<$BlogRSDURL$>

Sunday, May 28, 2006

خيلي جالبه...انصافا كار اين روزگار رو موندم توش...امروز عصر قبل بازي ايران و كرواسي،داشتم همراه دوستم تو محلمون قدم مي زدم،داشتيم از حوالي جايي عبور مي كرديم كه من ازش خاطره دارم،(همونجايي كه پيمان رو فرستادم تا بره با آرزو صحبت كنه) سلانه سلانه واسه خودمون قدم مي زديم كه يه دفعه از پشت ديوار سروكله يه دختر پيدا شد با پوستي روشن،صورتي گرد و چشماني درشت،ما بين خودمون دنيا صداش مي‌زنيم، خب البته بدون شك براي دوستم اون دختر قدر يه دنيا ارزش داره،دنيايي كه رسيدن بهش در حد روياست،با ديدن دختره دوستم طوري از ته دل آه كشيد و ساكت شد كه دلم براش سوخت،گفتم بيا بريم يه چيزي مهمون من بخوريم تا از فكرش در بياي...و براي اين كه باهاش هم دردي كرده باشم گفتم:احساست رو كاملا درك مي كنم.نگران نباش دو ساعت ديگه من آرزو رو مي بينم و اون وقت من هم مثل تو ساكت مي شم...رفتيم از يه سوپري در اون اطراف به حساب من يه اسپوتا و شيرين عسل زديم تو رگ و به راهمون ادامه داديم...مدتي گذشت،نمي دونم،شايد همون دو ساعتي كه خودم از اول گفته بودم،دوستم گفت بريم از همون سوپري من يه بسته لپه واسه خونه بگيرم،رفتيم،دوستم داخل شد و من با كمي فاصله مقابل سوپرماركت ايستادم،در گرگ و ميش هو و از ميون سايه روشن اطراف دختري ريز نقش كه برام حكم همون دنيا رو داره يهو بيرون اومد و جلو در سوپرماركت با دوستم سلام و عليك كرد.خودش بود،هموني كه با ديدنش يه دفعه ساكت شدم و به فكر فرو رفتم............ ؟

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com