<$BlogRSDURL$>

Tuesday, November 22, 2005

الان كه دارم اين مطالب رو مي نويسم،احساساتم همچيني يه كم تحريك شده،البته خودم باعثش شدم،بعد مدتها همون آهنگ چينيه كه اسمشو گذاشتم "برگرد پيشم آرزو!" رو چند بار پشت سر هم گوش دادم و باز رفتم تو خلسه.برو حال كن،چون كم پيش مي آد من در اين حالت چيزي بنويسم،آره من دستمو معمولا جلو كسي رو نمي كنم،ولي خب اين بار شايد-بازم مي گم شايد-كمي احساسي و تند و تيز تر از سابق نوشتم...شايد.............!؟
پريشب،روي يه تخت شيك دو نفره تو يه اتاق از يه هتل چهار ستاره در گرگان دراز كشيده بودم و به اصطلاح فكر مي كردم،در اين جور مواقع عادت دارم چراغو خاموش كنم،در تاريكي فكرم راحت تر آزاد مي شه و خيالپردازيم شديدا گل مي كنه.نمي دونم چي شد كه يهو خودمو ديدم كه برگشتم به اون روزها،تابستون 70،وسط پارك ايستاده بودم و كمي جلوتر روي نيمكت سبز،آرزو و دوست تف پرونش،به همراه يه سري دختر ديگه نشسته بودن،جالبه كه من با اين كه چهارده پونزده سالم بيشتر نبود،ولي عقل و درايت الانم رو داشتم-البته اگه واقعا داشته باشم،من كه شك دارم!!-و مي دونستم كه برگشتم تا جبران كنم.دوست آرزو با ديدنم مثل هميشه اخم كرد،آرزو با چشماي بادوميش كنجكاوانه نزديك شدنم رو تماشا مي كرد،چقدر واضح مي ديدمش،عين همون روزاش بود،تكون نخورده بود،همون شلوار مخمل كبريتي جيگري رنگ پاش بود و مانتوي سبز لجني با روسري سياه...لبخند زنان جلو رفتم و مقابل دوست آرزو ايستادم،يه لحظه سكوت برقرار شد،دوست آرزو سرشو كج كرده بود تماشام نمي كرد.به روي خودم نياوردم،مي دونستم وقتي حرفهام رو بشنوه،چهارتا شاخ رو سرش سبز مي شه،با يه نگاه سريع،به تمام نگاههاي مبهوت اطرافم پاسخ دادم و گفتم:مي خوام يه چيزي رو اينجا جلوي تموم دوستات بهت بگم،به خصوص مي خوام شما-اشاره به آرزو-شاهد باشين.و كمي خم شدم تا صورتم هم سطح صورت دوست آرزو قرار بگيره و بعد به آرومي گفتم:بابت تمام كارهاي بدي كه در حقت كردم،تموم اون اذيتها،مزاحمتها و حرفهاي گزنده اي كه بهت زدم ازت عذر خواهي مي كنم،همين جا جلوي همه به خصوص ايشون-اشاره به آرزو-قول شرف مي دم كه ديگه هيچ آزاري بهت نرسونم،بله،مي دونم باور نمي كني،حق داري،انتظار ندارم به اين زوديها گذشت كني ولي اميدوار هستم روزي بتوني منو صادقانه و از ته قلب ببخشي.
دوست آرزو واسه اولين بار سر بلند كرد و تو چشمام نگاه كرد،بعضي از دخترها خنده شون گرفته بود،مي دونستم پيش خودشون فكر مي كنن لابد من زده به سرم!اصلا اين حرفهايي كه من مي زدم چه معنا داشت؟گذاشتم تو همون حالت تعليق بمونن،چشمكي به آرزو زدم و دوستانه گفتم:دوستتون كه جواب منو قاعدتا نمي ده،ولي دوست داشتم جلوي شما از ايشون عذرخواهي كنم،برام مهم بود كه شما ببينين و شاهد باشين چون براي شما خيلي ارزش و احتارم قائلم!....طفلك آرزو نمي دونست چي جوابمو بده،با نگاهي معصومانه فقط سر تكون داد ولي معلوم بود كه حسابي تعجب كرده.من و عذر خواهي؟من و چنين برخورد جنتلمن واري؟
مودبانه خداحافظي كردم و دخترها رو به حال خودشون گذاشتم تا خودشون يه جوري قضيه رو براي خودشون توجيه كنن.وقت نداشتم.فوري رفتم در خونه استادم و زنگ آيفون خونه شون رو زدم،وقتي گوشي رو برداشت گفتم:استاد اگه از نظر شما مانعي نداره مي خواستم چند لحظه وقتتون رو بگيرم،زياد طول نمي كشه،مطلب كوتاهي هست كه مي خواستم حتما خدمتتون عرض كنم.با بي ميلي قبول كرد كه دم در بياد،وقتي اومد،دستم رو گذاشتم رو سينه ام و با احترام آميخته به ندامت گفتم:استاد فقط اومدم از شما خواهش كنم كه يه فرصت ديگه بهم بدين تا اثبات كنم كه من به اون بدي كه شما فكر مي كنين نيستم،مي دونم در گذشته خيلي بي انظباط بودم و شما رو خيلي اذيت كردم،اما اميدوارم شما فقط يه فرصت ديگه به من،شاگرد بي انظباطتون،بديد تا همه چي رو جبران كنم،خواهش مي كنم بهم اين فرصت رو بدين كه باز در جمع شاد بچه هاي گروه كوهنوردي باشم.
دقيقا مثل آرزو و دوستانش،استاد هم نمي دونست چه جوابي بهم بده،من اصراري نكردم و با تعظيمي بلند بالا از خدمت استاد مرخص شدم.از فرداش همه منو تو محل با انگشت به همديگه نشون مي دادن و مي گفتن:فرهاد يه شبه متحول شده،اون قدر تغيير كرده كه آدم نمي تونه باور كنه همون آدمه!چقدر خوشحال بودم،چقدر احساس سبكي مي كردم،با همه دوست بودم،به خصوص با دخترا خيلي صميمي شده بود،وقتي كوه مي رفتيم همه شون باهام هم صحبت مي شدن و خنده هاشون رو باهام تقسيم مي كردن و من هم سعي مي كردم از خودم جنبه نشون بدم و قدر موقعيتي رو كه پيدا كردم بدونم...آخرين صحنه اي كه يادم مي آد،مربوط به موقعي بود كه همراه آرزو و دوستش،كوله به دوش دنبال استاد حركت مي كرديم و مي خنديديم و من از صميم قلب،از اين كه بالاخره موفق شده بودم با اين دو نفر،كه در زندگيم خيلي تاثير گذار بودن،روابط حسنه اي رو برقرار كنم خوشحال بودم.در حالي از اين رويا خارج شدم كه احساس آرامش عجيبي بند بند وجودم رو در بر گرفته بود و از فرط شادي و هيجان،عين يه بچه داشتم بالا و پايين مي پريدم و نيشم تا بناگوش باز شده بود،با اين كه يه رويا بود،ولي چقدر شيرين و آرامش بخش بود،چقدر بخشيده شدن و جبران مافات كردن احساس خوبي داره،واقعا نمي شه توصيفش كرد.............................!؟

