Tuesday, August 07, 2007
تابستون هم که از نیمه گذشت...همیشه این روزها رو دوست داشتم...نه این که دلیل خاصی داشته باشه ولی خب مرداد همیشه برام عزیز بوده...با تیر چندان حال نمی کنم،چون تا می آی درکش کنی گذشته...کلا تیر ماهی در زندگیم نبوده که کند گذشته باشه...حتی اون سالی که پای کنکور بودم هم تیرماه سریع گذشت...شهریور رو هم که حرفشو نزن...با این که خودم یه شهریوری صد در صد خالصم ولی اصلا این ماه رو دوست ندارم...ماهی که تابستون در اون تموم می شه و آخرش پاییز مرده و افسرده است..... ؟
یه چیزی بهت بگم؟به عنوان یه بزرگتر که نه،کسی که بیشتر از تو توی این دنیا بوده و چهارتا پیرهن بیشتر از تو پاره کرده...احساسات به هیچ دردی نمی خوره!روز به روز بیشتر به این نتیجه می رسم،و این برای کسی که خودش زمانی خدای احساسات بوده یه مفهوم دیگری داره...چه کارهایی که از روی همین احساسات نکردم،انواع و اقسام فداکاریها،گذشتها،حماقتها...ولی الان که بهش فکر می کنم می بینم دیگه اون بزرگی و شکوه گذشته رو برام ندارن...البته هیچ اهل سرزنش خودم بابت کارهایی که در گذشته کردم نیستم...همیشه برای خودم این طور استدلال می کنم که در اون زمان،هر تصمیمی که گرفتم بهترین بوده با در نظر گرفتن سطح تجربه و شعورم...ولی دلیل نمی شه من پنج سال بعد راجع به یک موضوع به همون شکل قضاوت کنم که قبلا می کردم...چون اگه بخواد این جور باشه اسمش می شه در جا زدن...از بحثمون دور نشیم،تو هم اگه می خوای زیاد اذیت نشی،دهه بیست رو پشت سر نذاشته هزارتا درد زودتر از موعد نگیری،این قدر الکی آبغوره نگیر!اون هم واسه دیگران،حالا باز واسه خودت باشه یه حرفی،ولی واسه خاطر دیگران.....نمی دونم،شاید تو هم باید این سن و سال رو با همون کیفیتی که من پشت سر گذاشتم،با همون خبط و خطا ها پشت سر بگذاری و مثل من آخر سر بفهمی که حرص و جوش بیخودی می خوردی...انگلیسیها یه ضرب المثل جالبی دارن که می گه:هیچ وقت به خاطر عشق ازدواج نکن...روش خیلی فکر کردم،اولش به نظرم بی رحمانه اومد،ولی به تدریج من هم یه جورایی به کنه مطلب رسیدم،ولی اعتراف می کنم نه کاملا،و این نشون می ده که من هنوز یه نموره از احساسات گذشته ام رو دارم.....در هر صورت،این که دیگه شاد بودنم رو منوط به وجود یا حضور بعضیها نمی کنم رو در حد خودم و برای خودم یک موفقیت می دونم....یک هیچ به نفع اینجانب! ؟
بی ربط:نشون دادید آخر سیاستید...نصف کسانی که می آن اینجا دخترن،بلکه بیشتر،ببین یکی شون در مورد پشت قبل یه نظر روشن داد؟نگید چرا به ما دخترا می گید سیاس،خب هستید دیگه! ؟
|
یه چیزی بهت بگم؟به عنوان یه بزرگتر که نه،کسی که بیشتر از تو توی این دنیا بوده و چهارتا پیرهن بیشتر از تو پاره کرده...احساسات به هیچ دردی نمی خوره!روز به روز بیشتر به این نتیجه می رسم،و این برای کسی که خودش زمانی خدای احساسات بوده یه مفهوم دیگری داره...چه کارهایی که از روی همین احساسات نکردم،انواع و اقسام فداکاریها،گذشتها،حماقتها...ولی الان که بهش فکر می کنم می بینم دیگه اون بزرگی و شکوه گذشته رو برام ندارن...البته هیچ اهل سرزنش خودم بابت کارهایی که در گذشته کردم نیستم...همیشه برای خودم این طور استدلال می کنم که در اون زمان،هر تصمیمی که گرفتم بهترین بوده با در نظر گرفتن سطح تجربه و شعورم...ولی دلیل نمی شه من پنج سال بعد راجع به یک موضوع به همون شکل قضاوت کنم که قبلا می کردم...چون اگه بخواد این جور باشه اسمش می شه در جا زدن...از بحثمون دور نشیم،تو هم اگه می خوای زیاد اذیت نشی،دهه بیست رو پشت سر نذاشته هزارتا درد زودتر از موعد نگیری،این قدر الکی آبغوره نگیر!اون هم واسه دیگران،حالا باز واسه خودت باشه یه حرفی،ولی واسه خاطر دیگران.....نمی دونم،شاید تو هم باید این سن و سال رو با همون کیفیتی که من پشت سر گذاشتم،با همون خبط و خطا ها پشت سر بگذاری و مثل من آخر سر بفهمی که حرص و جوش بیخودی می خوردی...انگلیسیها یه ضرب المثل جالبی دارن که می گه:هیچ وقت به خاطر عشق ازدواج نکن...روش خیلی فکر کردم،اولش به نظرم بی رحمانه اومد،ولی به تدریج من هم یه جورایی به کنه مطلب رسیدم،ولی اعتراف می کنم نه کاملا،و این نشون می ده که من هنوز یه نموره از احساسات گذشته ام رو دارم.....در هر صورت،این که دیگه شاد بودنم رو منوط به وجود یا حضور بعضیها نمی کنم رو در حد خودم و برای خودم یک موفقیت می دونم....یک هیچ به نفع اینجانب! ؟
بی ربط:نشون دادید آخر سیاستید...نصف کسانی که می آن اینجا دخترن،بلکه بیشتر،ببین یکی شون در مورد پشت قبل یه نظر روشن داد؟نگید چرا به ما دخترا می گید سیاس،خب هستید دیگه! ؟
Labels: معاشقه تابستانی
|