<$BlogRSDURL$>

Tuesday, November 15, 2005

چند روز پيش در حين رانندگي داشتم به موضوع فكر مي كردم كه آدميزاد در طول زندگيش يا در حال دلسوزي براي خودشه يا ديگران.گاهي دلش براي خودش بيشتر مي سوزه و بنابراين به خودش بيشتر مي رسه و گاهي هم حس ديگر خواهيش به جوشش در مي آد و به خاطر كساني كه دوستشون داره از خودش مي گذره.حد وسطي هم ظاهرا وجود نداره،انگار آدميزاد نمي تونه در آن واحد هم به خودش فكر كنه و هم ديگران.
اين روزا به خونه هر كي از دوستاي وبلاگيم كه سر مي زنم مي بينم كه يه جوري به يه دردي گرفتارن.ياد پارسال خودم مي افتم و مي گم خدا رو شكر،حالا به هر ترتيبي بود يه جوري با قضيه كنار اومدم،و خب،در اين ميون هم درديها و جملات تسلي بخش بعضيها واقعا بهم كمك كرد تا اين مرحله رو سريعتر پشت سر بذارم.و حالا اگه كاري ازم بر بياد،نوبت منه كه بهشون جبران كنم.بذار يه چيزي رو برات بگم،شادي و غم برادر نا تني همديگه ان،هميشه يكي پشت سر ديگري مي آدش،كاريشم نمي شه كرد،واسه هر شاديت بايد يه تقاصي بپردازي همون طور كه بابت هر غمت خواهي پرداخت.اين قانون روزگاره،رد خور هم نداره.مي دوني،اگه اينا رو برات تعريف مي كنم به اين خاطر نيست كه مي خوام برام دلسوزي كني يا احيانا نظري بدي،چون ديگه گذشته و تموم شده،اما من فكر مي كنم اين مسير همچنان بايد توسط كسان ديگري پيموده بشه،شايد بشه گفت اين مسيريه كه همه براي رسيدن به خودشناسي طي مي كنن.
بار اولي كه دلم شكست خيلي بچه بودم،البته بچه از نظر عقلي وگرنه سنم كه دو رقمي شده بود ولي خب بي تجربه بودم،اون قدر كه نمي فهميدم بيشتر دردسرهايي رو كه متحمل مي شم خودم به خودم تحميل كردم،سرتو درد نيارم،تا شيش ماه هر شب كارم گريه بود،روزا با سيلي صورت خودمو سرخ نيگه مي داشتم و اون قدر نقشمو خوب بازي مي كردم كه دوستام بهم مي گفتن بي غم!ولي خدا شاهده اون لحظه اي كه لبخند به لب به صورت دوستام نگاه مي كردم تو دلم غوغا بود،دلم واسه خودم مي سوخت،احساس حماقت مي كردم،ولي چاره اي نبود،راهي بود كه اومده و تصميمي بود كه گرفته بودم و بايد تا آخرش مي رفتم.بعد شيش ماه،كم كم شبا تونستم راحت تر بخوابم،غم و غصه ام عقب نشيني كرده بود،شايدم من به تدريج به حضورش عادت كرده بودم،در هر صورت هر چند شب يه بار،مي بايست اون سناريو گريه و صورتو تو متكا فشار دادن و جلوي صداي هق هقاتو گرفتن رو تكرار مي كردم تا يادم نره كه چي به سرم اومده...سه سال به همين ترتيب گذشت،خبر رسيد اوني كه دلمو شكسته بوده به سزاي عملش رسيده،از اين بابت خوشحال نبودم اما خدا رو شكر مي كردم كه نذاشت من يه عمر با يه كينه بي سرانجام زندگي كنم و مجازات طرفم رو تو همين دنيا قرار داد.اون روز سوم شهريور سال 77 بود.تو سر رسيدم نوشتم:امروز من دوباره متولد شدم!....با اين حال تا اين نوزاد دوباره جون بگيره و بتونه رو پاهاش واسه،دوباره سه سال ديگه گذشت،حس مي كردم ديگه كاملا دوران افسردگي رو پشت سر گذاشتم و حالا مي تونم هموني باشم كه در شونزده هيفده سالگي بودم و با غم و غصه هيچ قرابتي نداشتم.