<$BlogRSDURL$>

Friday, May 12, 2006

واقعا خنده داره!الان داشتم برنامه حوادث باورنكردني رو مي ديدم،نشون مي داد كه تو آمريكا،سه تا جوجه اردك مي افتن تو كانال فاضلاب و براي و نجاتشون آتش نشاني وارد عمل مي شه!!!اون وقت اينجا يه بار چاه رو سر سه تا كارگر ريزش مي كنه،آقايون آتش نشاني بعد يه ساعت از راه مي رسن و بعد سه ساعت اعلام مي كنن كه جسد هر سه تاشون رو سالم از زير خاك بيرون آوردن...نه من مسخره نمي كنم....ولي خب به اين جمله كه مي گه خلايق هرچه لايق شديدا معتقدم...ما اگه واقعا دلمون مي خواست مي تونستيم مثل اونها-منظور كشورهاي پيشرفته بشيم-اما حالا كه نخواستيم پس حق هم نداريم اعتراض كنيم،روشنه؟(چشمك همراه نيشخند!)
ديروز 5 صبح بيدار شدم تا برم تو صف پس گرفتن پول موبايل جا رزرو كنم.شدم نفر 39 ام...خب،بهتر از نفر 249 ايه كه دوشنبه اي وقتي ساعت هفت و نيم رفتم اونجا نصيبم شد.چون راه نزديك بود گفتم برمي گردم خونه،يه چرت مي زنم و دوباره ساعت 8 بر مي گردم...برگشتم و تو تختم دراز كشيدم ولي به جاي خواب تا خود هشت داشتم فكر مي كردم...عادتمه...تو رختخواب كه مي رم يا سه شماره خوابم مي بره يا بايد دست كم يكي دو ساعتي رو فكر كنم...برو برگرد هم نداره...خب اين بار هم سوال هميشگي ما رو به خودش مشغول كرده بود...مسئله دوست داشتن آرزو....مي دونم تكراريه،خيلي راجع بهش حرف زدم ولي مي دونيد،هنوز برام تازه است،هنوز هم كه هنوزه هر وقت بهش فكر مي كنم به نتايج جديدي مي رسم كه برام جالبه...از خودم پرسيدم چرا هنوز فراموشش نكردم؟يه چند سالي رو-ده يازده سال ناقابل!-تو نوبتش بودم و حالا هم داره مي شه سه سال كه از موضوع گذشته،آرزو ازدواج نكرده،من هم نكردم،اون رو نمي دونم چرا،ولي خودم رو مي دونم...من ديگه عاشق بشو نيستم..نه كه از كسي خوشم نيادها..نه،ولي احساسم به اون مرحله نمي رسه..در واقع در مورد آرزو دوست داشتنم به مرحله كمال رسيد،تمام موادي كه لازم بود تا يه دوست داشتن كامل شكل بگيره در مورد آرزو تو دلم شكل گرفت و در كنار هم يه حسي رو به وجود آورد كه تا به حال در مورد هيچ دختري تجربه نكردم...من واقعا اونو دوست داشتم..خيلي واقعي،طبيعي و صادقانه...انگار از وجود خودم شكل گرفته باشه...مي شه گفت من تو وجودم يه‌ آرزو دارم كه همراه من نفس مي كشه،زنده است و همه جا باهامه...تا اون هست،احساس خلا نمي كنم و هر بار بهش مراجعه مي كنم مملو از انرژي و اعتماد به نفس مي شم،اون بهم نيرو مي ده،تحت تاثير اين نيرو من نقاشي كشيدم،داستان نوشتم،وبلاگ ساختم و حس مي كنم كه در آينده هم كارهاي بيشتري خواهم كرد،شايد يه روزي مجسمه بسازم،آهنگ بنوازم،ترانه خلق كنم،خلاصه كه اين احساس همين جور منو رو به جلو و در جهت خلق زيبايي ها پيش برده...شايدم من اشتباه مي كنم،شايد تموم اين كارهايي كه كردم معمولي باشه ولي براي خودم ارزشمنده...براي همينه كه من اين احساس رو مثل يه جنس عتيقه گرون قيمت تو صندوق خونه دلم قايم كردم و هر چند وقت يه بار در كمال دقت و ظرافت مي آرمش بيرون،روي طاقچه ذهنم قرارش مي دم و از تماشاش لذت مي برم....خيلي تبليغاتي شد نه؟خب طبيعيه كه هر كي سعي كنه از عقايدش دفاع كنه و اونو موجه و پسنديده جلوه بده ولي من اين كار رو نمي كنم...درسته كه من عشق آرزو رو زنده نگه داشتم چون حس كردم باعث پيشرفتم مي شه و خيلي از درها رو به روم باز مي كنه ولي در عوض خيلي از درها رو هم به روم بسته...كافيه يكي بخواد تو زندگيم وارد بشه،فوري ذهنم اونو با آرزو مقايسه مي كنه و چون تمام مواد لازم رو براي دوست داشته شدن-اون جوري كه آرزو داشت-به همراه نداره،نهايتا مردود مي شه و با اين توجيه كه"تو آرزو نيستي!" از ذهنم بيرون انداخته مي شه...به همين راحتي!با اين حال من هنوز پاي عقايدم هستم،بهت هم مي گم كه هر راهي رو خواستي تو زندگيت انتخاب كني اول بشناسش،خوب و بدش رو سبك سنگين كن بعد ادامه اش بده...من يه تئوري واسه خودم دارم كه مي گه اگه حتي خواستي كافر هم باشي،آگاهانه كافر باش!.... ؟
خب منبر امروزمون هم به پايان رسيد،به قول برادرم بعضي وقتها خيلي آخوند مي شم،خودمم مي دونم...بسيار خب،كاري نداريد؟من مي خوام برم بيرون هوا خوري،صدسال تنهايي ماكز رو با ترجمه بهمن فرزانه گرفتم و مي خوام بخونم،تو اين هواي خوب و فضاي سر سبز،هيچي به اندازه مطالعه بهم كيف نمي ده،خوش باشيد دوستان! ؟

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com