Sunday, January 22, 2006
من برگشتم....البته فكر نمي كنم خبر چندان فوق العاده اي باشه...خب اومدي كه اومدي!جار زدن نداره كه...ولي مي دوني،وقتي از هواپيما پياده شدم و پام به اسفالت فرودگاه مهرآباد تهران رسيد،دوست داشتم همون جا زانو بزنم و كف زمين رو با تمام گل و لاي برفش ببوسم...واقعا كه بعضي از آدمها-البته اگه بشه بهشون گفت آدم!-در چه شرايط نكبت باري زندگي مي كنن...واقعا بچه ها قدر زندگيمونو بدونيم،قدر سقفي كه بالا سرمونه،قدر اتاق و تخت گرم و راحت و غذاي گرمي كه پدر و مادر جلومون مي ذارن.........................؟
وارد روستا كه مي شي همه يه جوري نگاهت مي كنن،با اون چهره هاي آفتاب سوخته و چشمهاي قرمز از آزار گرد و خاك و شايد هم كشيدن ترياك،لباسهاي يه سره و بلندشون،چه سفيد چه سياه چه خاكستري،همه خاكي و به تنهاي لاغرشون گريه مي كنه،نكبت و فلاكت از روشون مي باره،چند تا چند تا سر هر معبري نشستن،هيچ كاري ندارن الا تماشا كردن رهگذران و غريبه هايي مثل من كه به زبون خودشون قجر محسوب مي شم.اون قدر بي حركتن كه يه لحظه فكر مي كني اينا اصلا زنده ان؟بچه هاشون ريزه ميزه،اگه مو داشته باشن ژوليده و خاكي،همين طور توي دست پاي هم مي لولن،اسباب بازي اي اگه دستشون باشه يا پهن خشك الاغه يا يه تاير مستعمل كه صاحبش اونو دور انداخته،سر و صداشون با صداي سگها و الاغها و شترهاشون تركيب مي شه،كنار روستا جاده چابهار-نيكشهر-ايرانشهر عين مار وسط كوهها پيچيده،كوه كه چه عرض كنم،نخاله ساختموني،آخه اينجا كوههاش هم كوه نيست،اينجا هرچيزي كه بخواد قد راست كنه خدا ميزنه تو سرش و خوردش مي كنه،اينجا واقعا آخر دنياست! به فاصله دهها كيلومتر قبل و بعد روستا جنبندهاي ديده نمي شه،تمام مسير يا دشت و صحراي خشكه يا كوههايي كه اون قدر سياه و زشت و بدتركيبن كه حتي رغبت نميكني تماشاشون كني و ترجيح مي دي مثل تموم ماشينهاي عبوري سريعتر گاز بدي بلكه زودتر به جايي برسي كه دست كم نشاني از تمدن امروزي به چشم بخوره....سرتونو درد نيارم،تو يه همچين بهشتي ما ده دوازده روز داشتيم گل گشت مي زديم،تمام دلخوشيمون اين بود كه هرچه سريعتر روز تموم شه تا ما بتونيم برگرديم به چابهار و هتل خودمون،يه حمومي بكنيم،كپه مرگي بزنيم و شب اگه جوني مونده بود يه قدمي تو منطقه آزاد بزنيم.حالا من مي گم منطقه آزاد شما رو خيالات برنداره،اسمش منطقه آزاده وگرنه در اصل جز چند تا پاساژ كه عمدتا وسايل منزل-اونم ساخت چين- رو مي فروشن چيز ديگه اي نداره،رونماش قشنگه،داخلش هم بد نيست،منظره شبانه اش هم به دل مي شينه،ولي خب فقط در همون محدوده است،پونصد متر اون طرف تر وقتي وارد شهر مي شي دوباره اون صحنه هاي كابوس مانندي كه برات تعريف كردم جلو چشمات شكل مي گيره منتها كمي غلظتش كمتره،آره مي دونم اگه رفته باشي اونجا مي گي همه شون ماشينهايي رو سوارن كه پسر رفسنجاني به زور سواره،ولي به چه قيمتي؟همه شون معتادن،همه شون تو كار قاچاق مواد مخدرن،همه شون!!!؟
