<$BlogRSDURL$>

Tuesday, July 11, 2006

نمی دونم واسه شما پیش اومده یا نه،ولی من هر چند وقت یه بار یه دوره کم حرفی و به قول درویشها در خود فرو روی(!) رو دارم....مدتیه-از اول تابستون-بیشتر دوست دارم فکر کنم تا حرف بزنم.یه ماهیت مبهم و مرموزی داره این تابستون که یا فقط من درکش می کنم یا این که فکر می کنم این جوریه!....شبها یه شور و حالی دارم وقتی تو کوچه های محلمون قدم می زنم و از بین درختهای پر شاخه و برگ باغچه های اطرافم عبور می کنم....یه حس شیرین منو به دنبال خودش می کشونه...به هر طرف نگاه می کنم یه خاطره یادم می آد...تصویر عزیزانی که زمانی باهاشون تو این مسیر هم قدم بودم...از پشت هر بوته شمشادی یه خاطره می پره بیرون و عین یه بچه که تازه دویدن رو یادگرفته فرار می کنه و من با همون اشتیاق گرفتن بچه دنبالش می دوم...با این که سالهاست این کوچه ها رو رفتم و برگشتم باز برام تازگی داره و دوست دارم از اول طی شون کنم....هوای شبهای تابستون که نه خنکه و نه خیلی گرم جون می ده واسه فکر کردن،واسه مرور کردن و به یاد آوردن....نمی دونم چرا ولی حس می کنم خیلی ها تو زندگی من اومدن و رفتن...دوست،رفیق،آشنا....با این که هنوز سنی ندارم ولی شاید چون زمان خیلی دور رو هنوز یادمه،حتی دوستان زمان چهارسالگیم رو،حس می کنم زیاد عمر کردم....نمی دونم این خصلت زیاد عمر کردنه که هرچی جلوتر می ری تنها تر می شی؟.......یه زمانی هست چنان دور و برت شلوغه و تو سرت گرم که حساب و کتاب زمان از دستت در می ره،چنان تو خوشی فرو می ری که فکر می کنی تا ابد همین جوری ادامه پیدا می کنه،بعد یهو به خودت می آی و می بینی ااااا....مدتها از موقعی که دورت شلوغ بوده گذشته،اونهایی که زمانی می تونستی وجودشون رو با گوشت و پوست و خون احساس کنی انگار که از اول هم وجود نداشتن و رویایی بودن که اومدن و رفتن و تموم شدن و باد اونها رو برده یه جای دور دست،اون قدر دور که به سختی باورت می شه زمانی پیشت و در کنارت بودن.....حتی خاطرات خودت هم برات حالت خواب پیدا می کنه،هی از خودت می پرسی جدا اون من بودم؟من بودم که اون شرایط رو داشتم؟من بودم که اون کارها رو می کردم؟من؟؟؟.............چقدر از بزرگ شدن متنفرم!!حقیقتی تحملیه که هر کاری بکنی مجبوری قبولش کنی و به دست و پات غل و زنجیر می زنه و آزادیهات رو ازت می گیره....خدا می دونه حاضرم چقدر بدم تا یه بار دیگه اون آزادی،اون بی خیالی و سرخوشی نوجوونیم رو یه بار دیگه تجربه کنم،نمی گم داشته باشم فقط تجربه کنم،حس کنم که مثل اون موقع آزادم...آزاد و رها......بچه بودن،راحت و بی خیال بودن بعضی وقتها خیلی نعمت بزرگیه و چه خوبه که هر آدمی یه بار اونو در زندگیش تجربه می کنه ولی همون موقع هم یه عده ای هستن که به این خاطر زیر فشار مسئولیتهای زندگی دارن له می شن،اگه پدر و مادر نباشن که سپر بلا بشن هیچ یک از ما حتی یه لحظه هم بچگی رو تجربه نمی کنیم....خوش به حال من که باز برای چند سال تجربه اش کردم و بدا به حال اون کسی که خدا یه دفعه کاری می کنه که از بچگی یهو بپره به چهل سالگی....من دست کم از اون آدم جلوترم......... ؟
مثل این که چیزی از حرفهای این دفعه ام نفهمیدید!؟خب واسه همینه که ترجیح می دم تعریفش نکنم،هیچ کس به جز خودم سر از فکرهای بی سر و تهی که تو این دوران از مغزم می گذره اونم هر سال،در نمی آره،ایشالا زودتر بگذره و ما باز زبونمون باز بشه......
؟


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com