Thursday, September 22, 2005
حكايت من شده شبيه حكايت ناصرالدين شاه و فرنگ!مي گن شاه قاجار بعد از اين كه براي اولين بار به سفر خارجه رفت و سر از فرانسه در آورد،اون قدر تحت تاثير محيط اونجا قرار گرفت و خوشش اومد كه حاضر بود سرمايه هاي مملكت رو به باد بده تا بتونه ولو شده يك سفر ديگه بره فرنگ....اين روزها همه اش فيلم ياد هندستون مي كنه،مثل اين كه اون مسافرته خوب به دهنم مزه كرده!واقعا خجالت آوره!...اما مي دونيد،زياد خودم رو از اين بابت مقصر نمي دونم،اين نتيجه محروميت كشيدنها و رياضتهاي بي مورديه كه من در دوران زندگي به خودم دادم...اگه من هم مثل همه بندگان خدا،سر وقتش از زندگيم لذت برده بودم،الان اين جور به فلاكت نمي افتادم!...نه،نه،من پشيمون نيستم،چون اون موقعها كه به خودم سخت مي گرفتم،از روي اعتقاد بود،و من هرگز اهل زير سوال بردن اعتقادات قديمم نيستم،ولي ديگه لزومي نميبينم كه وقتي از يه رويه اي به نتيجه نمي رسم،روش الكي اصرار كنم،از من مي شنويد،هيچ وقت به خودتون محروميت بيخود نديد،صادق و درستكار و راسخ بودن به هيچ وجه بد نيست،ولي نه به هر قيمتي،آخه كه چي؟مي خوايد امام حسين رو رو سفيد كنيد يا حضرت مسيح رو!؟؟
يه جا يه مطلب خوندم كه خيلي به نظرم جالب اومد،نوشته بود اكثر آدمها يا رابين هودن يا سيندرلا!يعني به خاطر جلب توجه و محبت ديگران ياد خودشون رو به زحمت مي اندازن يا ديگرانو! ديديد بعضيها هستن كه وقتي شما يه گرفتاري براتون پيش مي آد به هر قيمتي مي خوان مشكلتون رو رفع كنن؟حتي حاضرن خودشون ضرر كنن ولي شما راضي باشيد و ازشون تشكر كنيد،به اينا مي گن رابين هود!يعني براي اين كه ديگران تحويلشون بگيرن مدام به آدم سرويس مجاني مي دن،شايد بگيد اين كه بد نيست،ولي خب قسمت تلخ ماجرا زمانيه كه خودشون به كمك نياز دارن اما هيشكي نيست كه به دادشون برسه!........يه عده اي هم هستن كه بهشون مي گن سيندرلا ،يعني خودشونو به آب و آتيش مي زنن تا جذاب باشن و تو چشم بيان و ديگرون ازشون تعريف و تمجيد كنن.حالا چرا اينا رو گفتم؟چون حس مي كنم هر يك از ما در گذر از دوران بي تجربگي تا رسيدن به دوران پختگي و بلوغ فكري،يكي از اين دو حالت رو پشت سر مي ذاريم،مثلا من خودم از اون رابين هودهاي كار درست بودم، سر خودم بي كلاه بود،ولي كافي بود حس كنم فلان رفيقم از فلانكي خوشش مي آد،فوري يه ترتيبي مي دادم تا به هم برسن و به قول معروف دستشون رو تو دست هم مي ذاشتم.هنوز هم كه هنوزه خيلي از رفقام پيشم مي آن و بابت مسائل عاطفيشون از من راهنمايي مي خوان،و من همچنان مضايقه نمي كنم،اما پيش خودمون باشه،مدتيه احساس خسران مي كنم،به خصوص بعد از ماجراي آرزو،اين حالت بيشتر در من تقويت شد،مي دوني،اين يه واقعيته كه همه به فكر خودشون هستن،تا بهت نياز دارن مثل گربه خودشون رو به پر و پاچه ات مي مالن و با عشوه و ناز برات ميو ميو مي كنن،ولي به محض اين كه مشكلشون رو برطرف كردي مي رن و حتي ديگه پشت سرشون رو هم نگاه نمي كنن،البته من توقعي ازشون ندارم،نفس كار هميشه برام لذت بخش و ارضا كننده بوده،ولي از شما چه پنهون كم كم دارم از رابين هود بودن خسته مي شم،شايد لازم باشه كم كم جامه رابين هودي رو از تنم در بيارم و تقديم يه نفر ديگه بكنم و خودم برم تو صف متقاضيان كمك وايسم!؟
