدم تا موقعی که رفتم بخوابم ذهنمو درگیر خودش کرد..... ؟
همیشه از این که در زندگی رازی نداشتم خودم رو سرزنش می کنم،وقتی خودمو می ذارم جای اون دو نفر،چه دختره چه پسره،البته بیشتر دختره،خودمو می بینم که برای چند لحظه دیدن دوستم یه دروغ برای پدر و مادرم سرهم کردم،یه دروغ که بر خلاف سایر دروغها گفتنش برام خیلی شیرینه،بعد اون هیجان رسیدن تا سر قرار،آیا اون سر وقت می آد؟یه وقت اگه نیاد چی؟لذتی که تجربه می کنم وقتی از دور به محل قرار نزدیک می شم و می بینم اون زودتر از من خودشو به اونجا رسونده،گرمای لذت بخشی که در این موقع ته دلم شکل می گیره و تا سینه ام بالا می آد و قلبم رو به تپش وا می داره،با دیدنش دیگه کل دنیا رو فراموش می کنم،فقط اونو می بینم،با اشاره اش می ریم یه جایی که فکر می کنیم مزاحمی نیست تا چند جمله صحبت کنیم،خیلی ساده،حرفهای معمولی می زنیم،خوبی؟چیکارا می کنی؟به مامانت چی گفتی که گذاشت بیای؟چقدر وقت داری؟....ولی همین جملات ساده نحت تاثیر افسونی که هر دو مون رو میخکوب کرده می شه واژه های جادویی...می شه خاطرات فراموش نشدنی...اون حجب و حیا...اون خجالت در نگاه کردن تو صورت هم...اون برق نگاه مشتاق و علاقمند طرف مقابل...اون آروم حرف زدن...زمزمه کردن...با هر صدای مشکوکی جفتمون می پریم،جفتمون می ترسیم،جفتمون وقتی می فهمیم خبری نیست نفس راحت می کشیم...و اون لحظه خداحافظی...دوباره کی می آی؟...نمی دونم...خیلی دیر شده...مامانم منو می کشه...دور می شم،به خیال خودم تا خونه رو یه نفس می دوم تا زمانی که اصلا نفهمیدم چطوری سپری شد جبران بشه،دوباره همون هیجان...همون حس راز داری....کجا بودی تا حالا؟یه دروغ دیگه سرهم می کنم،خانوم همسایه خرید داشت تو بردنش بهش کمک کردم...مادر مثلا باور می کنه و من در حالی که سعی می کنم سرخی گونه هام دیده نشه،همچنان تحت تاثیر خلسه دیدار چند لحظه پیش،می دوم تو اتاقم و در رو می بندم و یه نفس راحت می کشم....من راز دارم!یه راز که فقط خودم و خودش می دونیم...و هر جا که بریم نقش بازی می کنیم تا رازمون فاش نشه...راز ما فقط ماله ما دو نفره...و این رازداری چقدر شیرینه............................. ؟
پی نوشت :چند روز نیستم...مسافرتم...دقیقا از فردا تا جمعه...می رم شمال اگه بشه و می خوام حسابی خوش بگذرونم...نمی گم دلتون آب،می گم جای همه تون خالی! ؟
|
همیشه از این که در زندگی رازی نداشتم خودم رو سرزنش می کنم،وقتی خودمو می ذارم جای اون دو نفر،چه دختره چه پسره،البته بیشتر دختره،خودمو می بینم که برای چند لحظه دیدن دوستم یه دروغ برای پدر و مادرم سرهم کردم،یه دروغ که بر خلاف سایر دروغها گفتنش برام خیلی شیرینه،بعد اون هیجان رسیدن تا سر قرار،آیا اون سر وقت می آد؟یه وقت اگه نیاد چی؟لذتی که تجربه می کنم وقتی از دور به محل قرار نزدیک می شم و می بینم اون زودتر از من خودشو به اونجا رسونده،گرمای لذت بخشی که در این موقع ته دلم شکل می گیره و تا سینه ام بالا می آد و قلبم رو به تپش وا می داره،با دیدنش دیگه کل دنیا رو فراموش می کنم،فقط اونو می بینم،با اشاره اش می ریم یه جایی که فکر می کنیم مزاحمی نیست تا چند جمله صحبت کنیم،خیلی ساده،حرفهای معمولی می زنیم،خوبی؟چیکارا می کنی؟به مامانت چی گفتی که گذاشت بیای؟چقدر وقت داری؟....ولی همین جملات ساده نحت تاثیر افسونی که هر دو مون رو میخکوب کرده می شه واژه های جادویی...می شه خاطرات فراموش نشدنی...اون حجب و حیا...اون خجالت در نگاه کردن تو صورت هم...اون برق نگاه مشتاق و علاقمند طرف مقابل...اون آروم حرف زدن...زمزمه کردن...با هر صدای مشکوکی جفتمون می پریم،جفتمون می ترسیم،جفتمون وقتی می فهمیم خبری نیست نفس راحت می کشیم...و اون لحظه خداحافظی...دوباره کی می آی؟...نمی دونم...خیلی دیر شده...مامانم منو می کشه...دور می شم،به خیال خودم تا خونه رو یه نفس می دوم تا زمانی که اصلا نفهمیدم چطوری سپری شد جبران بشه،دوباره همون هیجان...همون حس راز داری....کجا بودی تا حالا؟یه دروغ دیگه سرهم می کنم،خانوم همسایه خرید داشت تو بردنش بهش کمک کردم...مادر مثلا باور می کنه و من در حالی که سعی می کنم سرخی گونه هام دیده نشه،همچنان تحت تاثیر خلسه دیدار چند لحظه پیش،می دوم تو اتاقم و در رو می بندم و یه نفس راحت می کشم....من راز دارم!یه راز که فقط خودم و خودش می دونیم...و هر جا که بریم نقش بازی می کنیم تا رازمون فاش نشه...راز ما فقط ماله ما دو نفره...و این رازداری چقدر شیرینه............................. ؟
پی نوشت :چند روز نیستم...مسافرتم...دقیقا از فردا تا جمعه...می رم شمال اگه بشه و می خوام حسابی خوش بگذرونم...نمی گم دلتون آب،می گم جای همه تون خالی! ؟
Labels: رازی که فقط مال من و اون بود
|