Saturday, October 01, 2005
ديشب بعد مدتها اون حالتي كه بهش مي گم هجوم شبانه مطالب به ذهن برام پيش اومد،البته انصافا به نسبت قديم زياد به خودم فشار نياوردم و به طوفان مباحث فلسفي كه مي خواست از همه طرف ذهنم رو محاصره كنه اجازه عرض اندام ندادم و بعد يه ربع يا نهايت بيست دقيقه فكر كردن،خود به خود خوابم برده و صداي خرخرم بلند شده بود.
آرزو بعد مدتها و اين بار با حالتي متفاوت به خوابم اومد.هميشه وقتي اونو در خواب ملاقات مي كردم تصويري واضح با پس زمينه اي از چهره دوران بچگيش جلو چشمم قرار مي گرفت،منتها اين بار تصوير مبهم بود ولي به خوبي حس مي كردم كه چهره اش كاملا فرم امروزيشو داره.با مانتوي سفيد- درست مثل همون چيزي كه در دنياي واقعي هم داره و مي پوشه-از ماشينش پياده شد،داشتم از كنارش رد مي شدم كه بازوم رو گرفت و گفت:مي خوام باهات حرف بزنم!...چقدر رنگش پريده و لاغر و رنجور شده بود.دستش رو كه گرفتم كاملا يخ بود،طوري كه بهتر ديدم دستشو بين دستهام بگيرم بلكه گرم بشه،شروع كرديم به راه رفتن و آرزو با حالتي پريشون صحبت مي كرد،يادم نيست چي بهم مي گفت،فقط يادمه آخر سر با استيصال گفت:من غلط كردم كه در گذشته اون كارها رو انجام دادم،غلط كردم!....به آرومي بدن سردش رو به خودم نزديك كردم و گفتم:ببين آرزو،گذشته ها ديگه گذشته و فراموش شده،بايد سعي كنيم با اين چيزي كه هست بسازيم.من خودم ديگه با حالت غبن به گذشته هام نگاه نمي كنم و با اين كه پيشنهادم مثل يك ظرف لجن تو صورتم پرتاب شد،اصلا نخواستم كه ازش براي خودم يك تراژدي ابدي بسازم....آرزو خواست جوابم رو بده كه يهو شروع كرد به لرزيدن،در اون لحظه خودم رو باهاش در يك اتاق ديدم،آرزو رو روي تختي كه اونجا بود خوابوندم و روش پتو كشيدم ولي هنوز مثل بيد مي لرزيد،هر چي سرشونه ها و دستهاشو ماساژ مي دادم بي فايده بود،بنابراين به عنوان آخرين راه چاره،محكم بغلش گرفتم و به بدن خودم چسبوندمش و پتو رو دور خودمون پيچوندم به اين اميد كه گرماي بدن من و اون پتو بتونه لرزشش رو تخفيف بده كه داد.بعد مدتي آروم شد و گفت:ديگه نمي دونم بايد چيكار بكنم،اين جوري پيش بره خودمو مي كشم!بهش گفتم:اگه با مردن چيزي درست مي شد شك نكن كه من الان سالها بود كه خودمو كشته بودم.ما نبايد از سرنوشتمون فرار كنيم بلكه بايد يعني چاره اي نداريم جز اين كه با اون همون جوري كه هست مواجه بشيم...نگاه عميقي بهم انداخت و گفت:نمي تونم....همون لحظه يه نفر صداش زد،صداي مادرش بود،آرزو با موهايي به هم ريخته و آشفته رفت بيرون تا جوابشو بده،نمي تونستم بيرون اتاق رو ببينم ولي از لاي در صداي صحبت كردنشون رو بطور مبهم مي شنيدم،دوست داشتم آرزو هرچي سريعتر برگرده تا بشينيم و يه دل سير صحبت كنيم،اما حيف كه توي خواب هم بهم مجال صحبت كردن داده نشد و همون لحظه بيدار شدم،ساعت سه و نيم صبح بود و من پتو از روم كنار رفته بود و داشتم از سرما مي لرزيدم.................!؟