روحيه ام برگشته بود،غصه هامو فراموش كرده بودم،وجودم پر از اعتماد به نفس شده بود،اون قدر كه براي اولين بار تو عمرم،رفتم صاف تو صورت يكي از همكارام نگاه كردم و گفتم:خانوم من از شما خوشم اومده،ماليليد با هم آشنا تر بشيم؟بيچاره طرف خشكش زد!! در هر صورت قبول كرد و من به اين ترتيب اولين دوست دخترمو تجربه كردم،دوران خوبي بود و خيلي هم زود تموم شد،مهم نيست كه كي باعث برهم خوردن روابطم با اون دختر شد،شايد حق با اون بود كه مي گفت اون دختر به من نمي خوره،ولي من كه نمي خواستم باهاش ازدواج كنم،فقط مي خواستم اون چيزي رو كه حس مي كردم شيش سال ازش محروم بودم تجربه كنم.ولي ظاهرا قسمت نبود.باز تنها شدم،شرايطم شد مثل قبل،با اين تفاوت كه اين بار ديگه نمي خواستم زانوي غم بغل بگيرم،زندگي رو يه مبارزه مي ديدم كه بايد با كله مي رفتي تو شكمش،محكم نمي زدي اون تو رو زمين مي زد.سال 82 يه نقطة عطف تو زندگيم بود،عده اي از جمله يكي از بهترين دوستام براي هميشه رفتن و در عوض اوني كه برام حكم يك آرزو رو داشت برگشت،اون شب وقتي تو مجلس ختم پدر دوستم بعد از سالها اون قدر صميمي با هم حرف زديم،به خودم گفتم تموم شد،بالاخره به آرزوم رسيدم،سختيها گذشت و حالا نوبت كامروائيه،يادم نمي ره،شبي كه بهش شماره دادم تا خونه رو مثل پسر بچه هاي هفت هشت ساله جفتك مي پروندم،تموم شده بود،بلاخره نوبتم شده بود،بعد...بعد چند سال؟
جواب منفي آرزو برام حكم يه شكست بزرگ رو داشت،شايدم بدتر،از آسمون به زمين افتادم،دوباره برگشتم به همون شرايط بد روحي كه سالها قبل داشتم،البته اين بار از گريه شبونه و غم پروري و عزاداري عاطفي خبري نبود،آخه اين بار ديگه پوستم كلفت و تجربه ام بيشتر شده بود،ولي در هر صورت اين دفعه به سختي تونستم دوباره روي پاي خودم وايسم،دوباره جنگ تموم شد ولي اين بار خسارتي كه بهم وارد شد سنگين تر از قبل بود،ده سال پيش داوطلبانه سينه ام رو در برابر تهاجمات احساسي سپر مي كردم و گردن مي كشيدم و منتظر بودم ببينم كي از پا در مي آم و عجبا كه آخرش ديدم باز دوام آوردم،خب بدنم قوي بود و تموم اون ضربه ها رو تحمل مي كرد ولي اين بار اورگانيزمم ديگه اون استحكام ده سال پيش رو نداره،تبعات اون غصه خوردنها و غم به جون خريدنها رو حالا بايد نقدا و في الحال مي پرداختم،با سلامتيم و با تغييراتي كه واسه سن من خيلي زود بود.
در هر صورت دوباره رو پاي خودم ايستادم،البته هنوز هم گاهي اوقات حس مي كنم كه شايد اگه زير اون فشار تسليم مي شدم و با اين حال و روز سر پا نمي ايستادم بهتر بود.اما خب،هر كي خربزه مي خوره پاي لرزش هم مي شينه....نمي خوام بگم خيلي با تجربه شدم،اما به خودشناسي رسيدم،شايد حتي بتونم ادعا كنم كه در زمينه تنشهاي عاطفي آب ديده شدم،البته پيش خودمون بمونه،اگه يه بار ديگه بخواد از اين موجها بياد من همون اول با خاك يكسان شدم،پس دور اين جور چيزا و هر چيز ديگه اي كه بخواد استرس به زندگيم وارد كنه رو خط مي كشم.