شبها روي تختم دراز مي كشيدم و فكر مي كردم كه چطور شد من سر از اينجا در آوردم؟چي شد كه قبول كردم واسه كاري كه ازش اوغم مي گيره تا اين حد مايه بذارم و با اين حق ماموريت ناچيز،امكانات به درد نخور پاشم بيام وسط چنين جهنمي؟....آخر سر وقتي از زور فكر كردن و نتيجه نگرفتن مخم داغ مي كرد،فحش رو مي كشيدم به ريش خودم و رؤسام و زير لب مي گفتم:وقتي تن دادي ديگه تا آخرش بايد ادامه بدي.....؟؟
فكرت چند شب پيش اومد تو ذهنم،خيلي قوي،مثل اون روزها،ياد قديمها افتادم،وقتي هيجده نوزده ساله بودم و تا تقي به توقي مي خورد گريه ام مي گرفت...به ياد اون موقعها بالش رو بغل گرفتم و تو سينهام فشار دادم،باز كار خودشو كرد و مثل هميشه تاثيرشو گذاشت،يه نموره ديدم تار شد،جاي خالي تو حس كردم،كجايي؟چي كار مي كني؟منو يادت مي آد؟؟ديگه مثل اون موقعها تصويرت برام شفاف نيست،برام شدي يه شبح،كاش مي شد يه بار ديگه از نزديك ببينمت تا تصويرت در ذهنم به روز بشه...نرمي بالش، تو رو به يادم آورد،با اين كه هرگز در آغوش نگرفتمت،ولي مطمئنم از اين بالش در آغوش گرفتنيتري...بدون اون كه خودم بفهمم شروع كردم به زمزمه كردن...بيا....برگرد پيشم،بيا بشو اون چيزي كه هميشه ميخواستم و آرزو شو داشتم،بيا بشو مال خودم،فقط خودم،بيا بشو تنها گنجينهام،همه چيزم،تموم دنيام....بيا................... با اين كه تنها بودم ولي تنهايي اذيتم نمي كرد،چون تو باهام بودي،يعني رويات باهام بود...ياد شعر اندي افتادم،روياي با تو بودن،قشنگتر از زندگيست....تا تو رو دارم،تا رويات باهامه،همه جا دنبالت خواهم آمد،لازم باشه تا اون سر دنيا...يه روزي به دستت مي آرم،يه روزي مال من مي شي،همه چيزمو سرمايه مي كنم تا تو رو به دست بيارم،حتي اگه اون سرمايه عمرم باشه....لبخند زنون به خواب رفتم،دوباره خرم كردي،مي دونم، ولي من مثل هميشه از اين خر شدن خوشحالم.عادت كردم به اين خر شدن و ازش لذت مي برم.
چيه؟لابد مي خواي بگي آفتاب زيادي به مغزم خورده؟خب بگو...منو كه مي شناسي،مي دوني كه آخر سر هم كار خودمو مي كنم،ولي نظرت برام محترمه،بنابراين هرچي دلت خواست بگو.
اگه يه بار ديگه متولد بشم مي رم كارگرداني مي خونم.به نظرم حرفه با شكوهيه،خودت خلق مي كني و خودت هم به مخلوقاتت جون مي بخشي.كلا خالق بودن يه حس خوبي داره،اين كه سرنوشت همه به دست توئه،دلت بخواد يكي رو به عرش مي رسوني و ديگري رو به زمين مرگ مي زني.البته اون قدرهام بي حساب كتاب نيستها،تو در قبال شخصيتهايي كه خلق مي كني مسئولي،فكر نكن چون خالقشوني مي توني هرجور دلت مي خواد باهاشون رفتار كني!بخواي سرخود عمل كني يه روز شخصيتهات عليهت شورش مي كنن از اريكه قدرت مي كشنت پايين،پس حواست جمع باشه......فعلا(هنوز وقت لازمه كه باور كنم برگشتم سر خونه و زندگي خودم و از اون جهنم بيرون اومدم،نمي گم بد بود،ولي خدا لااقل ديگه نصيب من يكي نكنه،آمين!)
