Wednesday, October 18, 2006
چند روز پيش از ماموريت برگشته بودم،خسته و كوفته،از شانسمون هم درست توي جاده كه بوديم آسمون دوش رو روي سرمون باز كرد،خودتون هم كه بهتر مي دونيد خدا نكنه يه چيكه آب از آسمون بيفته،تهرون قفل مي شه!!خلاصه با يه مكافاتي رسيديم خونه،ريشو،كثيف و عرق كرده،شلوار نازنيم هم در حين انجام ماموريت به درجه رفيع پارگي رسيده بود،ديگه حساب كنيد اعصابه چه فرميه!اومدم به قول قديميها از راه برسم و بارمو زمين بذارم ُديدم زنگ مي زنن،در جوابم كه پرسيدم كيه،يه صداي نرم و نازكي از پشت در گفت:باز كنيد لطفا!....در رو باز كردم،ديدم يه دختر خانوم خوش قد و بالا،چشم و ابرو مشكي با يه لبخند مليحي يه ظرف حلوا رو مقابلم گرفته مي گه بفرماييد،همين جور كه ظرف رو مي گرفتم از خودم مي پرسيدم خدايا اين دختره كيه؟...بعد كه تازه وقتي در رو بستم يادم اومده كه اي بابا!طرف دختر همسايه بود!ولي پدر سوخته عجب قدي كشيده!چقدر خانوم شده،چقدر فرق كرده!اين هموني بود كه تا همين چند سال پيش روپوش سرمه اي تنش مي كرد و كوله به دوش بپر بپر كنون مي رفت مدرسه ها،يهو چه بزرگ شد،اصلا نشناختمش....آره خلاصه،اين باعث شد يهو ياد يه خاطره بيفتم كه شايد تعريف كردنش خالي از لطف نباشه،چيكار كنيم ديگه،فعلا چيز ديگه اي به ذهنمون نمي رسه كه بنويسيم!................ ؟
اواخر سال 81 بود كه مادر بزرگم عمرشو داد به شما و چون بزرگ فاميل بود،ما يه چند روزي بعد از فوتش همراه فاميل در خونه اون مرحوم جمع بوديم،دوست و آشنا از گوشه و كنار براي گفتن تسليت مي اومدن،حتي كساني كه سالها بود ازشون بي خبر بوديم،يكي از اينها دخترخاله بزرگم بود كه الان مدتهاست رفته آمريكاي جهانخوار،آخرين باري كه همديگه رو ديده بوديم برمي گشت به هفت هشت ده سال پيش و اون موقعها دخترش كه شايد شيش هفت سالش بيشتر نبود،مثل كنه بهش مي چسبيد و هرجا مي رفت عين جوجه اردك تعقيبش مي كرد و دامن مامانش رو رها نمي كرد،آخرين تصويري كه من از اون در ذهن داشتم يه بچه ريزه بور دماغ آويزون گريه ئو بود كه از زور خجالتي بودن نمي تونست دو كلوم حرف بزنه....بعد از اين كه دخترخاله رو بعد سالها ديديم و حال و احوال و چاق سلامتي كرديم،من پرسيدم:حال كوچولوت چطوره؟بايد الان خيلي بزرگ شده باشه،با خودت نياورديش؟...دخترخاله در جوابم يه اشاره زد به بغل دستش و دختر جوون و قد بلندي رو نشونم داد كه اگه همه دنيا جمع مي شدن و مي گفتن اين همون ريزه دماغوئه من عمري باور مي كردم!اصلا برق از سه فازم پريد،اون بچه اي كه تعريفشو كرده بودم تبديل شده بود به يه دختر بلند بالا،با موهاي لخت دمب اسبي تا دم كمر،قد يك متر و هفتاد و پنج،وزن پنجاه،مانكن!اصلا من يه چيزي مي گم شما يه چيزي مي شنويد!خدا مي دونه اگه بگم شده بود شكل نيكول كيدمن اغراق نكردم،چنان نگاه فريبنده اي هم داشت انگار مي خواست با چشمهاي عسليش قورتم بده!