<$BlogRSDURL$>

Thursday, November 01, 2007

گوشه هایی از گزارش روزانه ام در هشتم آبان سال 79: ؟
"شب در بستر و در خلوت خود آخرین صفحات این کتاب(آنی-رویای سبز)رو خوندم:جم نیمه لنگ و با پازلفی های سفید شده(ازجنگ)بر می گرده...کسی به جز داگ ماندی(سگش)در ایستگاه(قطار)به پیشواز اون نمی ره...شرلی از همه دیرتر برمی گرده و همه آمدند به جز والتر و کنت...ریلا احساس تنهایی شدید می کنه...گویا (همه)اون رو فراموش کردن...یونا برای تحصیل خانه داری به شارلوت تاون خواهد رفت...نن و دای معلم می شوند و فیت هم در انگلستان پرستار است و پس از اتمام درس پزشکی،جم با اون عروسی خواهد کرد...پس ریلا چه خواهد شد؟...اما در نهایت سوار رویایی بر چهارچوب در ظاهر می شه و می پرسه:"آیا تو ریلا مای-ریلای خودم هستی؟"و ریلا در پاسخ می گه"بیه"(ریلا وقتی دستپاچه می شده به جای "ل" می گفته "ی" پس منظورش بله بوده)..................و آخرین صفحه کتاب در ساعت 12:13:17 شب ورق می خوره ...کاغذ نشانه گذار رو به عنوان یادگاری لای این برگها می گذارم(و هنوز اون برگ بعد 7سال وسط سر رسید سال 79 منه)...بله پس از تقریبا دو ماه مطالعه مستمر(اشتباها در پست قبلی گفته بودم سه هفته)و می شه گفت زندگی با یار و مونش دوست داشتنی،دو روز پس تکرار آخرین قسمت کارتون آن شرلی این کتاب 2961 صفحه ای رو خوندم...صفحاتی که هر یک با دنیایی (از)عشق نوشته شده بودن و با عشق بیشتری خونده شدن و جمله جمله اون با بند بند گوشت و خون من آمیخته شد و بر دلم نشست...من به کمک این کتاب تونستم دوباره نوجوانی شاد و زنده دل و 16 ساله بشم...من نویسنده خواهم شد..اثری می نویسم که مثل مونت گومری پساز مرگم چاپ بشه...قسم می خورم...." ؟

گوشه هایی از گزارش روزانه ام در نهم آبان همون سال(در واقع فردای اون روز): ؟
"در محل کار (منظورم سرکار بوده)فرصت زیاد بود و بعد از مدتها دست به قلم بردم و داستانی رو که مدتها بود در سر می پروروندم،امروز شروع به نگارشش کردم،با عشقی سرشار به نویسندگی قلم به دست گرفتم...هر سطری که می نوشتم،کتاب آینده خودمو می دیدم که پس از مرگم در تیراژهای بالا چاپ شده و دست به دست میون نوجوانان علاقمند به داستانهای عاشقانه ماجراجویانه می گرده...خلاصه تمام قدرت و عشق که داشتم به همراه تعلیماتی که از 2 ماه مطالعه کتاب آنی به دست آورده بودم جمع کردم و 3 صفحه نوشتم که به نظرم واقعا خوب و عالی بودن....." ؟

و خب جالبه بدونید که من نوشتن کتاب رو از جلد دوم شروع کردم!!درواقع اولین سطرهایی که نوشتم بعد ها شد شروع کتاب دوم!و اون سه صفحه رو تا به حال فقط چهار نفر خوندن،مادرم،دوستم،دختر مهتابی و عسلی 2...البته کل پیش نویس اولیه رو یکی دیگر از دوستانم در همون حد فاصل سالهای 79 تا 80 که مشغول نوشتن هر سه کتاب بودم،خونده بود..................هفت سال از اون روزی که قسم خوردم یه چیز موندگار بنویسم گذشته و من احساس می کنم بالاخره نیروی کافی برای این کار رو به دست آوردم...مغرور نشدم،به خودشناسی رسیدم، می دونم هنوز در اول راهم،در واقع این هفت سال حکم آمادگی رو برام داشت و حالا آماده خیز برداشتنم... ؟
پی نوشت:از اونجایی که دیدم هیچ کس از متن ترجمه شده استقبال نکرد،پس بی خیال ادامه دادن اون مطلب شدم...گاهی دلم برای نقاشی کردن تنگ می شه،یعنی شده،خیلی هم زیاد،ولی دیگه اون شور و حال گذشته رو در خودم نمی بینم،حالا فقط دوست دارم بنویسم،بنویسم و بنویسم،ولی خب باید هر از چند گاهی یه تلنگر بهم بخوره تا باز برگردم سراغ نقاشی،مثل قضیه آرزو که باعث شد هم در نوشتن پیشرفت کنم هم بعد مدتها یه نقاشی ازش بکشم....همونی که دو ماه پیش تو وبلاگم گذاشته بودم....و حالا باز دلم برای یه عامل انگیزه بخش که بهم نیروی تازه ای بده تنگ شده...کو امثال تفتفو،کو اون دختر شونزده ساله ای که من به عشقش چهار صد صفحه زندگینامه نوشتم؟کو اون شور و حال؟رفتن...رفتن و جاش تجربه نشست...دیگه در سن و سال من کسی آدم رو تکون نمی ده،خودت باید استارت خودت باشی،خودت باید بجنگی،تک و تنها.....منفعت و ضررش هم فقط خودت می رسه...تک و تنها.........ولی خب،کی واسه آدم دوباره می شه اون دختر شونزده ساله؟....جدا که یادش به خیر! ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com