<$BlogRSDURL$>

Sunday, January 22, 2006

من برگشتم....البته فكر نمي كنم خبر چندان فوق العاده اي باشه...خب اومدي كه اومدي!جار زدن نداره كه...ولي مي دوني،وقتي از هواپيما پياده شدم و پام به اسفالت فرودگاه مهرآباد تهران رسيد،دوست داشتم همون جا زانو بزنم و كف زمين رو با تمام گل و لاي برفش ببوسم...واقعا كه بعضي از آدمها-البته اگه بشه بهشون گفت آدم!-در چه شرايط نكبت باري زندگي مي كنن...واقعا بچه ها قدر زندگيمونو بدونيم،قدر سقفي كه بالا سرمونه،قدر اتاق و تخت گرم و راحت و غذاي گرمي كه پدر و مادر جلومون مي ذارن.........................؟
وارد روستا كه مي شي همه يه جوري نگاهت مي كنن،با اون چهره هاي آفتاب سوخته و چشمهاي قرمز از آزار گرد و خاك و شايد هم كشيدن ترياك،لباسهاي يه سره و بلندشون،چه سفيد چه سياه چه خاكستري،همه خاكي و به تنهاي لاغرشون گريه مي كنه،نكبت و فلاكت از روشون مي باره،چند تا چند تا سر هر معبري نشستن،هيچ كاري ندارن الا تماشا كردن رهگذران و غريبه هايي مثل من كه به زبون خودشون قجر محسوب مي شم.اون قدر بي حركتن كه يه لحظه فكر مي كني اينا اصلا زنده ان؟بچه هاشون ريزه ميزه،اگه مو داشته باشن ژوليده و خاكي،همين طور توي دست پاي هم مي لولن،اسباب بازي اي اگه دستشون باشه يا پهن خشك الاغه يا يه تاير مستعمل كه صاحبش اونو دور انداخته،سر و صداشون با صداي سگها و الاغها و شترهاشون تركيب مي شه،كنار روستا جاده چابهار-نيكشهر-ايرانشهر عين مار وسط كوهها پيچيده،كوه كه چه عرض كنم،نخاله ساختموني،آخه اينجا كوههاش هم كوه نيست،اينجا هرچيزي كه بخواد قد راست كنه خدا مي‌زنه تو سرش و خوردش مي كنه،اينجا واقعا آخر دنياست! به فاصله دهها كيلومتر قبل و بعد روستا جنبنده‌اي ديده نمي شه،تمام مسير يا دشت و صحراي خشكه يا كوههايي كه اون قدر سياه و زشت و بدتركيبن كه حتي رغبت نمي‌كني تماشاشون كني و ترجيح مي دي مثل تموم ماشينهاي عبوري سريعتر گاز بدي بلكه زودتر به جايي برسي كه دست كم نشاني از تمدن امروزي به چشم بخوره....سرتونو درد نيارم،تو يه همچين بهشتي ما ده دوازده روز داشتيم گل گشت مي زديم،تمام دلخوشيمون اين بود كه هرچه سريعتر روز تموم شه تا ما بتونيم برگرديم به چابهار و هتل خودمون،يه حمومي بكنيم،كپه مرگي بزنيم و شب اگه جوني مونده بود يه قدمي تو منطقه آزاد بزنيم.حالا من مي گم منطقه آزاد شما رو خيالات برنداره،اسمش منطقه آزاده وگرنه در اصل جز چند تا پاساژ كه عمدتا وسايل منزل-اونم ساخت چين- رو مي فروشن چيز ديگه اي نداره،رونماش قشنگه،داخلش هم بد نيست،منظره شبانه اش هم به دل مي شينه،ولي خب فقط در همون محدوده است،پونصد متر اون طرف تر وقتي وارد شهر مي شي دوباره اون صحنه هاي كابوس مانندي كه برات تعريف كردم جلو چشمات شكل مي گيره منتها كمي غلظتش كمتره،آره مي دونم اگه رفته باشي اونجا مي گي همه شون ماشينهايي رو سوارن كه پسر رفسنجاني به زور سواره،ولي به چه قيمتي؟همه شون معتادن،همه شون تو كار قاچاق مواد مخدرن،همه شون!!!؟
شبها روي تختم دراز مي كشيدم و فكر مي كردم كه چطور شد من سر از اينجا در آوردم؟چي شد كه قبول كردم واسه كاري كه ازش اوغم مي گيره تا اين حد مايه بذارم و با اين حق ماموريت ناچيز،امكانات به درد نخور پاشم بيام وسط چنين جهنمي؟....آخر سر وقتي از زور فكر كردن و نتيجه نگرفتن مخم داغ مي كرد،فحش رو مي كشيدم به ريش خودم و رؤسام و زير لب مي گفتم:وقتي تن دادي ديگه تا آخرش بايد ادامه بدي.....؟؟

