<$BlogRSDURL$>

Sunday, July 30, 2006

هميشه وقتي به يه عكس دسته جمعي قديمي نگاه مي كنم،اولين چيزي كه به ذهنم مي رسه اينه كه ديگه هيچ قدرتي تو دنيا قادر نيست اين جماعت رو دور هم جمع بكنه....هر عكس دسته جمعي در واقع يه رخداد منحصر به فرده...يه فرصت...فرصتي كه اگه بتوني ازش استفاده كني برد كردي.....چقدر حسرت مي خورم كه هيچ عكسي از اون تولد به ياد موندني ندارم...تولدي كه من و آرزو و دوستش تفتفو بهش دعوت بوديم...البته مربيمون خودش نخواست از تولدش عكس داشته باشه.......مي دونم حالت حرف زدنم مثل پيرمردهاست،ولي خب بعضي خاطره ها هست كه حس مي كنم تا آخر عمر فراموششون نمي كنم،يكي از اين خاطرات زوال ناپذير،جشن تولدي بود كه در روز 8 مرداد سال 1370 تو منزل مربيمون برگزار شد و خيلي ها از جمله من بهش دعوت بوديم...يادش به خير،از دخترها شقايق عاشق پيشه و نداي دم بريده و از پسرها دوستم پيمان و وحيد رو به خاطر دارم كه حضور داشتن....اولين باري بود كه به چنين جشني دعوت مي شدم و ديدن همه اون دخترها در لباس مهموني و خارج از عرف هميشگيشون برام خيلي جالب بود...آرزو يه لباس به قول آن شرلي آستين پفي(من كه بهش مي گم اپول دار،حالا هر كدومش كه درسته خانومها تصحيح كنن!)صورتي خوشكل تنش بود و موهاش همون مدلي رو داشت كه من اسمشو گذاشتم پودل....تفتفو لباس سفيد و دامن چين دار سياه با جوراب توري سفيد پوشيده بود و موهاي مشكيش به روال هميشگي دم اسبي بود...شقايق از اين لباسهاي يه سره تنش بود به رنگ ارغواني با پولكهاي ريز براق...ندا اون موقع خيلي بچه بود،بدون روسري با يه تي شرت طرح دار و شلوار جين آبي اومده بود و خب براي اين كه از دوستاش عقب نمونه سرخاب و ريمل زده بود...يه دختر هم بود اسمش يادم نيست،فكر كنم اسمش سحر بود،هم سن و سالهاي خودم،خيلي جدي و با وقار،موهاش رو شينيون كرده بود و اخم كرده،دست به سينه طوري نشسته بود انگار مجلس عزاست....ما پسرا هم كه تقريبا همه ساده پوشيده بوديم،اون موقعها هيچ مدل خاصي مد نبود،من فقط يادمه كه پيراهن مردونه سفيد و شلوار جين شيري تنم بود.....به خيال خودم خيلي شيك و تميز پوشيده بودم ولي خب تا آخر جشن اون قدر سمت هم هسته زرد آلو و گيلاس پرت كرده بوديم كه لباس ها مون همه لك افتاده بود...ندا هم دستش درد نكنه،اومد از سرخابش پاشيد تو صورتم....موقع خارج شدن هم مدام هلم مي داد و سعي داشت منو بندازه روي تفتفو...موفق نشد...در عوض من به تلافي دستاشو سفت گرفتم و كشيدم و هلش دادم سمت در طوري كه صاف رفت تو بغل مربي....مربي كلي دعواش كرد....بگذريم....فكر نمي كنم اينهايي كه تعريف كردم هيچ كدوم براتون جالب بوده باشه...ولي خب دوست دارم از گل سرسبد وقايع اون روز يه يادي كرده باشم....صحنه اي كه دخترا توش رقصيدن...ندا اداي جميله رو در آورد،شقايق خيلي نجيب و سنگين رقصيد و آرزو يه تنه پوز زني كرد و بيست دقيقه بي وقفه رقصيد....صحنه اين رقص تا امروز جلو چشمهامه،لبخند دندون نماش،پرواز موهاي قهوه ايش روي هوا موقع چرخيدن و حركت ريتميك دستاش ............يادمه يه سري از پسرا شروع كردن بي جنبه بازي در آوردن و پشت سر آرزو مزخرف گفتن و من هم براي اين كه جلوي اين كارو بگيرم كاري كردم كه آرزو مجبور شه بشينه،نمي دونم از من به دل گرفت يا نه....ولي من به خيال خودم اون كار رو براي حفظ آبروش كردم....جدا براي دخترها مهمه كه بعضي پسرا براشون چه كارهايي مي كنن؟من كه شك دارم.....سرتونو درد آوردم،امروز كه داشتم به تقويم نگاه مي كردم،با ديدن عدد 8 در ماه مرداد،ياد اون روز افتادم و حس كردم دوست دارم در موردش حرف بزنم....اگه خوشتون نيومد شرمنده........... ؟

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com