چند شب پيش،تو هواي خنك آخرين روزهاي تابستون واسه خودم قدم مي زدم و تو فكر بودم و از خودم مي پرسيدم كه كدوم قدرتي قادره ولو شده براي يك لحظه،جلوي حركت سريع عمر رو بگيره؟همه ما چه بخوايم،چه نخوايم،محكوم به بزرگ شدن هستيم،بزرگ شدني كه شايد باب ميلمون نباشه....چقدر،چقدر دلم براي اون دوراني كه پونزده شونزده سالم بود و هيچ فكر و خيالي نداشتم الا خنده و بازيگوشي و فوتبال و خريدن بازي كامپيوتري و تي شرت رنگي و شوخي كردن با فلان دختر تنگ شده.....اگه مي دونستم اين قدر زود سپري مي شه حتما يه كاري مي كردم تا هرگز تموم نشه...شايد بگيد تو كه اينو مي گي پس الانو درياب!چيو دريابم دوست عزيزم؟الان كه چيزي ندارم كه بخواد راضيم كنه و بعد ها از نداشتنش حسرت بخورم!لقبم اينه كه جوونم ولي كو اون شرايط جوون بودن و جووني كردن؟وقتي مجبوري مثل هفتاد ساله ها زندگي كني تا از نظر همه مقبول به نظر بياي،مي شه اسمت تو رو گذاشت جوون؟
گاهي اوقات از اين كه تا اين حد ريسك پذيريم پايينه از خودم حرصم مي گيره!مي دوني،اگه به اندازه يه دونه ارزن جسارت داشتم،تا به حال صد بار لگد زده بودم زير خيلي از چيزايي كه الان دو دستي چسبيدمش!شايدم اين از عاقليمه؟كسي چه مي دونه،شايد اگه من به همه چي پشت مي كردم و مي رفتم دنبال آرزوهام وضعم بهتر از ايني بود كه الان دارم؟نمي دونم!نمي دونم و همين ندونستنه كه آزارم مي ده و مثل خوره افتاده به جون فكر و اعصابم...دست خودم نيست،از بچگي عادت داشتم فكر كنم و تجزيه و تحليل كنم،و خب آدمي كه زياد فكر كنه،بيشتر اذيت مي شه!بيخود نيست كه مي گن ديوونه غم نداره،هيچ چيزي كم نداره!!!؟؟
بازم شروع كردم به نق زدن،هر سري مي آم اينجا مي گم بيا و يه بار يه متن غير انتقادي بنويس،ولي مگه به خرجم مي ره؟هنوز دو سطر ننوشته غر زدنها و بهونه گرفتنهام شروع مي شه،عين اين پيرزنها!واقعا اگه من دختر مي شدم چي مي شد!!برم،برم چندتا حركت ورزشي انجام بدم كه مدتيه اضافه وزن اذيتم مي كنه،يادش به خير اون زموني كه فقط شصت و پنج كيلو بودم و بيست و چهار ساعته دنبال توپ فوتبال مي دويدم!!!!!!!!؟
|
يه جا يه مطلب خوندم كه خيلي به نظرم جالب اومد،نوشته بود اكثر آدمها يا رابين هودن يا سيندرلا!يعني به خاطر جلب توجه و محبت ديگران ياد خودشون رو به زحمت مي اندازن يا ديگرانو! ديديد بعضيها هستن كه وقتي شما يه گرفتاري براتون پيش مي آد به هر قيمتي مي خوان مشكلتون رو رفع كنن؟حتي حاضرن خودشون ضرر كنن ولي شما راضي باشيد و ازشون تشكر كنيد،به اينا مي گن رابين هود!يعني براي اين كه ديگران تحويلشون بگيرن مدام به آدم سرويس مجاني مي دن،شايد بگيد اين كه بد نيست،ولي خب قسمت تلخ ماجرا زمانيه كه خودشون به كمك نياز دارن اما هيشكي نيست كه به دادشون برسه!........يه عده اي هم هستن كه بهشون مي گن سيندرلا ،يعني خودشونو به آب و آتيش مي زنن تا جذاب باشن و تو چشم بيان و ديگرون ازشون تعريف و تمجيد كنن.حالا چرا اينا رو گفتم؟