<$BlogRSDURL$>

Wednesday, October 19, 2005

چقدر دوستت دارم،براي خودمم خيلي جالبه...بعد اين همه مدت،هنوزم برام از هر چيز ديگري دوست داشتني تري...چند وقت پيشها داشتم تو راه منزل با خودم فكر مي كردم كه چرا من اكثرا آرزو رو در سن كودكي به خواب مي بينم؟نمي خوام مقايسه اي كرده باشم ولي اين باعث شد ياد حرف مادرم بيفتم كه مي گه من هميشه خواب جووني مامان بزرگ و بابابزرگ خدابيامرز رو مي بينم،هيچ وقت اونها رو پير و از كار افتاده،اونجوري كه در روزهاي آخر عمرشون بودن،نمي بينم،دوستم هم كه باباشو دو سال پيش از دست داد همينو هميشه مي گه....من فكر مي كنم آدميزاد به طور ناخودآگاه خواب عزيزانشو در حالتي كه بيشتر ازشون خاطره داشته مي بينه،زماني كه همه چيز مرتب بوده و هيچ جدايي صورت نگرفته نبوده....نه،من نمي خوام دوباره شروع كنم،مدتيه سوگواري رو در مورد آرزو كنار گذاشتم،اون ديگه برنمي گرده،اين برام مثل روز روشنه،اما خب هنوز هم كه هنوزه از فكر كردن در موردش لذت مي برم و دوست دارم تو ذهنم باهاش صحبت كنم،من دورن خودم يك آرزو دارم،يا شايد بهتر باشه بگم يك آرزو در وجودم نفس مي كشه كه همه جا باهامه و در هر لحظه حضورش رو احساس مي كنم.اون خيلي عزيزه،خيلي!..................................................................؟
ديشب تو خواب يه صدايي تو گوشم پيچيد كه بهش توجه نكردم،آخه هيچ ارتباطي به خوابي كه مي ديدم نداشت،عين يه صدايي بود كه وسط شنيدن حرفهاي يه نفر ديگه تصادفا بشنويش و بهش اهميت ندي،ولي خب امروز تو محل كار وقتي داشتم به تصوير خودم توي آينه دستشويي نگاه مي كردم مجددا به يادش آوردم،خيلي واضح گفت:آرزو دو هفته ديگه ازدواج مي كنه!.....ممكنه،آخه دو هفته ديگه عيد فطره و خيلي ها اون روز مي‌رن خونه بخت،آرزو هم مي تونه يكي از اونها باشه.
حكايتم شده مثل اوني كه تو ده راش نمي دادن سراغ كدخدا رو مي گرفت!هنوز تكليف كتاب اولم مشخص نشده كه بالاخره مي خوان چاپش كنن يا نه،اون وقت من نشستم سر بازنويسي كتاب دوم!دست خودم نيست،شخصيتهاي داستانم صدام مي زنن،هرشب وقتي مي رم واسه پياده روي،به وضوح اونها رو در دور و اطرافم مي بينم،پنج ساله كه دارم باهاشون زندگي مي كنم و ديگه جزئي از وجودم شدن.
احساس آرامش كردن خيلي خوب چيزيه،سعي كنيد به هيچ قيمتي از دستش نديد،مهم نيست بقيه چي رو توصيه مي كنن،تو ببين چه جوري راحت تري،زندگي خودته،نه زندگي اونها،هيچ وقت سعي نكن به هر قيمتي ديگرون رو از خودت راضي نگه داري،ارزش نداره.
نمي دونم اين چه حكايتيه كه هر دستگاهي كه مي خرم درست سر يكسال كه گارانتيش تموم مي شه خراب مي شه!هفته پيش دوربينم يهو شروع كرد به فلاش نزدن،پريروز هم بدون هيچ دليلي اسكنر نازنيم از كار افتاد،اونقدر حرصم گرفت كه نگو،آخه تازه با پنجاه تا اسلايد از خونه استاد اومده بودم و مي خواستم نقبي بزنم به گذشته هاي خيلي دور،ولي مثل اين كه قسمتمون نبود.
ظاهرا امسال تابستون قراره پنج ماه بشه،به ياد ندارم تو اين چند سال اين موقع ها با آستين كوتاه گشته باشم و شبها با صندل بدون جوراب واسه خودم رفته باشم بيرون....بهتر....هيچ وقت پاييز رو دوست نداشتم،چه زماني كه محصل بودم و چه الان كه شاغلم و فصلها برام تقريبا يه جورن.
اشك كوچيكه خونه نشين شده،پانتي تو خودش فرو رفته،از خواهر جون خبري نيست،هدا ديگه نمي نويسه،يه شقايق نامي هم بود كه من يكسالي هست مشتري وبلاگشم(ولي هيچ وقت كامنت نذاشتم) و هميشه با نوشته هاش حال مي كردم،اونم ظاهرا يكي پرهاشو سوزونده،راستش محيط وب ديگه داره برام لطفشو به اين ترتيب از دست مي ده،به هيچي نمي شه دل خوش كرد!؟
احترام هر ماهي به جاي خودش ولي مي دوني،من ترجيح مي دم كاري نكنم كه ديگرون از بوي دهنم از دو متري فرار كنن!چيزي هم اگه قراره ارزش بشه بهتره چيزي باشه كه در آدم رغبت ايجاد كنه نه اين كه حال آدمو بهم بزنه و كراهت ايجاد كنه!

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com