چند وقت پيش داشتم به اين مطلب فكر مي كردم كه همه چيز موقتيه،هيچ چيزي ابدي نيست،پدر،مادر،خواهر،برادر،دوستان،من و حتي تو،همه مون رفتني هستيم،اشتباه ما اينه كه فكر مي كنيم خدا بهمون عمر نوح داده،ولي همون جوري تا الان به يه چشم به هم زدن گذشته،بازهم مي گذره،زمان لامصب هميشه رو به جلو داره و هرگز نه متوقف مي شه و نه بر مي گرده،اين ما هستيم كه از قافله عقب مي مونيم،من كه نمي خوام مثل آدمهاي عادي از دنيا برم،كساني كه بعد يكسال،همه فراموششون مي كنن و كفتر رو سنگ قبرشون فضله مي ريزه!من اسمم رو موندگار خواهم كرد،به هر قيمتي،به هر زحمتي،كاري مي كنم كه اسمم فراموش نشه،وگرنه هرگز خودمو نمي بخشم.سعي مي كنم قدر چيزايي رو كه دارم الان بدونم چون همون طور كه گفتم همه شون يه روزي از دستم مي رن و وقتي برن،ديگه برنمي گردن.

اي كاش يادمي گرفتيم كه رفتار ديگرون رو درست تعبير كنيم،ما هميشه گول تفسيرهاي غلطي رو مي خوريم كه خودمون براي خودمون مي كنيم،البته دست ما نيست،هر آدمي دوست داره رفتار ديگرون رو اون جوري كه براش خوشايندتره تفسير كنه،خب معلومه چون لذت بخشه،ولي همين لذت به قيمت وابستگي تموم مي شه و وقتي رشته اين ارتباط به هر دليلي گسست،تو با سر به پايين سقوط مي كني....تا بوده همين بوده،اون دختري كه تو بغل دوست پسرش ناز و نوازش مي شه،پيش خودش رفتارهاي اون پسر رو برخاسته از عشق تعبير مي كنه و اون پسري كه ناز و اداي فلان دختر رو مي بينه،پيش خودش مي گه دختره چه دلي داره ازم مي بره،هيچ كدوم هم فكر نمي كنن كه ممكنه طرف مقابلشون در حال عقده گشايي و پاسخ دادن به نيازهايي باشه كه براش به صورت آرزو در اومده.چه خوبه كه به نيت واقعي ديگران پي ببريم،اين جوري نه الكي متوقع مي شيم و نه متضرر.حيف،كه ما اغلب به اين درجه از بصيرت نمي رسيم و اگر هم برسيم قيمت گزافي رو خواهيم پرداخت.

چقدر از كارم متنفرم!اين جور ساليان متمادي سر كردن با چيزي كه تا اين حد ازش تنفر داري هم هنره والا!باور كن اگه شدني بود،مهندسي و هر چي كه بهش مربوطه رو مي انداختم تو سوراخ خلا و روش يه سيفون جانانه مي كشيدم!فقط اگه مي شد............!؟

به سرم زده اين آهنگ چيني هه رو آپ لود كنم و بذارم روي وبلاگم،ببينم چي مي شه.................!؟

يه عاشق واقعي نام معشوقش رو جادان مي كنه،اينو آخرين لحظه به بلاگ امروز اضافه كردم.

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com