مدتيه كه وقتي به آرزو فكر مي كنم ديگه دچار غم و غصه نمي شم،مي تونم بگم كه اون حالت تراژيك مسئله از بين رفته و به نوعي شايد من به روش خودم باهاش كنار اومدم.آرزو الان بيشتر از اون كه برام يه وجود دست نيافتني باشه يه مفهومه،يه مفهوم با ارزش و متعالي كه جزو اعتقاداتم شده.ديشب قبل از اين كه دوباره خوابم ببره به خودم مي گفتم كه من در هر دوره اي به هرچي اراده كردم رسيدم،هشت سالم بود كه تصميم گرفتم نقاشي هاي قشنگ بكشم،از همون فرداش نقاشي هايي مي كشيدم كه معلمهام انگشت به دهن مي موندن،دوازده سيزده سالم بود كه تحت تاثير دروازه باني احمد رضا عابد زاده تصميم گرفتم دروازه بان خوبي بشم و در مدت چند ماه چنان دروازه باني شدم كه تو مدرسه،تيمها براي اين كه من تو دروازشون وايسم سر و دست مي شكوندن،يه روز هم بالاخره تصميم گرفتم بنويسم،و بالاخره يه اثر نوشتم كه مي دونم يه روزي چه باشم چه نباشم چاپ مي شه و بعد من موندگار مي شه....يه چيز برام روشنه،و اون اين كه هميشه يه عامل پشت اين تصميم گيريهام وجود داشته و اون عشق به خلاقيت و جاودانه شدن بود.نقاشي رو به تدريج گذاشتم كنار،شايد چون حس مي كردم منو به هدفم نمي رسونه، دروازهباني رو هم به همين ترتيب،اما نوشتن،از روزي كه قلم دستم گرفتم و با انگيزه نوشتن شروع به اين كار كردم،لحظه به لحظه احساس كردم كه دارم بالا و بالاتر مي رم و الان هم ادعا نمي كنم كه نويسنده شدم-كه نويسنده شدن حاصل يك عمر تلاش مستمره نه يكي دوسال كاغذ خط خطي كردن-ولي كاملا حس مي كنم كه به درجه اي از رشد رسيدم كه مي تونم مطالبي كه در ذهنم شكل مي گيره رو به همون كيفيت به واژه و جمله تبديل كنم و اين كم چيزي نيست،ارزش واقعي شو كسي كه واقعا نوشته باشه درك مي كنه.من رسيدن به اين مرحله رو مديون حضور آرزو و امثال اون در زندگيم مي دونم چون اونها بودن كه روي من تاثير گذاشتن و باعث پيشرفتم شدن و اگه نبودن بدون شك من هرگز چيزي نمي نوشتم.براي همينه كه مي خوام آرزو برام بصورت يك مفهوم خاص،يه چيز خصوصي كه فقط ماله خودم باشه،باقي بمونه،من كاري ندارم كه آرزوي فعلي به نسبت آروزيي كه مي شناختم بهتر شده يا بدتر،مهم براي من اينه كه اون همچنان برام سرچشمه الهام و خلاقيته و براي همين تصميم دارم حفظش كنم. اگه يه نقاش فقط يك تابلو مي كشه،يه نويسنده صدها بلكه هزاران تابلو در ذهنش خلق مي كنه و به لطف قلم تواناش اونو با ظرافت پيش روي خواننده اش قرار مي ده،يه نويسنده متعهد،از جونش مايه مي ذاره،از وجودش مي كنه و به جمله تبديل مي كنه و براي همينه كه زماني به اوج پختگيش در نوشتن مي رسه كه سالهاي آخر عمرشه، چون ديگه چيزي از وجودش باقي نمونده كه ببخشه.
