<$BlogRSDURL$>

Friday, October 26, 2007

می دونی...دارم به این نتیجه می رسم که مسئله سن و اختلافش با دیگران فقط یه بهونه اس...آدمیزاد اگه واقعا بخواد یه کاری رو انجام بده،روی حرفم دوباره تاکید می کنم"واقعا بخواد"،می تونه هر کاری رو انجام بده...من در مورد خودم این مسئله رو به کرات اثبات کردم...هشت سالم به زور بود،یه روز تلویزیون رو روشن کردم دیدم داره پسر شجاع نشون می ده،از شکل نقاشیش خوشم اومد فردای اون روز از لوازم التحریری جلوی مدرسه واسه خودم سری کامل عکس برگردونهاش رو خریدم،بعد با مدل قرار دادنش یه نقاشی از روش کشیدم،تا اون روز من نقاشی به اون شکل نکشیده بودم،می کشیدم ولی نه خیلی جدی،نتیجه کارم از نظر خودم جالب بود،به معلممون که نشون دادم گفت دروغ می گی!خودت نکشیدی!برای این که بهش ثابت بشه که راست می گم،جلوی روی خودش شروع کردم به نقاشی...یادم نمی ره عکس العملش رو...با این که بیشتر از بیست سال از اون روز گذشته...کلاسش رو تعطیل کرد،نقاشی هام رو دستش گرفت و شروع کرد توی کلاسها دوره چرخیدن که نگاه کنید!من یه شاگرد دارم که چنین نقاشی هایی می کشه...از اون روز به بعد من شروع کردم به نقاشی کشیدن و به حدی رسیده بودم که همکلاسی هام برای این که یه نقاشی بهشون بدم حاضر بودن جام امتحان بدن،تمرینهای مشکل ریاضیم رو حل کنن،خلاصه برای نقاشی هام سر و دست می شکوندن.... ؟
دوازده سالم بود،اون موقع تیم فوتبال ایران برای شرکت در بازیهای جام ملتهای آسیا رفته بود به دوحه قطر و احمد رضا عابد زاده پدیده دروازه بانی ایران کسی بود که در طول تمام بازی ها تنها یک گل خورد،سه پنالتی از چین و یکی از ماجد عبدالله آقای گل عربها گرفت و بدون شک یه تنه ایران رو تا بازی نهایی برد بالا،هرچند با تبانی ما رو جلوی عربستان بازوندن ولی هیچ کس منکر حرکات اعجاب برانگیز دروازه بان بلند بالای ایران که قشنگ یادمه چینی های چشم بادومی وقتی پشت توپ می ایستادن که بهش پنالتی بزنن،از نگرانی چشماشون اندازه یه هلو گرد می شد،نبود...و خب من نوجوون تماشاچی هم چشمام گرد شد و به خودم گفتم چه خوب می شه من هم مثل اون بشم،از فرداش منی که هرگز فوتبالم خوب نبود و بازیم نمی دادن،داوطلبانه ایستادم درون دروازه،و در مدت یک تابستون به حدی از مهارت رسیدم که بچه ها برای گل زدن بهم باهم مسابقه می ذاشتن،یادمه در دوره دبیرستان تیم های کلاسهای دیگه دنبالم می فرستادن و حتی در یه بازی حساس بین کلاسی،در حالی که تیم کلاس ما حذف شده بود،من در تیم برنده اولها ایستادم و در بازی نهایی،برنده دومها رو که چهار بازیکنش توی تیم مدرسه بودن شکست دادیم و من در اون بازی چند موقعیت گل رو گرفتم و در ضربات پنالتی،دو بار(دفعه دوم تکرار ضربه)بهترین مهاجمشون رو گرفتم و ما برنده شدیم.... ؟
بیست و چهار سالم بود،دیگه نه نقاشی می کردم و نه تو دروازه می ایستادم،روزی از روزها پشت ویترین یه مغازه چشمم افتاد به یه کتاب،اسمش برام آشنا بود،آنی رویای سبز،اثر لوسی مود مونت گومری،قبلا سریالش رو دیده و بهش علاقمند شده بودم،می دونستم داستان بسیار جالب و پر احساسی داره راجع به دختری یتیم که وارد زندگی خواهر و برادر مجرد پا به سن گذاشته ای می شه و زندگی شون رو متحول می کنه،هشت جلد کتاب بود و شاید بالغ بر دو هزار صفحه،در عرض سه هفته کل کتاب رو خوندم و یادمه وقتی کتاب رو می بستم به خودم می گفتم:می خوام مثل اون بشم...مثل مونت گومری یه نویسنده محبوب...از فرداش شروع کردم به نوشتن تا به امروز که هفت سال گذشته و من جدای از هر اظهار نظری که دیگران راجع به نوشته هام دارن،احساس می کنم در حد خودم به همون اندازه که در هشت سالگی در نقاشی و در دوازده سالگی در دروازه بانی موفق بودم،موفقم... ؟
این روزها من از روابطم با دیگران احساس رضایت می کنم و دوستان فراوانی که در این محیط مجازی پیدا کردم تاییدی است بر این مدعا و خب همه اینها رو گفتم تا به اینجا برسم که همه ما یه توانمندی هایی داریم که بهتره بهش واقف بشیم چون کمترین حسنش اینه که باعث می شه به خودشناسی برسیم و این خودشناسی به آدم امید و اعتماد به نفس و به زندگی هدف می ده،من اگه الان می گم تو فصل پاییز هم احساس طروات می کنم به این خاطر نیست که مثلا از پاییز خوشم اومده(طرفدارای پاییز به خودشون وعده ندن!(چشمک))بلکه بالاخره یادگرفتم که حتی در فصل مرده و بی روحی چون پاییز که همیشه برام فصل تنهایی بوده چطور خودم رو شاد نگه دارم و روحیه ام رو حفظ کنم....دیروز،در واقع پریشب یه شیطونی جالب کردم،تعریفش نمی کنم ولی خب اونهایی که کتابم رو خونده باشن متوجه منظورم خواهند شد وقتی که بگم"یه لحظه حمید و آیدین بودن رو دوباره تجربه کردم"،یه شیطنت که ترکیبی از طبع هنری آیدین و جسارت حمید بود و البته نتیجه ای که نداشت ولی من بیشتر با هدف لذت بردن انجامش دادم،بنده خدا کتی مارچ!فکرشو بکن وقتی اون شعر "سلام سلام خاله بزغاله" رو بخونه،فکرش تا کجا ها می ره.... ؟
خب،در اینجا می خوام متن آواز تیتراژ اصلی سریال بچه های آلپ رو که به سلامتی چهارشنبه پخشش تموم شد اینجا بذارم و ریحانه دخترخاله عزیز که جدیدا ژاپنیش خیلی پیشرفت کرده تقبل زحمت می کنه و متن آهنگ رو برامون ترجمه می کنه،البته دخترخاله اگه جایی احتیاج به کمک داشتی رودرواسی نکنی ها،من خودم هم متن و هم ترجمه شو از برم،می تونی روی من حساب کنی!(چشمک!( ..... ؟

