<$BlogRSDURL$>

Wednesday, March 01, 2006

فكرشو بكن خسته بعد سه ساعت پرواز رسيدي چابهار،تو اون گرماي اعصاب خورد كن كه تا فرق سرتو مي سوزونه قراره يه مشت آدم رو كه هر كدوم سن پدرتن ببري 150 كيلومتر يه مسيري رو تو صحرا نشونشون بدي كه چي؟قراره اونجا خط برق بسازن.................حالا نشستم تو ماشين،ديرم هم شده،آخه لامصب فرودگاه چابهار خداي نظم،پياده كه مي شي تو يه وجب جا،كه نه صندلي درست و حسابي داره ،نه يه بوفه كه يه زهرماري بخري ازش بريزي تو گلوت،يه ساعت بايد منتظر بشي تا بارت رو بيارن بذارن رو چرخ نقاله....شلوغ،پر سر و صدا،همه تو دل هم،حالا اينا به جهنم،مرتيكه چمدونت رو مي آره عين بار پهن پرتش مي كنه رو چرخ نقاله.......بگذريم،سعي مي كنم از فكر فرودگاه و محيط دلپذيرش(!) بيرون بيام و ذهنم رو مي فرستم وسط كوههاي كم ارتفاع و ماسه اي صخره اي اطراف و درياي لاجوردي رنگي كه لحظه به لحظه تصويرش داره برام واضح تر مي شه،ورودي چابهار خيلي قشنگ و چشم نوازه،البته به شرطي كه از سمت ورودي منطقه آزادش وارد بشي..................راننده يه آهنگ گذاشته در عمرم نشنيدم،يه دختره با صدايي شبيه ناله گربه داره مي گه:آره،آره!مي آم دوباره!آرش تو ماله مني!!...........باز مي رم تو فكر و از خودم مي پرسم چند تا از دختر و پسرهاي ما با شنيدن اين تيپ آهنگها(كه به نظر من رو حوضيه!) به خيال خودشون مي رن تو خلسه و لابد اوني هم كه آرشش رو گم كرده باشه تا مي شنوه داغ دلش تازه مي شه و شروع مي كنه به پهناي صورتش گريه كردن و در دل خواننده اين ترانه رو(البته اگه به اين شاهكار بي وزن و قافيه بشه گفت ترانه!) ستايش مي كنه و هرجا كه بره تو كوچه و مدرسه و دانشگاه اين لاطائلات مي شه ورد زبونش و سعي مي كنه حين خوندنش يه قيافه روحاني هم به خودش بگيره تا به همه نشون بده كه من درد عشقي كشيدم كمپرس!!!(قضيه كمپرس و كه مپرس رو كه همه تون لابد مي دونين!).......خنده ام مي گيره از حماقتهاي دوران نوجووني،خودمون هم يكي از اونها بوديم،فقط خدا رو شكر يادم نمي آد بيرون از چهارچوب اتاقم چنين فيگورهايي اومده باشم،ولي خب يادمه بعضي از دوستهام رو كه استعداد خوانندگيشون رو تو حموم و دستشويي كشف مي كردن و بعد مي رفتن جلو مدرسه دخترونه و با چه شور و حالي آبرو مي بردن..........................................................بگذريم،معمولا وقتي به هر بهونه اي مي رم سفر از اين دست فكرهاي فلسفي-كه نه واسه آدم نون مي شه و نه آب-زياد مي كنم،خنده ام گرفته بود وقتي رسيده بودم اداره برق،پيمانكارها عين گرگ دم در ورودي منتظرم بودن تا به محض رسيدنم واسه دستمال كشيدن همديگرو جر وا جر كنن!اون وقت من بدون اين كه خودم رو معرفي كنم صاف رفتم تو اتاق مدير برق منطقه،نيم ساعت كه گذشت يكي از پيمانكارها،اومده عين اين بچه مظلومها كه مي خوان وارد دفتر ناظم بشن،نصف كله شو از لا در آورده تو مي پرسه:عذر مي خوام مجدد مزاحم مي شم،آقاي مهندس فلاني......كه با ديدنم يهو گل از گلش مي شكفه،فوري مي آد جلو،تا نصف قدش خم مي شه،يك تواضعي پيشه مي كنه كه نگو و نپرس،معرفي نامه شو نشون مي ده،بعد يه لحظه عذر خواهي مي كنه مي ره بيرون،چند دقيقه بعدش تمام پيمانكارها عين لشگر سلم و تور مي ريزن تو اتاق،پروانه وار دور من و مدير منطقه مي شينن و از همونجا بساط پاچه خوري و منم منم كردن جانثاربازي پهن مي شه........من باز فلسفه ام گل مي كنه،به چهره تك تك اونها نگاه مي كنم،به موي سفيدشون،به شكمهاشون كه در راه حق عين بالش باد كرده،به لبخندهاي تصنعي شون كه از صدتا فحش خوار مادر بدتره،بعد به خودم مي گم من احمقم يا اينا كه بخاطر پول ببين چه بي پدر مادريها كه نمي كنن............در طول مسير آخ مسابقه مي ذارن تو خود شيريني،تا نماينده فلان شركت ازمون دور مي شه شروع مي كنن خراب كردنش،آقاي مهندس اينا عرضه ندارن يه چاه مستراح بزنن،ما فلان سال تو فلان منطقه بد آب و هوا چنين و چنان كرديم.......مونده بگه كل تمدن دنيا مرهون زحمات ماست.............بازم بگذريم،به من كه بد نگذشت،كارم رو انجام دادم و به قول خودم يه تور چابهار آقايون رو بردم و آوردم،اون قدر هم بهم احترام گذاشتن-كه البته مرده شور چنين احترامي رو ببره!-و ازم پذيرايي كردن-اون قدر موز و نارنگي و كلوچه به خوردم دادن كه ناهار نتونستم بخورم-كه واسه هفت پشتم كافيه....................حالا مي دوني جاي جالب داستان كجاست؟اونجايي كه داريم خداحافظي مي كنيم،پيمانكارها مي پرسن كدوم هتل اقامت داريد؟خب پيمانكارن ديگه،تعارفه رو مي زنن،تو هم اگه اهلش باشي،كافيه لب تر كني تا برات تو بهترين جا اتاق بگيرن،البته تو هم بايد بعدا موقع انتخاب شركت برنده هواشونو داشته باشي،ولي خب من حالا به هر دليلي تعارفشون رو رد مي كنم، روم هم نمي شه بگم چون شركتمون دولتيه و گدا،من رفتم تو يه هتل معمولي ساكن شدم،براي همين فقط مي گم قبلا هماهنگ شده!يه نگاه بهم مي اندازن كه نشون مي ده تا ته خط رو خوندن.........روز تموم مي شه،من نمي دونم اونها چه جوري حال مي كنن،ولي من بعد كمي نوشتن و كتاب خوندن،حالا عجيب اشتياق دارم برم گشتي تو منطقه آزاد بزنم....................كسي هست كه باهام بياد؟

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com