|
وارد روستا كه مي شي همه يه جوري نگاهت مي كنن،با اون چهره هاي آفتاب سوخته و چشمهاي قرمز از آزار گرد و خاك و شايد هم كشيدن ترياك،لباسهاي يه سره و بلندشون،چه سفيد چه سياه چه خاكستري،همه خاكي و به تنهاي لاغرشون گريه مي كنه،نكبت و فلاكت از روشون مي باره،چند تا چند تا سر هر معبري نشستن،هيچ كاري ندارن الا تماشا كردن رهگذران و غريبه هايي مثل من كه به زبون خودشون قجر محسوب مي شم.اون قدر بي حركتن كه يه لحظه فكر مي كني اينا اصلا زنده ان؟بچه هاشون ريزه ميزه،اگه مو داشته باشن ژوليده و خاكي،همين طور توي دست پاي هم مي لولن،اسباب بازي اي اگه دستشون باشه يا پهن خشك الاغه يا يه تاير مستعمل كه صاحبش اونو دور انداخته،سر و صداشون با صداي سگها و الاغها و شترهاشون تركيب مي شه،كنار روستا جاده چابهار-نيكشهر-ايرانشهر عين مار وسط كوهها پيچيده،كوه كه چه عرض كنم،نخاله ساختموني،آخه اينجا كوههاش هم كوه نيست،اينجا هرچيزي كه بخواد قد راست كنه خدا ميزنه تو سرش و خوردش مي كنه،اينجا واقعا آخر دنياست! به فاصله دهها كيلومتر قبل و بعد روستا جنبندهاي ديده نمي شه،تمام مسير يا دشت و صحراي خشكه يا كوههايي كه اون قدر سياه و زشت و بدتركيبن كه حتي رغبت نميكني تماشاشون كني و ترجيح مي دي مثل تموم ماشينهاي عبوري سريعتر گاز بدي بلكه زودتر به جايي برسي كه دست كم نشاني از تمدن امروزي به چشم بخوره....سرتونو درد نيارم،تو يه همچين بهشتي ما ده دوازده روز داشتيم گل گشت مي زديم،تمام دلخوشيمون اين بود كه هرچه سريعتر روز تموم شه تا ما بتونيم برگرديم به چابهار و هتل خودمون،يه حمومي بكنيم،كپه مرگي بزنيم و شب اگه جوني مونده بود يه قدمي تو منطقه آزاد بزنيم.حالا من مي گم منطقه آزاد شما رو خيالات برنداره،اسمش منطقه آزاده وگرنه در اصل جز چند تا پاساژ كه عمدتا وسايل منزل-اونم ساخت چين- رو مي فروشن چيز ديگه اي نداره،رونماش قشنگه،داخلش هم بد نيست،منظره شبانه اش هم به دل مي شينه،ولي خب فقط در همون محدوده است،پونصد متر اون طرف تر وقتي وارد شهر مي شي دوباره اون صحنه هاي كابوس مانندي كه برات تعريف كردم جلو چشمات شكل مي گيره منتها كمي غلظتش كمتره،آره مي دونم اگه رفته باشي اونجا مي گي همه شون ماشينهايي رو سوارن كه پسر رفسنجاني به زور سواره،ولي به چه قيمتي؟همه شون معتادن،همه شون تو كار قاچاق مواد مخدرن،همه شون!!!؟
شبها روي تختم دراز مي كشيدم و فكر مي كردم كه چطور شد من سر از اينجا در آوردم؟چي شد كه قبول كردم واسه كاري كه ازش اوغم مي گيره تا اين حد مايه بذارم و با اين حق ماموريت ناچيز،امكانات به درد نخور پاشم بيام وسط چنين جهنمي؟....آخر سر وقتي از زور فكر كردن و نتيجه نگرفتن مخم داغ مي كرد،فحش رو مي كشيدم به ريش خودم و رؤسام و زير لب مي گفتم:وقتي تن دادي ديگه تا آخرش بايد ادامه بدي.....؟؟
فكرت چند شب پيش اومد تو ذهنم،خيلي قوي،مثل اون روزها،ياد قديمها افتادم،وقتي هيجده نوزده ساله بودم و تا تقي به توقي مي خورد گريه ام مي گرفت...به ياد اون موقعها بالش رو بغل گرفتم و تو سينهام فشار دادم،باز كار خودشو كرد و مثل هميشه تاثيرشو گذاشت،يه نموره ديدم تار شد،جاي خالي تو حس كردم،كجايي؟چي كار مي كني؟منو يادت مي آد؟؟ديگه مثل اون موقعها تصويرت برام شفاف نيست،برام شدي يه شبح،كاش مي شد يه بار ديگه از نزديك ببينمت تا تصويرت در ذهنم به روز بشه...نرمي بالش، تو رو به يادم آورد،با اين كه هرگز در آغوش نگرفتمت،ولي مطمئنم از اين بالش در آغوش گرفتنيتري...بدون اون كه خودم بفهمم شروع كردم به زمزمه كردن...بيا....برگرد پيشم،بيا بشو اون چيزي كه هميشه ميخواستم و آرزو شو داشتم،بيا بشو مال خودم،فقط خودم،بيا بشو تنها گنجينهام،همه چيزم،تموم دنيام....بيا................... با اين كه تنها بودم ولي تنهايي اذيتم نمي كرد،چون تو باهام بودي،يعني رويات باهام بود...ياد شعر اندي افتادم،روياي با تو بودن،قشنگتر از زندگيست....تا تو رو دارم،تا رويات باهامه،همه جا دنبالت خواهم آمد،لازم باشه تا اون سر دنيا...يه روزي به دستت مي آرم،يه روزي مال من مي شي،همه چيزمو سرمايه مي كنم تا تو رو به دست بيارم،حتي اگه اون سرمايه عمرم باشه....لبخند زنون به خواب رفتم،دوباره خرم كردي،مي دونم، ولي من مثل هميشه از اين خر شدن خوشحالم.عادت كردم به اين خر شدن و ازش لذت مي برم.
