Monday, July 17, 2006
آدم عجيبي شدم...قطعا تو اين چند وقته يه تغييري كردم كه خودم هم نمي دونم چيه...واسه پدر تفتفو گريه كردم،اونم چه گريه اي!...پريروزها هم وقتي به آرزو برخوردم يه كاري كردم بعدش خودم در عجب مونده بودم كه چي باعث شد همچين كاري بكنم.........يادش به خير،اوايل تابستون 82 درست وقتي كه آرزو بعد يكسال غيبت به ايران برگشته بود،تو يه ظهر گرم،من تصادفا بهش برخوردم...داشت خريدهاشو از تو ماشين در مي آورد و با ديدن من نگاهش حالت ژرف و آشنايي به خودش گرفت،مدتي بود كه با ديدنم اين جوري مي شد،درست بعد از برگشتنش و از اولين باري كه نگاهمون به هم تلاقي پيدا كرد....من اهل خيالبافي و نتيجه گيري از روي حركات ديگرون نبودم و هر بار كه اون نگاه مي كرد سرمو مي انداختم زير،اون روز هم همون كار رو كردم ولي آرزو با سلام كردنش منو غافلگير كرد.....و اين صحنه داشت عينا همين چند روز پيش تكرار مي شد.... براي فرار كردن از محيط تكراري اتاقم دوباره به كوچه هاي محلمون پناه برده بودم،جايي كه هر گوشه اش برام يه خاطره اس،هوا گرم بود و در امتداد مسيرم،دختري جوون داشت خريد هاشو از تو ماشينش بيرون مي آورد،هر دو مون يه لحظه همديگه رو از دور ديديم،اونو نمي دونم ولي من،فوري اون صحنه يادم اومد،يه سلام آروم و غافلگير كننده كه باعث شد زندگيم عوض شه،اون روز پاهام با اشتياق منو به سمت اون برده بود ولي اين بار نمي دونم چرا از پياده رو به سمت كوچه رفتم و هرچي نزديكتر مي شدم بيشتر فاصله مي گرفتم،طوري كه وقتي از مقابلش عبور مي كردم به اندازه عرض يك كوچه ميون ما فاصله افتاده بود،رد شدم و صداي تيك تيك دزدگير ماشينش از پشت سر به گوشم رسيد....لزومي نداشت با خوش بيني خودم رو متقاعد كنم كه دوباره همون اتفاق خواهد افتاد،شايد تو فيلمهاي هندي يا قصه هاي عشقي چنين چيزي شدني باشه،شايد حتي براي عده اي اين اتفاق در دنياي واقعي هم رخ داده باشه ولي براي من قطعا اين جور نبود،به تجربه فهميدم كه بعضي موقعيتها هست كه فقط و فقط يك بار نصيب آدم مي شه و اگه در اون لحظه آمادگيشو نداشته باشي ديگه زندگي بهت شانس مجددي نمي ده...اين قانون طبيعته و هيچ استثنايي هم توش نيست....آره با اين حرفها به خودم دلخوشي دادم ولي هنوز هم كه هنوزه نمي دونم چرا اين كار رو كردم........................... ؟
|
|