Thursday, September 07, 2006
روزها همين طور مي گذرن و ما بزرگ و بزرگتر مي شيم...من هم ديروز يه سال بزرگتر شدم!....و خب حالا به حدي رسيدم كه ديگه كاملا بزرگ محسوب مي شم،تا همين يه هفته پيش مي تونستم يه جورايي با گفتن بيست و اندي سال و چند ماه،به خيال خودم خودمو جاي اونايي كه در دهه بيست سالگي از زندگيشون هستن جا بزنم،ولي خب همون جور كه هر چيزي دوره اي داره،دوره بيست و اندي سالگي ما هم گذشت.....روزگار هيچ تخفيفي براي آدم قائل نيست،اين ما هستيم كه گاهي اوقات از چرخه زندگي عقب مي مونيم وگرنه زمونه با سرعت زياد و فقط رو به جلو در حال حركته....دوست داري بدوني آدم بزرگ بودن چه مزه اي داره؟تلخ....خشك.....خالي از احساس و فقط بر مبناي منطق يا شايد بهتر باشه بگم منفعت.......................... ؟
دو سه روز پيش،شب داشتم واسه خودم قدم مي زدم كه يهو متوجه يه دختر نوجوون شدم كه با موهايي پريشون،هيجانزده و نيمه گريون داره مي دووه....از پهلوم گذشت و در حين عبور نيم نگاهي هم به من كرد....حميرا،خواهر آرزو بود.....به دنبالش دوستانش مي دويدن و صداش مي كردن....چيزي نگذشت كه صداي جيغ و فرياد بلند شد:گمشو ازت متنفرم!.......در حالي كه حميرا ضجه مي كشيد و با دست تخت سينه پسري جوون و قد بلند مي زد،دوستانش سعي داشتن آرومش كنن....پسره با عصبانيت دست حميرا رو پس مي زد و در جواب مي گفت:لياقتت بيشتر از اين نبود!.......از صداي دعواي اونها چند نفر از گوشه و كنار سرك كشيدن،دوستاي حميرا كشون كشون بردنش و اون با صداي بلند گريه مي كرد و پسره هم چند تا فحش داد و رفت.....يكي دو روز از اين ماجرا گذشت و من حميرا رو نديده بودم تا ديشب،با دوستام توي پارك روي نيمكت نشسته بودم و كمي اون طرفتر دوستان حميرا واسه خودشون روي نيمكتي ديگر نشسته بودن و حرف مي زدن،از ميون تاريكي،دختر باريك ريزه سياهپوشي با مقنعه مشكي بهشون نزديك شد،چشماي بادوميش يه لحظه سمت من چرخيد و باعث شد بشناسمش،حميرا بود،شده بود عين يه گنجيشك........آخر شب بود و من داشتم دور آخر رو مي زدم،چند پسر نوجوون مست،دور يه نيمكت جمع شده بودن و يكي شون رفته بود پشت يه درخت ايستاده بودو ادرار مي كرد و دوستاش بهش مي خنديدن و مي گفتن:فندك بزنيم آتيش بگيره؟....خوب كه دقت كردم پسره رو شناختم،همون پسر قد بلندي بود كه حميرا بعد دو سال دوستي باهاش دعوا كرده بود................مي دوني،بعد سي سال كه از خدا عمر گرفتم به يه نتيجه اي رسيدم و اون اين كه در اكثر موارد اين خود ما هستيم كه باعث تباهي خودمون مي شيم،با ظاهر نگري و انتخابهاي غلطي كه انجام مي ديم،واين برامون درس نمي شه تا روزي كه سر خودمون بياد....به اين ترتيب بايد نتيجه بگيرم كه بزرگ شدن چندان هم بد نيست،چون هر چي بيشتر بگذره،بيشتر سرت مي آد و با تجربه تر مي شي،منتها بهايي كه براي اين با تجربه شدن مي پردازي به نظر من گزافه،عمر،سلامتي و از همه مهمتر احساسات......خوشحال باشيد دوستان كه هرچي داريم جلوتر مي ريم بي احساس تر مي شيم،مباركتون باشه،بپيچم براتون؟؟
|
دو سه روز پيش،شب داشتم واسه خودم قدم مي زدم كه يهو متوجه يه دختر نوجوون شدم كه با موهايي پريشون،هيجانزده و نيمه گريون داره مي دووه....از پهلوم گذشت و در حين عبور نيم نگاهي هم به من كرد....حميرا،خواهر آرزو بود.....به دنبالش دوستانش مي دويدن و صداش مي كردن....چيزي نگذشت كه صداي جيغ و فرياد بلند شد:گمشو ازت متنفرم!.......در حالي كه حميرا ضجه مي كشيد و با دست تخت سينه پسري جوون و قد بلند مي زد،دوستانش سعي داشتن آرومش كنن....پسره با عصبانيت دست حميرا رو پس مي زد و در جواب مي گفت:لياقتت بيشتر از اين نبود!.......از صداي دعواي اونها چند نفر از گوشه و كنار سرك كشيدن،دوستاي حميرا كشون كشون بردنش و اون با صداي بلند گريه مي كرد و پسره هم چند تا فحش داد و رفت.....يكي دو روز از اين ماجرا گذشت و من حميرا رو نديده بودم تا ديشب،با دوستام توي پارك روي نيمكت نشسته بودم و كمي اون طرفتر دوستان حميرا واسه خودشون روي نيمكتي ديگر نشسته بودن و حرف مي زدن،از ميون تاريكي،دختر باريك ريزه سياهپوشي با مقنعه مشكي بهشون نزديك شد،چشماي بادوميش يه لحظه سمت من چرخيد و باعث شد بشناسمش،حميرا بود،شده بود عين يه گنجيشك........آخر شب بود و من داشتم دور آخر رو مي زدم،چند پسر نوجوون مست،دور يه نيمكت جمع شده بودن و يكي شون رفته بود پشت يه درخت ايستاده بودو ادرار مي كرد و دوستاش بهش مي خنديدن و مي گفتن:فندك بزنيم آتيش بگيره؟....خوب كه دقت كردم پسره رو شناختم،همون پسر قد بلندي بود كه حميرا بعد دو سال دوستي باهاش دعوا كرده بود................مي دوني،بعد سي سال كه از خدا عمر گرفتم به يه نتيجه اي رسيدم و اون اين كه در اكثر موارد اين خود ما هستيم كه باعث تباهي خودمون مي شيم،با ظاهر نگري و انتخابهاي غلطي كه انجام مي ديم،واين برامون درس نمي شه تا روزي كه سر خودمون بياد....به اين ترتيب بايد نتيجه بگيرم كه بزرگ شدن چندان هم بد نيست،چون هر چي بيشتر بگذره،بيشتر سرت مي آد و با تجربه تر مي شي،منتها بهايي كه براي اين با تجربه شدن مي پردازي به نظر من گزافه،عمر،سلامتي و از همه مهمتر احساسات......خوشحال باشيد دوستان كه هرچي داريم جلوتر مي ريم بي احساس تر مي شيم،مباركتون باشه،بپيچم براتون؟؟
|