اعتراف مي كنم كه يه لحظه جدا كم آوردم ولي خب فوري خودمو جمع و جور كردم و ژسته رو حاكم كردم بر اعمال و رفتارم و باهاش مودبانه دست دادم و حالشو پرسيدم،تشكر كرد،چه صداي قشنگ و نازكي داشت!.....در طول مدتي كه خونه مامان بزرگ خدا بيامرزم بودم،اين در واقع دختر دختر خاله ام،تا تونست چراغ زد و آمار داد و ما در دل به خودمون فحش داديم،آخه ماجرا داره، چه باور كنيد چه نكنيد،چون افتخاري كه نيست،ديگران ممكنه ببينن و تعريف كنن ولي خب مني كه اين شيوه رو در پيش گرفتم مدتهاست كه ازش خسته شدم،بگذريم،من تو فاميل مشهورم به اين كه هيچ توجهي به دخترها ندارم،البته احترامشون رو نگه مي دارم ولي خبري از شوخي و اين حرفها نيست،جدي جدي،به قول خودم سامورايي سامورايي!....خب اين مسئله باعث شده بين دختراي فاميل احترام خاصي داشته باشم و خيلي جلوي من دست به عصا باشن،ولي از طرف ديگه من اگه از يكي شون خوشم بياد،ديگه نمي تونم براي مثال دستشو بگيرم و باهاش قدمي بزنم،چون از اول اين كار رو نكردم....حالا اينو داشته باشيد،تو اون مجلس همه دختر خاله هام بودن و طبيعي بود وقتي كه اين خانوم از خارج اومده ازمون دلبري مي كرد و گاهي از سر نوجووني باهام شوخي مي كرد،مثلا مخصوصا ظرف شيريني رو موقع تعارف كردن بر مي گردوند روي شلوارم،بهش تذكر بدن و از جانب اون ازم عذر خواهي كنن!!...يادش به خير،يكي از دخترخاله هام كه متولد شصته و به نسبت بقيه باهام صميمي ترم بارها اومد پيشم و گفت:يه وقت به دل نگيريدها،بچه اس،نمي فهمه!....و من تو دلم مي گفتم،اشكالي نداره،من اصلا ناراحت نشدم....بگذريم،اينا رو تعريف نكردم كه بعدش واسم بريد بالا منبر،خودم مي دونم اشتباه كردم،ولي گاهي اوقات ديگه از وقت جبران كردن يه اشتباه مي گذره و بايد تا آخر پاي عواقبش وايسي!هركي خربزه مي خوره........آره ديگه!!!................روز آخري،تو فرودگاه موقع بدرقه دختر خاله ام،دست دخترشو تو دستم گرفتم و يه جوري كه بفهمه در اين مدت حاليم بوده ولي به روي خودم نمي آوردم دستشو فشردم،يه لحظه چشماش گرد شد و بعد برق خاصي زد،متوجه شدم كه سيگنالم رو گرفته.....الان سه سال از اون موقع گذشته،مادرم چند وقت پيش تعريف مي كرد كه دختر دخترخاله ام بالرين شده و به عنوان مدل با يه مجله لباس همكاري مي كنه،خب هر كسي راه خودشو مي ره،مام اينجا دلمون رو به نوشتن خوش كرديم و اميد واريم كتابي كه نوشتيم و ارشاد توقيفش كرد رو يه روزي(تو سال 3000!)چاپ كنيم!.........حرف كتابم شد،به ذهنم رسيده با هزينه خودم،ده نمونه شو چاپ كنم و بدم به كساني كه واقعا خواهان خوندنش هستن،حساب كردم ديدم براي خودم جلدي ده دوازده هزار تومن آب خواهد خورد ولي من به صورت نمادين براش قيمت 1500 تومن رو در نظر مي گيرم،كسي خواست بده نخواست هم حلالش باشه،ما چشم داشتي بهش نداريم....خلاصه اگه طالب خوندن يه داستان 400 و اندي صفحهاي با قهرماناني همه نوجوون و هم سن و سال خودتون با ماجرايي كه بعيد مي دونم تا به حال مشابهش نوشته شده باشه هستيد،يه اعلام آمادگي بكنيد تا من آمار دستم بياد و به تعدادتون كتاب سفارش بدم.....