چون حس مي كنم هر يك از ما در گذر از دوران بي تجربگي تا رسيدن به دوران پختگي و بلوغ فكري،يكي از اين دو حالت رو پشت سر مي ذاريم،مثلا من خودم از اون رابين هودهاي كار درست بودم، سر خودم بي كلاه بود،ولي كافي بود حس كنم فلان رفيقم از فلانكي خوشش مي آد،فوري يه ترتيبي مي دادم تا به هم برسن و به قول معروف دستشون رو تو دست هم مي ذاشتم.هنوز هم كه هنوزه خيلي از رفقام پيشم مي آن و بابت مسائل عاطفيشون از من راهنمايي مي خوان،و من همچنان مضايقه نمي كنم،اما پيش خودمون باشه،مدتيه احساس خسران مي كنم،به خصوص بعد از ماجراي آرزو،اين حالت بيشتر در من تقويت شد،مي دوني،اين يه واقعيته كه همه به فكر خودشون هستن،تا بهت نياز دارن مثل گربه خودشون رو به پر و پاچه ات مي مالن و با عشوه و ناز برات ميو ميو مي كنن،ولي به محض اين كه مشكلشون رو برطرف كردي مي رن و حتي ديگه پشت سرشون رو هم نگاه نمي كنن،البته من توقعي ازشون ندارم،نفس كار هميشه برام لذت بخش و ارضا كننده بوده،ولي از شما چه پنهون كم كم دارم از رابين هود بودن خسته مي شم،شايد لازم باشه كم كم جامه رابين هودي رو از تنم در بيارم و تقديم يه نفر ديگه بكنم و خودم برم تو صف متقاضيان كمك وايسم!؟
چند شب پيش،تو هواي خنك آخرين روزهاي تابستون واسه خودم قدم مي زدم و تو فكر بودم و از خودم مي پرسيدم كه كدوم قدرتي قادره ولو شده براي يك لحظه،جلوي حركت سريع عمر رو بگيره؟همه ما چه بخوايم،چه نخوايم،محكوم به بزرگ شدن هستيم،بزرگ شدني كه شايد باب ميلمون نباشه....چقدر،چقدر دلم براي اون دوراني كه پونزده شونزده سالم بود و هيچ فكر و خيالي نداشتم الا خنده و بازيگوشي و فوتبال و خريدن بازي كامپيوتري و تي شرت رنگي و شوخي كردن با فلان دختر تنگ شده.....اگه مي دونستم اين قدر زود سپري مي شه حتما يه كاري مي كردم تا هرگز تموم نشه...شايد بگيد تو كه اينو مي گي پس الانو درياب!چيو دريابم دوست عزيزم؟الان كه چيزي ندارم كه بخواد راضيم كنه و بعد ها از نداشتنش حسرت بخورم!لقبم اينه كه جوونم ولي كو اون شرايط جوون بودن و جووني كردن؟وقتي مجبوري مثل هفتاد ساله ها زندگي كني تا از نظر همه مقبول به نظر بياي،مي شه اسمت تو رو گذاشت جوون؟
گاهي اوقات از اين كه تا اين حد ريسك پذيريم پايينه از خودم حرصم مي گيره!مي دوني،اگه به اندازه يه دونه ارزن جسارت داشتم،تا به حال صد بار لگد زده بودم زير خيلي از چيزايي كه الان دو دستي چسبيدمش!شايدم اين از عاقليمه؟كسي چه مي دونه،شايد اگه من به همه چي پشت مي كردم و مي رفتم دنبال آرزوهام وضعم بهتر از ايني بود كه الان دارم؟نمي دونم!نمي دونم و همين ندونستنه كه آزارم مي ده و مثل خوره افتاده به جون فكر و اعصابم...دست خودم نيست،از بچگي عادت داشتم فكر كنم و تجزيه و تحليل كنم،و خب آدمي كه زياد فكر كنه،بيشتر اذيت مي شه!بيخود نيست كه مي گن ديوونه غم نداره،هيچ چيزي كم نداره!!!؟؟
بازم شروع كردم به نق زدن،هر سري مي آم اينجا مي گم بيا و يه بار يه متن غير انتقادي بنويس،ولي مگه به خرجم مي ره؟هنوز دو سطر ننوشته غر زدنها و بهونه گرفتنهام شروع مي شه،عين اين پيرزنها!واقعا اگه من دختر مي شدم چي مي شد!!برم،برم چندتا حركت ورزشي انجام بدم كه مدتيه اضافه وزن اذيتم مي كنه،يادش به خير اون زموني كه فقط شصت و پنج كيلو بودم و بيست و چهار ساعته دنبال توپ فوتبال مي دويدم!!!!!!!!؟
|