Monday, November 13, 2006
خیلی وقت بود که دیگه حرفی از آرزو نزده بودم...نه این که فراموشش کرده باشم ولی خب به مرور زمان تونستم حرفهام رو پیش خودم نگه دارم... ؟
دیشب با دوستم سر گذر نشسته بودم و صحبت می کردیم که آرزو مثل همیشه سوار بر پرایدش همراه مادرش برگشت...یه لحظه که از جلوم عبور کرد دیدم که چهره اش تغییر کرده....خب همون جور که من بعد این همه سال مثلا بزرگ شدم و تغییر کردم اون هم به طبع عوض شده و دیگه اون دختر ریزه عروسکی چهارده پونزده ساله نیست...ولی خب ذهن آدمیزاد خلاقه و خاطراتی که سالها قبل در ناخودآگاهش ثبت کرده رو می تونه فرابخونه............. ؟
دیشب تو خواب خودش رو دیدم،درست به شکل همون موقع هاش،مانتوی تیره تنش بود و تند و تند از پله های آپارتمانمون بالا می رفت و می خندید و شیطونی می کرد،و جالبه که من همین سن حالام رو داشتم،با یکی از دوستام بودم که الان خاطرم نیست کی بود،آرزو باهام شوخی می کرد و من به دوستم می گفتم:دم بریده خبر داره که اون قدر دوستش دارم که هر کاری بکنه چیزی بهش نمی گم!....به در که رسیدیم،آرزو رو بغل زدم و آرزو به بغل از در گذشتم و همون لحظه به آرومی از خواب بیدار شدم........ ؟
نمی دونم چی شد که خواب آرزو رو دیدم،دلم که براش تنگ شده بود ولی این چیز تاره ای نیست،به هر حال هر چی که بود،باعث شد بعد مدتها بیام و با احساسی مشابه روزهای اول ساختن این وبلاگ در موردش حرف بزنم....در آغوشم خواهی ماند آرزو،در آغوشم خواهی ماند............ ؟
|
دیشب با دوستم سر گذر نشسته بودم و صحبت می کردیم که آرزو مثل همیشه سوار بر پرایدش همراه مادرش برگشت...یه لحظه که از جلوم عبور کرد دیدم که چهره اش تغییر کرده....خب همون جور که من بعد این همه سال مثلا بزرگ شدم و تغییر کردم اون هم به طبع عوض شده و دیگه اون دختر ریزه عروسکی چهارده پونزده ساله نیست...ولی خب ذهن آدمیزاد خلاقه و خاطراتی که سالها قبل در ناخودآگاهش ثبت کرده رو می تونه فرابخونه............. ؟
دیشب تو خواب خودش رو دیدم،درست به شکل همون موقع هاش،مانتوی تیره تنش بود و تند و تند از پله های آپارتمانمون بالا می رفت و می خندید و شیطونی می کرد،و جالبه که من همین سن حالام رو داشتم،با یکی از دوستام بودم که الان خاطرم نیست کی بود،آرزو باهام شوخی می کرد و من به دوستم می گفتم:دم بریده خبر داره که اون قدر دوستش دارم که هر کاری بکنه چیزی بهش نمی گم!....به در که رسیدیم،آرزو رو بغل زدم و آرزو به بغل از در گذشتم و همون لحظه به آرومی از خواب بیدار شدم........ ؟
نمی دونم چی شد که خواب آرزو رو دیدم،دلم که براش تنگ شده بود ولی این چیز تاره ای نیست،به هر حال هر چی که بود،باعث شد بعد مدتها بیام و با احساسی مشابه روزهای اول ساختن این وبلاگ در موردش حرف بزنم....در آغوشم خواهی ماند آرزو،در آغوشم خواهی ماند............ ؟
***
بی ربط اول: می گم چه خوب شد من این پست دختر دندون پنگی رو نوشتم،نمی دونستم تا این حد طرفدار داره!!؟
بی ربط دوم: آلبوم خاطرات به روز شد،صاحب تشریف باشید!........ ؟
|