Chi isana umaretate no kumo wa
Engelu tachi no watagashi ne
Chi ihitte zenbu tabete hoshiei
Kirakira iro ga Hirogaru youno

Doko ni aru no Aoi sora
Watashi no kokoro no naka dessu ne

Doko ni iru no Aoi tori
Minna no kokoro no naka dessu ne

Aozora wa Kamisama no okurimono
Sunaosa wa Kamisama no takaramono

Dare ka ni ichiwaru shita asa wa
itomi no oku ni Netsu ga dete
Itsu mo wa kanayaiteru Alpusumo
Gure inatte Shimau no desu ne

Doko ni aru no Aoi sora
Watashi no kokoro no naka dessu ne

Doko ni iru no Aoi tori
Minna no kokoro no naka dessu ne

Akogare wa Kami sama no okuri mono
Yatashisa wa Kami sama no takaramono

Tomodachi wa Kami sama no okurimono
Watashi tachi Kami sama no takaramono

چیه دخترخاله؟کمک لازم داری؟باشه اصلا بند اول رو خودم ترجمه شو بهت می گم،چه کنیم خراب دوست و آشنا و فامیلیم: ؟

Chi isana umaretate no kumo wa
درون ابرهای کوچک زاده می شود
Engelu tachi no watagashi ne
فرشتگانی از (پنبه و) پشمک
Chi ihitte zenbu tabete hoshiei
در انتظار اشک ریختن و سیراب نمودن
Kirakira iro ga Hirogaru youno
به هنگامی که آذرخشی رنگین( بر پهنه آسمان) نقش می بندد
Doko ni aru no Aoi sora
آسمان لاجوردیم کجاست؟
Watashi no kokoro no naka dessu ne
اینجاست،درون قلبم

Doko ni iru no Aoi tori
و این پرنده آبی رنگ من است
Minna no kokoro no naka dessu ne

که درون قلب همه(دوستانم) است

Aozora wa Kamisama no okurimono
آسمان لاجوردی هدیه ای است از جانب خداوند
Sunaosa wa Kamisama no takaramono
و جواهری است راستین از (لطف)او

خب،بقیه اش با دخترخاله!موفق باشی...... ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com