جدي گفتم ها،شوخي نبود،اگه طالبيد بگيد،فقط تصميمتون جدي باشه،من مي خوام كتابم خونده بشه نه اين كه گوشه يه اتاق خاك بخوره،پس اگه جدا اهل خوندنش هستيد و بعد مطالعه اونو مي ديد به بقيه كه بخونن براتون يكي كنار بذارم،ضمنا بخشهايي از كتابم هم روي نت هست،همين لينك بالا سمت راست،آره هموني كه نوشتم لينك داستانم،اون اشتباه تايپي نيست،دوستان رو اشنباها ننوشتم داستان،روش كليك كنيد و نمونه هايي از داستان رو ببينيد،و اگه پسنديديد اعلام آمادگي كنيد.....ممنونم،موفق باشيد........................... ؟
|
اواخر سال 81 بود كه مادر بزرگم عمرشو داد به شما و چون بزرگ فاميل بود،ما يه چند روزي بعد از فوتش همراه فاميل در خونه اون مرحوم جمع بوديم،دوست و آشنا از گوشه و كنار براي گفتن تسليت مي اومدن،حتي كساني كه سالها بود ازشون بي خبر بوديم،يكي از اينها دخترخاله بزرگم بود كه الان مدتهاست رفته آمريكاي جهانخوار،آخرين باري كه همديگه رو ديده بوديم برمي گشت به هفت هشت ده سال پيش و اون موقعها دخترش كه شايد شيش هفت سالش بيشتر نبود،مثل كنه بهش مي چسبيد و هرجا مي رفت عين جوجه اردك تعقيبش مي كرد و دامن مامانش رو رها نمي كرد،آخرين تصويري كه من از اون در ذهن داشتم يه بچه ريزه بور دماغ آويزون گريه ئو بود كه از زور خجالتي بودن نمي تونست دو كلوم حرف بزنه....بعد از اين كه دخترخاله رو بعد سالها ديديم و حال و احوال و چاق سلامتي كرديم،من پرسيدم:حال كوچولوت چطوره؟بايد الان خيلي بزرگ شده باشه،با خودت نياورديش؟...دخترخاله در جوابم يه اشاره زد به بغل دستش و دختر جوون و قد بلندي رو نشونم داد كه اگه همه دنيا جمع مي شدن و مي گفتن اين همون ريزه دماغوئه من عمري باور مي كردم!اصلا برق از سه فازم پريد،اون بچه اي كه تعريفشو كرده بودم تبديل شده بود به يه دختر بلند بالا،با موهاي لخت دمب اسبي تا دم كمر،قد يك متر و هفتاد و پنج،وزن پنجاه،مانكن!اصلا من يه چيزي مي گم شما يه چيزي مي شنويد!خدا مي دونه اگه بگم شده بود شكل نيكول كيدمن اغراق نكردم،چنان نگاه فريبنده اي هم داشت انگار مي خواست با چشمهاي عسليش قورتم بده!اعتراف مي كنم كه يه لحظه جدا كم آوردم ولي خب فوري خودمو جمع و جور كردم و ژسته رو حاكم كردم بر اعمال و رفتارم و باهاش مودبانه دست دادم و حالشو پرسيدم،تشكر كرد،چه صداي قشنگ و نازكي داشت!.....در طول مدتي كه خونه مامان بزرگ خدا بيامرزم بودم،اين در واقع دختر دختر خاله ام،تا تونست چراغ زد و آمار داد و ما در دل به خودمون فحش داديم،آخه ماجرا داره، چه باور كنيد چه نكنيد،چون افتخاري كه نيست،ديگران ممكنه ببينن و تعريف كنن ولي خب مني كه اين شيوه رو در پيش گرفتم مدتهاست كه ازش خسته شدم،بگذريم،من تو فاميل مشهورم به اين كه هيچ توجهي به دخترها ندارم،البته احترامشون رو نگه مي دارم ولي خبري از شوخي و اين حرفها نيست،جدي جدي،به قول خودم سامورايي سامورايي!....