Friday, January 19, 2007
بعد حدود یک ماه در اوج سرحالی بودن،حس می کنم یه کم انرژیم ته کشیده...کاش می شد همیشه در اون اوج موند،چه کارهایی که از قبلش نمی شه انجام داد...هر روزی که می گذره،بیشتر به این نتیجه می رسم که رفتارم تغییر کرده،نمی تونم بگم خوب شده،چون هر تحولی یه روی خوب داره یه روی بد،ولی خب این بار حس می کنم روی خوبش بیشتر به سمت منه،و لابد سمت بدش به سمت دیگرون...نمی دونم با رفتار جدیدم آیا دیگران رو ناراحت می کنم یا خوشحال،ولی خودم که احساس آرامش می کنم...می دونی،یه وقت هست که به یه مرحله ای می رسی که باید بین دوست داشتن خود و دیگران یکی رو انتخاب کنی،نمی شه به هر قیمتی خوب بود،گذشت کردن همیشه کار آسونی نیست،اینجاست که به نظرم آدم ها از هم متمایز می شن،یکی می تونه از این مرحله بگذره،یکی هم نمی تونه در همون نقطه متوقف می شه،بهتر بگم از اون نقطه جلوتر نمی ره و تغییر مسیر می ده....یه روز به خودم اومدم دیدم شدم عامل رضایت دیگران و عذاب خودم،چرا؟مگه من چی قرار بود نصیبم بشه که باید به این رویه ادامه می دادم؟به به و چه چه اش ماله دیگران بود و تلخی و آزارش ماله من...نمی دونم تا اینجا چقدر از حرفهام رو فهمیدی،یا از این به بعد با چقدرش موافق خواهی بود،ولی بهت بگم من به یه حدی رسیدم که دیدم نمی تونم از اون حد جلوتر برم باشم...خوبیهام داشت اذیتم می کرد،شاید هم اون چیزی رو که خوبی تلقیش می کردم و سخت بهش اعتقاد داشتم اصلا خوبی نبود،به هر حال میون متفاوت و عادی بودن،من دومی رو انتخاب کردم و از اون روز حس می کنم روز به روز از زندگیم لذت بیشتری می برم،من یه آدم معمولی هستم مثل بقیه،نه اسطوره ام و نه قراره از آسمون برام جایزه نازل بشه،بذار هر کی دوست داره از این به بعد این راهو ادامه بده ولی من دیگه نیستم،عطای متفاوت بودن رو به لقاش می بخشم،منفعتش ارزونی هر کسی که خوب بودنش رو تعریف کرده،من می خوام عادی زندگی کنم مثل دیگران،به موقعش خوب باشم،به موقعش بد،هرکی موافقم نبود به سلامت!ازآشنایی با شما خوشحال شدم...... ؟
اوایلش یه کم سخته،تا می آی کاری رو انجام بدی که زمانی اون رو نادرست می دونستی یه گوشه از قلبت درد می گیره،ولی فقط همون یه دفعه،بعد اون نقطه سفت می شه و عادت می کنی،و این یعنی همون بزرگ شدن....آره عزیزم،بزرگ شدنی که خیلی ها آرزوشو دارن یعنی همین!چیزی بشی که شاید یه روزی حالت ازش بهم می خورده ولی باید بشی،چاره ای نیست....بی خود نیست گاهی اوقات حسرت دوره نوجوانی و کودکیم رو می خورم،چون در اون دوران آدم می تونه ساده باشه و ضرر نبینه،ولی در بزرگسالی مجبوریم عوض بشیم،نشیم کلاهمون پس معرکه اس.... ؟
آره حق با توئه،بین نوشته های امروزم با پارسال و سه سال پیش که برای اولین بار نوشتن تو این وبلاگ رو شروع کردم یه اقیانوس فاصله هست،کتمان نمی کنم که نیست،ولی فکر نکن که اون ارزشها رو فراموش کردم،احترام اونها تا ابد پیشم محفوظه،منتها در صندوق خونه ذهنم،هر وقت دلم براش تنگ بشه می رم سر اون مزار خیالی که یه گوشه از ذهنم براش درست کردم فاتحه می خونم و باهاش درد دل می کنم،خودم تنها،وقتی هم برگردم بهت لبخند می زنم و باهم گپ می زنیم و می گیم و می خندیم،انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه!...می فهمی که چی می گم،مگه نه؟
|
اوایلش یه کم سخته،تا می آی کاری رو انجام بدی که زمانی اون رو نادرست می دونستی یه گوشه از قلبت درد می گیره،ولی فقط همون یه دفعه،بعد اون نقطه سفت می شه و عادت می کنی،و این یعنی همون بزرگ شدن....آره عزیزم،بزرگ شدنی که خیلی ها آرزوشو دارن یعنی همین!چیزی بشی که شاید یه روزی حالت ازش بهم می خورده ولی باید بشی،چاره ای نیست....بی خود نیست گاهی اوقات حسرت دوره نوجوانی و کودکیم رو می خورم،چون در اون دوران آدم می تونه ساده باشه و ضرر نبینه،ولی در بزرگسالی مجبوریم عوض بشیم،نشیم کلاهمون پس معرکه اس.... ؟
آره حق با توئه،بین نوشته های امروزم با پارسال و سه سال پیش که برای اولین بار نوشتن تو این وبلاگ رو شروع کردم یه اقیانوس فاصله هست،کتمان نمی کنم که نیست،ولی فکر نکن که اون ارزشها رو فراموش کردم،احترام اونها تا ابد پیشم محفوظه،منتها در صندوق خونه ذهنم،هر وقت دلم براش تنگ بشه می رم سر اون مزار خیالی که یه گوشه از ذهنم براش درست کردم فاتحه می خونم و باهاش درد دل می کنم،خودم تنها،وقتی هم برگردم بهت لبخند می زنم و باهم گپ می زنیم و می گیم و می خندیم،انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه!...می فهمی که چی می گم،مگه نه؟
|