<$BlogRSDURL$>

Friday, March 23, 2007

خب،خب...ظاهرا رسمه اولین چیزی که این موقعها می گن تبریک عید باشه؟خب پس عیدتون مبارک،صد سال به این(یا شاید هم اون؟)سالها!دعا می کنم امسال سال بسیار خوبی برای همه شما باشه همراه با موفقیت،سلامت و بهروزی....خب گوگولیهای من بگید چقدر عیدی گرفتین؟(خدائیش شد کپی تکیه کلام های لوس عموپورنگ!)....شما رو نمی دونم ولی امسال شاید اولین سالی بود که ما ترجیح دادیم برای سال تحویل بیدار نمونیم و سر بر بالش نهاده و همچون سنگ تا صبح رو یه کله بخوابیم...هرچند آخرش هم خواب یه جورایی زهرمارمون شد چون یه عده مردم آزار از نیم ساعت قبل سال تحویل ترقه می زدن و نمی ذاشتن آدم کپه مرگشو بزنه و ساعت چهار صبح یهویی دایی بزرگه شنگ تلفن زدنش گرفته!در هر صورت من که مجددا خوابیدم و صبح ساعت هشت بود که سال رو تحویل گرفتم.عیدی دادیم و گرفتیم و دل داداش کوچیکه بسوزه که خواب بود و من خودم تنهایی مامان جونم رو بوسیدم و در آغوش گرفتم و همه اش ماله خودم بود! ؟
بعد صبحونه گفتم از خلوتی استفاده کنم و برم چند تا عکس از مناظر اطراف بگیرم،هنوز طبیعت اون طور که باید لباس سبزشو به تن نکرده ولی خب درخت باغچه آرزو اینا طبق معمول هر سال شاگرد اوله و شکوفه های صورتی سر تا سر قدشو پر کرده،من هم اولین عکس رو از اون گرفتم.حوض رو پر آب کردن و ماهیهای سرخ با خرسندی واسه خودشون جولون می دن و گربه چاقی لب آب نشسته و با نگاهی حریص تماشاشون می کنه،یه سار،خلوتی پارک رو مغتنم شمرده و وسط میوه های کاج واسه خودش زده زیر آواز،حیف که هیچ کس به غیر از من نیست تا از این صحنه ها استفاده کنه...امسال عید دیدنی هم به اون صورت نداریم چون کل فامیل مسافرتن،برهوت برهوت،حالا جالبه این وسط مامان اینا هم از جانب دایی کوچیکه به شمال دعوت شدن و من چون از شنبه باید برم سرکار تنها خونه موندگار شدم....تجربه بدی نیست البته،آخرش که من باید تنها زندگی کنم پس این چند روز می شه برام فرصت تمرین،خلاصه خانومهای محترم،کدبانوهای دسته گل،بزرگترین لطفی که الان می تونید در حقم بکنید اینه که دستور پخت چند غذای ساده رو برام ارسال بکنید تا در کنار برنج که شق القمر کردم و بلدم درست کنم در این چهار پنج روز تناول بفرمایم. ؟
دیشب قبل خواب یاد یه مقاله ای افتادم که چند وقت پیش خونده بودم راجع به ستاره های مرده...لابد همه تون می دونید که ستاره ها منابع انرژی و تولید نور هستن که یه روزی تموم می شن و ازشون فقط توده ای سرد و خاموش باقی می مونه و این سرنوشتی است که روزی خورشید ما هم بهش گرفتار خواهد شد،ولی ناراحت نباشید،تا اون روز میلیونها سال دیگه مونده،بلکه تا اون موقع بشر به درد نخور یه فکری به حال نجات زمین و منظومه شمسی بکنه وگرنه این زمین با تمام زیبایی ها تاریخ و تمدن و خاطراتش به گور نابودی سپرده خواهد شد....دیشب با خودم می گفتم خوشحالم که تا اون موقع زنده نخواهم بود تا از بین رفتن تموم چیزهایی رو که دوست دارم و ازش خاطره دارم به چشم ببینم...چه خوبه که عمر ما از یه حدی طولانی تر نیست و صد سال دیگه بدون شک هیچ یک از ما وجود نخواهد داشت و سناریوی تکراری زندگی ما رو شخصیتهای جدیدی ایفا خواهند کرد.... ؟

پ.ن:امروز وقتی از ترمینال بر می گشتم و مثل همیشه قبل از خونه رفتن،با ماشین دور افتخار می زدم،یه لحظه و به فاصله ده متر از هم آرزو و بعد دوست سابقش رو دیدم،آرزو که از روی شونه نیم نگاهی کرد و تا منو دید نگاهشو دزدید و من از تو آینه دیدم که داره یواشکی دور شدنم رو تماشا می کنه،دوست سابقش هم که با سگش اومده بود تا با وسواس همیشگی سری به دویست و شیش تازه خریدش بزنه و مطمئن شه که هیچ اتفاقی براش نیفتاده و خب برای من اون لحظه بسیار هیجان انگیز بود چون به فاصله یک ثانیه از بغل دو نفری گذشتم که تاثیر گذارترین افراد در زندگیم تا به امروز بودن. ؟

Labels:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com