<$BlogRSDURL$>

Tuesday, May 09, 2006

نمی دونم چرا ولی هر بار که نوشته های این دوست جدیدمون آقا مهدی رو می خونم،یه سوژه جدید می آد تو ذهنم...انگاری خودم می خواستم اون مطلب رو بنویسم ولی یه جورایی یادم نمی اومده و با خوندن مطالب ایشون جرقه لازم به انبار مهمات نم کشیده مغزیم اصابت می کنه و خلاصه سر شوق می آم تا یه چیزایی رو که شاید مدتها بود فراموش کرده و در موردش حرف نزده بودم به یاد بیارم..... ؟

جونم برای اونایی که از ماجرا بی خبرن بگه که آقا مهدی ما یه جوجه یاکریم زخمی رو که چیزی نمونده بوده طعمه کلاغ شوم خونه همسایه(همساده؟) بشه نجات می دن و برای مدتی سرپرستی اون مادر مرده رو به عهده می گیرن،از قضا این جوجه یاکریم داستان ما هنوز دونه برچیدن رو بلد نیست و دیگه خودتون حدس بزنید چه مشقاتی این دوست عزیزمون متحمل شده تا چینه دون جناب جوجه یاکریم خالی نمونه....خلاصه این ماجرا منو به یاد یه خاطره انداخت که نمی دونم حوصله دارید براتون تعریف کنم یا نه،اگه ندارید که پاشید برید دنبال کارتون و وقتتونو با خوندن قصه های من تلف نکنید،اگر هم می مونید که خودم مخلصتونم،یه آگهی بازرگانی تماشا کنید تا من برگردم................ ؟

گوسفندی که علف را می فهمید!! برنامه امشب سینماهای تهران(با صدای بم بخونید چون این مثلا آگهی بازرگانیه!)

خب لوس بازی بسه،جونم براتون بگه سالها قبل وقتی اول دبیرستان بودم،یه شب در حین بازی شریف تاق زدن عکس فوتبالیستها-که اون موقع خیلی رایج بود-متوجه پسر همسایه شدم که یه جوجه رو گرفته دستش و عین توپ مائوتی می اندازه بالا می اندازه پایین،می اندازه بالا،می اندازه پایین...خلاصه از اونجایی که پیشینه این عزیز-منظور پسر همسایه است-پیشم روشن بود و می دونستم ایشون از محبان شفیق حیوانات هستن و گربه ها از 200 متریش سوراخ موش رو 2 میلیون می خرن،در ازای 8 تا عکس،جون اون جوجه رو به اصطلاح خریدم...حالا تو سرمای آخرین روزهای آبان ماه،من با یه جوجه مردنی چیکار باهاس می کردم؟؟.....مادرم که وقتی منو با جوجه دید فریادش رفت آسمون:نره خر تو آخه با این سنت باید جوجه نیگه داری؟دست و پا تو اره کن!....ولی ما دلسرد نشدیم و به رقم مخالفت مادر گرامی سرپرستی جوجه بینوا رو که اسمش رو گذاشتم جیک جیکوی 8 (آخه قبلش 7 تا جوجه رو در سنوات قبلی زندگیم بزرگ کرده و زن داده بودم) به عهده گرفتیم و یه جعبه کفش رو به عنوان خونه براش در نظر گرفتیم و برای این که یه وقت مورد غضب مادر جانم قرار نگیره اونو زیر تخت اتاقم قایم می کردم تا وقتی که از مدرسه برگردم...یادش به خیر،یادمه بعد دو سه هفته جوجه هه همچین چاق چله شده بود و من خیالم راحت که این دیگه می تونه خودشو در ببره،یهو یه شب وسط خواب شنیدم صدای نفس نفس زدن می آد،انگار یکی نتونه نفس بکشه،ترسیدم،گفتم نکنه خروسک گرفته باشم،ولی خب بیدار که شدم دیدم صدا از تو جعبه می آد،جیک جیکو سرما خورده و راه تنفسیش بسته شده بود و داشت خفه می شد با اجازتون!!!هر چی مشت و مالش دادیم دیدیم فایده نمی کنه،آخر سر چاره رو در تنفس دهن به دهن دیدم!می خندید،می دونم،ولی خدا شاهده اگه اون لحظه تو گلوش فوت نمی کردم صد در صد جناب جیکجیکو ریق رحمت رو سر می کشیدن!قشنگ یادمه یه صدای تق مانندی اومد و جوجه هه راه گلوش باز شد و تا صبح یه کله خوابید!...سرتونو درد نمی آرم،جیکجیکوی 8 بزرگ و بزرگتر شد تا این که یه روز دیگه جیک جیک نمی کرد و در عوض با صدای گوشخراشی شروع کرد به قوقولی قوقو کردن اونم ساعت یازده شب!!یعنی آخر خروس بی محل!!!خدا مرگم بده،حالا چه جوری صدای این حیوونو ببرم؟الانه که همسایه ها پاشنه در خونه مون رو در بیارن...تا مدتی سر اون بی نوا جوراب می کردم تا روشنایی روز رو نبینه و می سپردم طرفهای ساعت ده صبح که دیگه همه عالم و آدم بیدار می شدن جورابو از سرش بردارن،دو سه روزی کارگر شد و لی خب سماجت جوجه خان-البته حالا باید بگم خروس جان-قابل تحسین بود چون در اون حالت هم دست بردار نبود و با صدای خفه ای همچنان به آواز خوندن ادامه می دادن...آدم دلش می سوخت...طفلک خب خروس بود و باید می خوند،اون وقت من به زور می خواستم نخونه...حتی یادمه یکی از دوستان روش خیلی معذرت از حضورتون،روم به دیوار،شیاف روغن رو پیشنهاد دادن که من دلم نیومد انجامش بدم....به هر حال،مدتی این جوری سپری شد،سر و صدای همسایه ها در اومد و من مجبور شدم خروسه رو بچپونم تو قفس و بیارمش زیر میز آشپزخونه قایمش کنم....ولی خب این چاره اش نبود... ؟

قشنگ یادمه سر امتحانات ثلث سوم بود و من امتحان زبان داشتم،وقتی برگشتم قفس رو خالی دیدم...مادرم خروس بینوا رو بخشیده بود به راننده دانشگاهشون تا ببره تو باغش ولش کنه....البته این چیزی بود که واسه من تعریف کرد،بعید نبود خروس بیچاره اون شب سر سفره شام همون راننده خورده شده باشه....در هر صورت این جدایی بدون خداحافظی،برای منی که حکم قیم اون جوجه رو داشتم،تا به امروز یادم مونده....سالها از اون موقع گذشته ولی خب من هر وقت به یکی برمی خورم که جوجه نگه می داره،یاد اون ماجرا می افتم و از طرف می پرسم:فکرشو کردی وقتی به آواز خوندن بیفته می خوای چه خاکی به سرت بریزی؟؟

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com