ديشب همون جور كه تو تختم دراز كشيده و چشمام رو بسته بودم تا خوابم ببره به خودم گفتم كه من تا روزي كه زنده باشم مي نويسم و زماني مي ميرم كه ديگه چيزي براي نوشتن نداشته باشم،اون روزي كه موفق به نوشتن يه اثر موندگار بشم با كمال ميل به استقبال مرگ مي رم،مي خواد يه سال ديگه باشه يا صدسال،چون من در اون موقع به هدفم رسيدم و وظيفهاي رو كه حس مي كردم به گردنم بوده به انجام رسوندم ....بعد اين فكر بود كه آروم به خواب رفتم.
|
آرزو بعد مدتها و اين بار با حالتي متفاوت به خوابم اومد.هميشه وقتي اونو در خواب ملاقات مي كردم تصويري واضح با پس زمينه اي از چهره دوران بچگيش جلو چشمم قرار مي گرفت،منتها اين بار تصوير مبهم بود ولي به خوبي حس مي كردم كه چهره اش كاملا فرم امروزيشو داره.با مانتوي سفيد- درست مثل همون چيزي كه در دنياي واقعي هم داره و مي پوشه-از ماشينش پياده شد،داشتم از كنارش رد مي شدم كه بازوم رو گرفت و گفت:مي خوام باهات حرف بزنم!...چقدر رنگش پريده و لاغر و رنجور شده بود.دستش رو كه گرفتم كاملا يخ بود،طوري كه بهتر ديدم دستشو بين دستهام بگيرم بلكه گرم بشه،شروع كرديم به راه رفتن و آرزو با حالتي پريشون صحبت مي كرد،يادم نيست چي بهم مي گفت،فقط يادمه آخر سر با استيصال گفت:من غلط كردم كه در گذشته اون كارها رو انجام دادم،غلط كردم!....به آرومي بدن سردش رو به خودم نزديك كردم و گفتم:ببين آرزو،گذشته ها ديگه گذشته و فراموش شده،بايد سعي كنيم با اين چيزي كه هست بسازيم.من خودم ديگه با حالت غبن به گذشته هام نگاه نمي كنم و با اين كه پيشنهادم مثل يك ظرف لجن تو صورتم پرتاب شد،اصلا نخواستم كه ازش براي خودم يك تراژدي ابدي بسازم....آرزو خواست جوابم رو بده كه يهو شروع كرد به لرزيدن،در اون لحظه خودم رو باهاش در يك اتاق ديدم،آرزو رو روي تختي كه اونجا بود خوابوندم و روش پتو كشيدم ولي هنوز مثل بيد مي لرزيد،هر چي سرشونه ها و دستهاشو ماساژ مي دادم بي فايده بود،بنابراين به عنوان آخرين راه چاره،محكم بغلش گرفتم و به بدن خودم چسبوندمش و پتو رو دور خودمون پيچوندم به اين اميد كه گرماي بدن من و اون پتو بتونه لرزشش رو تخفيف بده كه داد.بعد مدتي آروم شد و گفت:ديگه نمي دونم بايد چيكار بكنم،اين جوري پيش بره خودمو مي كشم!بهش گفتم:اگه با مردن چيزي درست مي شد شك نكن كه من الان سالها بود كه خودمو كشته بودم.ما نبايد از سرنوشتمون فرار كنيم بلكه بايد يعني چاره اي نداريم جز اين كه با اون همون جوري كه هست مواجه بشيم...نگاه عميقي بهم انداخت و گفت:نمي تونم....همون لحظه يه نفر صداش زد،صداي مادرش بود،آرزو با موهايي به هم ريخته و آشفته رفت بيرون تا جوابشو بده،نمي تونستم بيرون اتاق رو ببينم ولي از لاي در صداي صحبت كردنشون رو بطور مبهم مي شنيدم،دوست داشتم آرزو هرچي سريعتر برگرده تا بشينيم و يه دل سير صحبت كنيم،اما حيف كه توي خواب هم بهم مجال صحبت كردن داده نشد و همون لحظه بيدار شدم،ساعت سه و نيم صبح بود و من پتو از روم كنار رفته بود و داشتم از سرما مي لرزيدم.................!؟