حالا كه به پشت سرم نگاه مي كنم مي بينم تموم اين تجربيات لازم بود تا من به يه شناخت تازه برسم،به يه ديدگاه جديد،ديگه عشقهاي كوچيك ابتدايي منو جذب نمي كنه،پيچش مو و خم ابرو و قوس كمر اغوام نمي كنه،من همه جوره شو تجربه كردم،من حالا دنبال يه عشق متعالي ترم،چيزي كه همه نتونن بهش برسن.يه چيز جاودانه.چي شد كه به اينجا رسيدم؟خب من فكر مي كنم تموم اون اتفاقاتي كه برام افتاد در حكم پله هايي بود كه من به ترتيب بايد طي مي كردم تا به يه عشق آسموني برسم.من حالا عاشق حقيقتم،حقيقتهايي كه با هر چشمي نمي شه ديدش....زياد نمي خوام در موردش تبليغ كنم،چون شايد برات اصلا جالب نباشه،ولي اگه مثل من همين راه رو داري مي آي بدون كه بالاخره روزي به اين مرحله و نتايج ارزشمندش مي رسي،ولي اينو از همين حالا بهت بگم كه اين چيزا ارزون به دست نمي آد،خرج داره خوبشم داره،بخواي پاي حرفت وايسي بايد از خيلي چيزات بگذري،سلامتيت،جوونيت،زيباييت،عمرت و...بستگي داره چقدر بخواي تو اين راه سرمايه كني،من هنوز به آخرش نرسيدم و حتي بهت توصيه هم نمي كنم كه وارد اين مسير بشي،جدا اگه خودت رو دوست داري سعي كن وابسته نباشي،احساساتي بودن خوبه ولي به شرطي كه نخواي اونو عليه خودت به كار بگيري،آدمهاي احساساتي معمولا خودخواه و زود رنج هم هستن،نمونه اش خودم،گاهي اوقات به خودم مي گم شايد من بايد دختر مي شدم،چون تا اين حد احساسي بودن واسه يه پسر عجيبه.
يه چيزي بگم و روضه ام رو تموم كنم و اون هم اين كه،حالا كه به گذشته ها فكر مي كنم مي بينم بيشتر اون ناراحتي ها و غصه ها رو خودم براي خودم ايجاد كردم،با توقع بي جايي كه از ديگران داشتم،با قبول نكردن حقيقت، هميشه دنبال يه مقصر فرضي بودم تا بد بياري هام رو بندازم گردن اون،آره من خوبم ديگران بدن،من همه رو دوست دارم و صادقانه دارم بهشون محبت مي كنم،ديگران هستن كه ظالمن و منو دوست ندارن و الي آخر.بالاخره يه روز از خودم پرسيدم چرا اصلا ديگران بايد منو دوست داشته باشن؟مگه من چه لطفي در حقشون كردم كه انتظار اين همه توجه رو از اونا دارم؟بهتره به جاي متهم كردن ديگرون،يه كم رو خودم كار كنم،ياد بگيرم چه جوري بايد دوست داشت و چه جور دوست داشتني رو از ديگرون توقع داشت،چرا به جاي ايفاي نقش آدمهاي ستم ديده نقش آدمهاي موفق رو بازي نكنم؟آدمهايي كه به جاي كز كردن در يه گوشه و متهم كردن ديگرون و گدايي محبت،به خودشون متكي هستن و به هيشكي رو نمي اندازن و احساس ارزشمندشون رو حروم كساني كه لياقتش رو ندارن نمي كنن.از اون روز كه شروع كردم اين جوري فكر كردن دنيا برام يه جلوة ديگه اي پيدا كرده،تازه فهميدم چقدر از اطرافم غافل بودم،كانون محبت و عشق جلو چشمم و توي همين خونواده ام بود،اون وقت من تو خيابون و ميون غريبه ها دنبالش مي گشتم،كي از خانواده ام لايق تر براي عشق ورزيدن؟كي از مادر عزيز تر براي دوست داشتن؟كي از پدر و مادر بهتر براي تكيه كردن؟خدا رو شكر،تا والدينم زنده بودن به ارزش وجوديشون پي بردم،اگه مي رفتن و من بهشون بدهكار مي موندم خودمو نمي بخشيدم.من خودمو وقف خونواده ام كردم،عشقم رو تقديم اونا مي كنم،احساسات ارزشمندم رو هم واسه خودم نگه مي دارم و اگه كسي كه لايقش بود پيدا شد،بهش اونو تقديم مي كنم ولي اگه پيدا نشد هرگز تاسف نمي خورم،لابد ارزش من بالاتر از اين بوده كه روي زمين بتونم به عشق واقعيم برسم،سعي مي كنم به كسي بدهي نداشته باشم و تا مي شه رو خودم كار كنم،ديگه خودم رو كوچيك نمي كنم و يا پايين نمي آرم تا ديگران بهم توجه كنن،بلكه خودم رو بالا مي برم،اون قدر بالا كه براي ديدنم مجبور بشن سرشونو بالا بگيرن،اينه اون خودشناسي تازه اي كه بهش رسيدم و بابتش هزينه هنگفتي پرداختم ولي اگه تو هم دوست داري روزي به اينجا برسي بسم الله،شايد تو زبر و زرنگ تر از من باشي و به جاي چهار ده سال،هفت ساله به اينجا برسي،من كه هنوز بايد به راهم ادامه بدم،وعده ما آخر خط،دعا كن اون قدر خدا بهمون عمر بده كه بتونيم سر وقت به آخر خط برسيم،آماده اي؟پس بزن بريم...........................................!؟

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com