Saturday, November 18, 2006
امروز یه مطلبی تو همشهری خوندم دود از کله ام بلند شد...تو رو به خدا مملکتو ببین!...یه باندی رو شناسایی کردن که با همکاری آدمهای نیازمند از بیمه کلاهبرداری می کرده،اون هم به این ترتیب که اعضای باند با وعده پول اون نیازمند بدبخت رو راضی می کردن که تا سر حد مرگ کتک بخوره تا بتونه هر چه بهتر نقش آدم تصادف کرده رو بازی کنه،بعد صحنه سازی می کردن و وانمود می کردن تصادفی رخ داده و یه ماشینی به یه بدبختی کوبیده و راننده که از اعضای باند بوده با قرار وثیقه زندانی می شده که البته اعضای باند با جعل اسناد آزادش می کردن تا روز دادگاه فرابرسه،تو روز دادگاه مصدوم که خودش از اعضای باند بوده به شرط دریافت دیه از بیمه رضایت می داده،اون وقت اعضای باند می اومدن با جعل مدارک پزشکی آسیبهای وارد شده رو بزرگتر جلوه می دادن و چیزی در حدود 8 الی 10 میلیون از بیمه تلکه می کردن و تنها 700 هزار تومنش رو به اون بدبختی می دادن که نقش طعمه رو بازی کرده!.....جان من یه بار دیگه این پاراگرافی رو که نوشتم بخون بعد بگو چه حالی داری!؟
پریشب موقع پیاده روی یه جمله به ذهنم رسید حس کردم قشنگه بنابراین به عنوان حسن ختام اینجا می نویسمش تا از من به یادگار بمونه!!(چشمک!) ؟
ما وقتی تجربه مون کمه دلمون می خواد به همه اون چیزایی که دوستشون داریم برسیم ولی موقعی که با تجربه می شیم یاد می گیریم که خیلی چیزها تو زندگی هست که ممکنه خیلی هم دوستش داشته باشیم ولی قرار نیست که بهش برسیم.... ؟
|