مدتيه كه وقتي به آرزو فكر مي كنم ديگه دچار غم و غصه نمي شم،مي تونم بگم كه اون حالت تراژيك مسئله از بين رفته و به نوعي شايد من به روش خودم باهاش كنار اومدم.آرزو الان بيشتر از اون كه برام يه وجود دست نيافتني باشه يه مفهومه،يه مفهوم با ارزش و متعالي كه جزو اعتقاداتم شده.ديشب قبل از اين كه دوباره خوابم ببره به خودم مي گفتم كه من در هر دوره اي به هرچي اراده كردم رسيدم،هشت سالم بود كه تصميم گرفتم نقاشي هاي قشنگ بكشم،از همون فرداش نقاشي هايي مي كشيدم كه معلمهام انگشت به دهن مي موندن،دوازده سيزده سالم بود كه تحت تاثير دروازه باني احمد رضا عابد زاده تصميم گرفتم دروازه بان خوبي بشم و در مدت چند ماه چنان دروازه باني شدم كه تو مدرسه،تيمها براي اين كه من تو دروازشون وايسم سر و دست مي شكوندن،يه روز هم بالاخره تصميم گرفتم بنويسم،و بالاخره يه اثر نوشتم كه مي دونم يه روزي چه باشم چه نباشم چاپ مي شه و بعد من موندگار مي شه....يه چيز برام روشنه،و اون اين كه هميشه يه عامل پشت اين تصميم گيريهام وجود داشته و اون عشق به خلاقيت و جاودانه شدن بود.نقاشي رو به تدريج گذاشتم كنار،شايد چون حس مي كردم منو به هدفم نمي رسونه، دروازهباني رو هم به همين ترتيب،اما نوشتن،از روزي كه قلم دستم گرفتم و با انگيزه نوشتن شروع به اين كار كردم،لحظه به لحظه احساس كردم كه دارم بالا و بالاتر مي رم و الان هم ادعا نمي كنم كه نويسنده شدم-كه نويسنده شدن حاصل يك عمر تلاش مستمره نه يكي دوسال كاغذ خط خطي كردن-ولي كاملا حس مي كنم كه به درجه اي از رشد رسيدم كه مي تونم مطالبي كه در ذهنم شكل مي گيره رو به همون كيفيت به واژه و جمله تبديل كنم و اين كم چيزي نيست،ارزش واقعي شو كسي كه واقعا نوشته باشه درك مي كنه.من رسيدن به اين مرحله رو مديون حضور آرزو و امثال اون در زندگيم مي دونم چون اونها بودن كه روي من تاثير گذاشتن و باعث پيشرفتم شدن و اگه نبودن بدون شك من هرگز چيزي نمي نوشتم.براي همينه كه مي خوام آرزو برام بصورت يك مفهوم خاص،يه چيز خصوصي كه فقط ماله خودم باشه،باقي بمونه،من كاري ندارم كه آرزوي فعلي به نسبت آروزيي كه مي شناختم بهتر شده يا بدتر،مهم براي من اينه كه اون همچنان برام سرچشمه الهام و خلاقيته و براي همين تصميم دارم حفظش كنم. اگه يه نقاش فقط يك تابلو مي كشه،يه نويسنده صدها بلكه هزاران تابلو در ذهنش خلق مي كنه و به لطف قلم تواناش اونو با ظرافت پيش روي خواننده اش قرار مي ده،يه نويسنده متعهد،از جونش مايه مي ذاره،از وجودش مي كنه و به جمله تبديل مي كنه و براي همينه كه زماني به اوج پختگيش در نوشتن مي رسه كه سالهاي آخر عمرشه، چون ديگه چيزي از وجودش باقي نمونده كه ببخشه.
ديشب همون جور كه تو تختم دراز كشيده و چشمام رو بسته بودم تا خوابم ببره به خودم گفتم كه من تا روزي كه زنده باشم مي نويسم و زماني مي ميرم كه ديگه چيزي براي نوشتن نداشته باشم،اون روزي كه موفق به نوشتن يه اثر موندگار بشم با كمال ميل به استقبال مرگ مي رم،مي خواد يه سال ديگه باشه يا صدسال،چون من در اون موقع به هدفم رسيدم و وظيفهاي رو كه حس مي كردم به گردنم بوده به انجام رسوندم ....بعد اين فكر بود كه آروم به خواب رفتم.
|