فكرت چند شب پيش اومد تو ذهنم،خيلي قوي،مثل اون روزها،ياد قديمها افتادم،وقتي هيجده نوزده ساله بودم و تا تقي به توقي مي خورد گريه ام مي گرفت...به ياد اون موقعها بالش رو بغل گرفتم و تو سينه‌ام فشار دادم،باز كار خودشو كرد و مثل هميشه تاثيرشو گذاشت،يه نموره ديدم تار شد،جاي خالي تو حس كردم،كجايي؟چي كار مي كني؟منو يادت مي آد؟؟ديگه مثل اون موقعها تصويرت برام شفاف نيست،برام شدي يه شبح،كاش مي شد يه بار ديگه از نزديك ببينمت تا تصويرت در ذهنم به روز بشه...نرمي بالش، تو رو به يادم آورد،با اين كه هرگز در آغوش نگرفتمت،ولي مطمئنم از اين بالش در آغوش گرفتني‌تري...بدون اون كه خودم بفهمم شروع كردم به زمزمه كردن...بيا....برگرد پيشم،بيا بشو اون چيزي كه هميشه مي‌خواستم و آرزو شو داشتم،بيا بشو مال خودم،فقط خودم،بيا بشو تنها گنجينه‌ام،همه چيزم،تموم دنيام....بيا................... با اين كه تنها بودم ولي تنهايي اذيتم نمي كرد،چون تو باهام بودي،يعني رويات باهام بود...ياد شعر اندي افتادم،روياي با تو بودن،قشنگتر از زندگيست....تا تو رو دارم،تا رويات باهامه،همه جا دنبالت خواهم آمد،لازم باشه تا اون سر دنيا...يه روزي به دستت مي آرم،يه روزي مال من مي شي،همه چيزمو سرمايه مي كنم تا تو رو به دست بيارم،حتي اگه اون سرمايه عمرم باشه....لبخند زنون به خواب رفتم،دوباره خرم كردي،مي دونم، ولي من مثل هميشه از اين خر شدن خوشحالم.عادت كردم به اين خر شدن و ازش لذت مي برم.
چيه؟لابد مي خواي بگي آفتاب زيادي به مغزم خورده؟خب بگو...منو كه مي شناسي،مي دوني كه آخر سر هم كار خودمو مي كنم،ولي نظرت برام محترمه،بنابراين هرچي دلت خواست بگو.

اگه يه بار ديگه متولد بشم مي رم كارگرداني مي خونم.به نظرم حرفه با شكوهيه،خودت خلق مي كني و خودت هم به مخلوقاتت جون مي بخشي.كلا خالق بودن يه حس خوبي داره،اين كه سرنوشت همه به دست توئه،دلت بخواد يكي رو به عرش مي رسوني و ديگري رو به زمين مرگ مي زني.البته اون قدرهام بي حساب كتاب نيستها،تو در قبال شخصيتهايي كه خلق مي كني مسئولي،فكر نكن چون خالقشوني مي توني هرجور دلت مي خواد باهاشون رفتار كني!بخواي سرخود عمل كني يه روز شخصيتهات عليهت شورش مي كنن از اريكه قدرت مي كشنت پايين،پس حواست جمع باشه......فعلا(هنوز وقت لازمه كه باور كنم برگشتم سر خونه و زندگي خودم و از اون جهنم بيرون اومدم،نمي گم بد بود،ولي خدا لااقل ديگه نصيب من يكي نكنه،آمين!)

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com