چيه؟لابد مي خواي بگي آفتاب زيادي به مغزم خورده؟خب بگو...منو كه مي شناسي،مي دوني كه آخر سر هم كار خودمو مي كنم،ولي نظرت برام محترمه،بنابراين هرچي دلت خواست بگو.
اگه يه بار ديگه متولد بشم مي رم كارگرداني مي خونم.به نظرم حرفه با شكوهيه،خودت خلق مي كني و خودت هم به مخلوقاتت جون مي بخشي.كلا خالق بودن يه حس خوبي داره،اين كه سرنوشت همه به دست توئه،دلت بخواد يكي رو به عرش مي رسوني و ديگري رو به زمين مرگ مي زني.البته اون قدرهام بي حساب كتاب نيستها،تو در قبال شخصيتهايي كه خلق مي كني مسئولي،فكر نكن چون خالقشوني مي توني هرجور دلت مي خواد باهاشون رفتار كني!بخواي سرخود عمل كني يه روز شخصيتهات عليهت شورش مي كنن از اريكه قدرت مي كشنت پايين،پس حواست جمع باشه......فعلا(هنوز وقت لازمه كه باور كنم برگشتم سر خونه و زندگي خودم و از اون جهنم بيرون اومدم،نمي گم بد بود،ولي خدا لااقل ديگه نصيب من يكي نكنه،آمين!)
|
Friday, January 06, 2006
خصوصي:اول از همه خيلي ممنون كه مثل هميشه خواننده پر و پا قرص نوشته هام بودي و با اون زبون بي غل و غش ات،بدون تعارف و خيلي خودموني كارم رو نقد كردي.آره حق با توئه،خودمم معتقدم كه اون آدرس به وبلاگم نمي خوره،آخه مي دوني،اون وبلاگ در اصل مربوط به دوراني بود كه موقتا بلاگ اسپات رو فيلتر كرده بودن و من مطالبم رو اونجا مي نوشتم و وقتي فيلتر بلاگ اسپات برداشته شد،با انتقال كليه مطالب،برگشتم به معبد سامورائيم و اون وبلاگ بنده خدا شروع كرد به خاك خوردن،موقعي كه تصميم گرفتم بخشهايي از كتابم رو براي نظر خواهي بذارم روي نت،گفتم ديگه وبلاگ جديد نسازم و از همون قديميه استفاده كنم.اين شد كه آدرس وبلاگ داستانيم شد اون،ولي خب همين روزها منتقلش مي كنم به يه جايي كه در شانش باشه.خيلي ممنون از دقت نظرت....اگه فرصت پيدا كنم مي خوام براي كتابم يه هوم پيج بسازم كه توش خلاصه اي از وقايع كتاب همراه با معرفي شخصيتها باشه و جاي نظر خواهي هم داشته باشه با عكس و تفسير و اين جور چيزا،مي دوني،مي خوام رو كارم به طور مناسب تبليغ كنم،خودستا نيستم ولي معتقدم كه اين تيپ داستان رو تا به حال هيچ كس تو ايران ننوشته و اگه سانسورش نكنن-كه من شك دارم-با يه تبليغ مناسب و يافتن مخاطب استقبال خوبي ازش خواهد شد و اين تشويقي برام مي شه تا جلد دوم و نهايتا سومش رو هم روانه بازار كنم.توكل به خدا،ببينيم تو اين وانفساي فراري بودن ايروني ها به خصوص جوونها از كتاب،ما كارمون به كجا خواهد كشيد.برام دعا كن خواهر جون.