خب اين مسئله باعث شده بين دختراي فاميل احترام خاصي داشته باشم و خيلي جلوي من دست به عصا باشن،ولي از طرف ديگه من اگه از يكي شون خوشم بياد،ديگه نمي تونم براي مثال دستشو بگيرم و باهاش قدمي بزنم،چون از اول اين كار رو نكردم....حالا اينو داشته باشيد،تو اون مجلس همه دختر خاله هام بودن و طبيعي بود وقتي كه اين خانوم از خارج اومده ازمون دلبري مي كرد و گاهي از سر نوجووني باهام شوخي مي كرد،مثلا مخصوصا ظرف شيريني رو موقع تعارف كردن بر مي گردوند روي شلوارم،بهش تذكر بدن و از جانب اون ازم عذر خواهي كنن!!...يادش به خير،يكي از دخترخاله هام كه متولد شصته و به نسبت بقيه باهام صميمي ترم بارها اومد پيشم و گفت:يه وقت به دل نگيريدها،بچه اس،نمي فهمه!....و من تو دلم مي گفتم،اشكالي نداره،من اصلا ناراحت نشدم....بگذريم،اينا رو تعريف نكردم كه بعدش واسم بريد بالا منبر،خودم مي دونم اشتباه كردم،ولي گاهي اوقات ديگه از وقت جبران كردن يه اشتباه مي گذره و بايد تا آخر پاي عواقبش وايسي!هركي خربزه مي خوره........آره ديگه!!!................روز آخري،تو فرودگاه موقع بدرقه دختر خاله ام،دست دخترشو تو دستم گرفتم و يه جوري كه بفهمه در اين مدت حاليم بوده ولي به روي خودم نمي آوردم دستشو فشردم،يه لحظه چشماش گرد شد و بعد برق خاصي زد،متوجه شدم كه سيگنالم رو گرفته.....الان سه سال از اون موقع گذشته،مادرم چند وقت پيش تعريف مي كرد كه دختر دخترخاله ام بالرين شده و به عنوان مدل با يه مجله لباس همكاري مي كنه،خب هر كسي راه خودشو مي ره،مام اينجا دلمون رو به نوشتن خوش كرديم و اميد واريم كتابي كه نوشتيم و ارشاد توقيفش كرد رو يه روزي(تو سال 3000!)چاپ كنيم!.........حرف كتابم شد،به ذهنم رسيده با هزينه خودم،ده نمونه شو چاپ كنم و بدم به كساني كه واقعا خواهان خوندنش هستن،حساب كردم ديدم براي خودم جلدي ده دوازده هزار تومن آب خواهد خورد ولي من به صورت نمادين براش قيمت 1500 تومن رو در نظر مي گيرم،كسي خواست بده نخواست هم حلالش باشه،ما چشم داشتي بهش نداريم....خلاصه اگه طالب خوندن يه داستان 400 و اندي صفحهاي با قهرماناني همه نوجوون و هم سن و سال خودتون با ماجرايي كه بعيد مي دونم تا به حال مشابهش نوشته شده باشه هستيد،يه اعلام آمادگي بكنيد تا من آمار دستم بياد و به تعدادتون كتاب سفارش بدم.....جدي گفتم ها،شوخي نبود،اگه طالبيد بگيد،فقط تصميمتون جدي باشه،من مي خوام كتابم خونده بشه نه اين كه گوشه يه اتاق خاك بخوره،پس اگه جدا اهل خوندنش هستيد و بعد مطالعه اونو مي ديد به بقيه كه بخونن براتون يكي كنار بذارم،ضمنا بخشهايي از كتابم هم روي نت هست،همين لينك بالا سمت راست،آره هموني كه نوشتم لينك داستانم،اون اشتباه تايپي نيست،دوستان رو اشنباها ننوشتم داستان،روش كليك كنيد و نمونه هايي از داستان رو ببينيد،و اگه پسنديديد اعلام آمادگي كنيد.....ممنونم،موفق باشيد........................... ؟
|