آرزو......مدتي هست راجع بهش حرف نمي زنم ولي اين به معناي فراموش كردنش نيست،آرزو همچنان جاي خودشو در قلب و ذهن من داره....ولي الان ديگه آرزو براي من شده يك مفهوم،آميزه اي از خيلي چيزها كه همه برام حكم آرزو رو پيدا كرده و هر وقت كه دلم براش تنگ مي شه و با اون آهنگ برگشتنش رو از خدا مي خوام،در واقع برگشتن خيلي چيزها رو همراهش مي خوام،آره آرزو برگرد پيشم،با تموم اون روزهاي خوش،تموم اون خاطرات فراموش نشدني و تموم اون عمري كه در نوبتت صرف كردم...همه تون با هم برگردين.
امشب رفته بودم با دوستم بيرون،حوصله ام عجيب سر رفته بود،ما هم كه بچه مثبت،ديگه نهايت خلاف بازيمون اينه كه بريم فست فود ساندويچ بخوريم!!حالا هر دومون يه دل پر از دنيا داريم،من كه اساسا از كارم ناراضيم،اونم از بيكاريش!!همين جور نشستيم به ساندويچمون گاز زديم و از روزگار ناليديم،اصلا نفهميدم چي خوردم...هنوز فكر اين كه تن دادم به كاري كه دوستش ندارم آزارم مي ده،حالا هم كه قربونش برم بايد واسش تا وسط صحراي سيستان و بلوچستان برم،ديگه شده قوز بالا قوز!خلاصه ساندويچه رو زديم تو رگ و رفتيم واسه خودمون تهرون نوردي....بي هيچ هدفي رفتيم تا سر از يه پارك در آورديم.سوت و كور...مگس پر نمي زد...حالشو نداشتيم پياده بشيم،هوا سرد بود و حس پياده روي نبود هيچ رقمه،پشت يه پرايد مشكي نگه داشتيم و مشغول صحبت كردن بوديم كه من متوجه شدم داخل ماشين جلويي يه خبرائيه،مدتي نگذشت كه يه پسره با حالتي شاكي پياده شد و همين طور كه خيره شده بود به منظره شهر يه سيگار گذاشت گوشه لبش و به در ماشين تكيه داد،پشت سرش يه دختره از در مخالف پياده شد و اومد تنگش ايستاد و شروع كردن پچ پچ كردن،بعد يهو دختره دست پسره گرفت و با اصرار برگشتن تو ماشين،هوا تاريك بود و تو نور ماشينهاي عبوري ما مي ديديم كه اينا رفته رفته صورتهاشون به هم نزديك شد و بعد يهو چنان افتادن جون هم و به قول بر و بچ لاو مي تركوندن،انگار نه انگار جمهوري اسلاميه!من خنده ام گرفته بود،به دوستم گفتم بيا بريم يه جا ديگه پارك كنيم!نه اين كه خوشم نياد ها،ولي خب دوست ندارم جايي باشم كه نبايد باشم...دوستم اصرار و اصرار كه نه وايستا تماشا كنيم ببينيم آخرش چي مي شه!دلم براي اون و بيشتر خودم سوخت...يه عمر با اعتقاد خودمون رو از شير گرفتيم،عاقبت مون اين شد كه حالا بايد نظاره گر گنده كاري هاي كساني باشيم كه صد در صد باهاشون مخالف بوديم ولي مي بينيم اونها بيشتر از ما دارن از زندگيشون لذت مي برن...همين دوستم،از اون مذهبي هاي خفن بود كه ريش گذاشته بود يه تپه و عضو بسيج بود و اين حرفها....ولي حالا به غلط كردن افتاده....افراط در هر چيزي غلطه،خدا هر چيزي رو آفريده روي حكمت آفريده،هيچ كس هم حق نداره به اسم خدا از خودش بيانيه صادر كنه و در نظام طبيعت دست ببره...سرتونو درد نيارم آخرش اون دوتا بعد از اين كه حسابي همديگه رو چلوندن و شيره همديگه رو كشيدن راه افتادن رفتن و ما تازه متوجه شديم جلوي پرايده يه پژو پاركه و دو نفر ديگه هم اونجا مشغول هستن اونم با چه شدت و حرارتي!!فوري استارت زدم و به دوستم گفتم:مثل اين كه اينجا ميعادگاه بوده و ما خبر نداشتيم،بيا زودتر بزنيم به چاك تا بهمون انگ هم جنس بازي نزدن!!!!؟
|
آرزو......مدتي هست راجع بهش حرف نمي زنم ولي اين به معناي فراموش كردنش نيست،آرزو همچنان جاي خودشو در قلب و ذهن من داره....ولي الان ديگه آرزو براي من شده يك مفهوم،آميزه اي از خيلي چيزها كه همه برام حكم آرزو رو پيدا كرده و هر وقت كه دلم براش تنگ مي شه و با اون آهنگ برگشتنش رو از خدا مي خوام،در واقع برگشتن خيلي چيزها رو همراهش مي خوام،آره آرزو برگرد پيشم،با تموم اون روزهاي خوش،تموم اون خاطرات فراموش نشدني و تموم اون عمري كه در نوبتت صرف كردم...همه تون با هم برگردين.
امشب رفته بودم با دوستم بيرون،حوصله ام عجيب سر رفته بود،ما هم كه بچه مثبت،ديگه نهايت خلاف بازيمون اينه كه بريم فست فود ساندويچ بخوريم!!حالا هر دومون يه دل پر از دنيا داريم،من كه اساسا از كارم ناراضيم،اونم از بيكاريش!!همين جور نشستيم به ساندويچمون گاز زديم و از روزگار ناليديم،اصلا نفهميدم چي خوردم...هنوز فكر اين كه تن دادم به كاري كه دوستش ندارم آزارم مي ده،حالا هم كه قربونش برم بايد واسش تا وسط صحراي سيستان و بلوچستان برم،ديگه شده قوز بالا قوز!خلاصه ساندويچه رو زديم تو رگ و رفتيم واسه خودمون تهرون نوردي....بي هيچ هدفي رفتيم تا سر از يه پارك در آورديم.سوت و كور...مگس پر نمي زد...حالشو نداشتيم پياده بشيم،هوا سرد بود و حس پياده روي نبود هيچ رقمه،پشت يه پرايد مشكي نگه داشتيم و مشغول صحبت كردن بوديم كه من متوجه شدم داخل ماشين جلويي يه خبرائيه،مدتي نگذشت كه يه پسره با حالتي شاكي پياده شد و همين طور كه خيره شده بود به منظره شهر يه سيگار گذاشت گوشه لبش و به در ماشين تكيه داد،پشت سرش يه دختره از در مخالف پياده شد و اومد تنگش ايستاد و شروع كردن پچ پچ كردن،بعد يهو دختره دست پسره گرفت و با اصرار برگشتن تو ماشين،هوا تاريك بود و تو نور ماشينهاي عبوري ما مي ديديم كه اينا رفته رفته صورتهاشون به هم نزديك شد و بعد يهو چنان افتادن جون هم و به قول بر و بچ لاو مي تركوندن،انگار نه انگار جمهوري اسلاميه!من خنده ام گرفته بود،به دوستم گفتم بيا بريم يه جا ديگه پارك كنيم!نه اين كه خوشم نياد ها،ولي خب دوست ندارم جايي باشم كه نبايد باشم...دوستم اصرار و اصرار كه نه وايستا تماشا كنيم ببينيم آخرش چي مي شه!دلم براي اون و بيشتر خودم سوخت...يه عمر با اعتقاد خودمون رو از شير گرفتيم،عاقبت مون اين شد كه حالا بايد نظاره گر گنده كاري هاي كساني باشيم كه صد در صد باهاشون مخالف بوديم ولي مي بينيم اونها بيشتر از ما دارن از زندگيشون لذت مي برن...همين دوستم،از اون مذهبي هاي خفن بود كه ريش گذاشته بود يه تپه و عضو بسيج بود و اين حرفها....ولي حالا به غلط كردن افتاده....افراط در هر چيزي غلطه،خدا هر چيزي رو آفريده روي حكمت آفريده،هيچ كس هم حق نداره به اسم خدا از خودش بيانيه صادر كنه و در نظام طبيعت دست ببره...سرتونو درد نيارم آخرش اون دوتا بعد از اين كه حسابي همديگه رو چلوندن و شيره همديگه رو كشيدن راه افتادن رفتن و ما تازه متوجه شديم جلوي پرايده يه پژو پاركه و دو نفر ديگه هم اونجا مشغول هستن اونم با چه شدت و حرارتي!!فوري استارت زدم و به دوستم گفتم:مثل اين كه اينجا ميعادگاه بوده و ما خبر نداشتيم،بيا زودتر بزنيم به چاك تا بهمون انگ هم جنس بازي نزدن!!!!؟
|