Sunday, July 31, 2005
من فكر مي كنم گاهي اوقات احساس گناه كردن باعث مي شه بهتر بتوني شرايط فعليت رو تحمل كني،كار به عقيده اين كارشناسهاي علوم رفتاري ندارم كه اين حالت رو از نشونه هاي افسردگي مي دونن،چون اونا از اين نظريه هاي صد من يه غاز كه يكيش هم محض رضاي خدا به درد بخور نيست زياد مي دن !!؟
سه شنبه اي همينطور كه در حال قدم زدن با خودم حرف مي زدم،به اين نتيجه رسيدم كه خيلي از بلاهايي كه سرم اومده و داره مي آد حقمه!ما هميشه وقتي يه گرفتاري يا پيشامد بدي برامون اتفاق مي افته فوري مي گيم خدايا چرا من؟چرا يكي ديگه نه؟ولي اگه يه كم ياد كارايي كه كرديم بيفتيم و اونا رو مرور كنيم بدون شك يه جورايي به اين نتيجه ميرسيم كه چرا من نه؟سه شنبه اي بدجور ياد كاراي گذشته ام افتاده بودم،به خودم مي گفتم فلاني تو خونوادهات رو اذيت كردي،مادرت،پدرت،به خصوص برادر كوچيكترت.يادت مي آد چقدر كتكش مي زدي؟بهش زور مي گفتي؟بهش تو سري مي زدي و مي گفتي خنگ!؟يادته؟؟و اون بنده خدا حتي يه بار هم جوابتو نمي داد،يعني جرئت نمي كرد.فلاني تو آدم خوبي نبودي!يادته يه بار وقتي به زور هفت سالش مي شد محكم خوابوندي زير گوشش چون درست نمي تونست بهت توضيح بده كه برنامه تلويزيوني مورد علاقه ات رو از كجاش ضبط كرده؟اون كه وظيفه اي نداشت ولي به خاطر تو اين كارو كرده بود ولي تو زدي زير گوشش،سرش فرياد كشيدي،اونم جلو چشم دختر خاله ات كه هم سن و سالش بود.هيچ فكر نكردي چقدر شخصيتشو با اين كار خورد كردي؟هيچ فكر نكردي اون به زور جلوي سرازير شدن اشكهاشو گرفت چون پسر بود و غرورش اجازه نمي داد جلو يه دختر گريه كنه؟..................يا اون موقع كه حين بازي زدي سرشو شكستي....البته از قصد نبود،ولي هيچ از خودت پرسيدي چند بار ناخواسته سرشو شكوندي و بعد با وقاحت ازش خواستي كه به بابا و مامان چيزي نگه،و اون بنده خدا هم نگفت........آره فلاني،تو اصلا آدم خوبي نيستي،چطور انتظار داري اين همه كاراي بدي كه كردي بي پاسخ باقي بمونه؟...........خلاصه اون شب همين طور كه واسه خودم قدم مي زدم يك به يك كارايي رو كه كرده بودم به ياد آوردم و حسابي احساس شرمندگي كردم،هرچند من هرگز به خاطر كارايي كه كردم از كسي عذر خواهي نكردم ولي خدا رو شكر كه روابطم الان هم با برادم خوبه و هم با خونوادهام،ولي خب اين باعث نمي شه من چشمام رو به روي اعمال گذشته ام ببندم،درسته كه من روابطم با برادرم خوبه ولي اون هرگز حرفهاي خصوصي شو بهم نمي زنه،به ندرت حاضره همراه من جايي بره،ترجيح مي ده با كساني ديگري اوقاتشو بگذرونه تا با من و خب فلاني،فكر مي كني اين وسط كي واقعا مقصره؟صدايي بلند از اعماق وجودم جواب داد:تو فلاني،تو!!!
دور آخر رو كه مي زدم تو دلم گفتم:خدايا من حاضرم تو همين دنيا تقاص تمام كارايي رو كه كردم بپردازم،ديگه شكايتي نمي كنم كه چرا فلان بلا سرم اومد يا چرا فلان كار نتيجه اش جوري نشد كه مي خواستم،لابدحقمه كه اين همه بلا سرم بياد،اصلا بذار بياد،عوضش شايد تو اون دنيا بخشيده بشم و خدا از سر تقصيراتم بگذره.
خصوصي:خواهر جون همه چي رو كه نمي شه با صداي بلند گفت،به خصوص وقتي كاري مي كني كه در تضاد كامل با اعتقاداتت هست،ولي نگران نباش،من معتاد نشدم!هنوز يه ذره عقل تو سرم هست كه طرف اين چيزا نرم!!؟؟
چهارشنبه اي وقتي مادرم اون بسته كوچيك رو باز كرد و هديه شو ديد و با خوشحالي روم رو بوسيد،عجيب احساس آرامش كردم،تو دلم گفتم خدا رو شكر هنوز كساني هستن كه بتونم دوستشون داشته باشم و بهشون هديه بدم.فكر مي كنم معامله خوبي با اين روزگار كرده باشم،عشق به خانواده ام در قبال عشق به آرزو....هرچند از هديه دادن به آرزو همون اندازه قلبم شاد مي شد كه از هديه دادن به مادرم،ولي خب من حس مي كنم هيچ كس تو دنيا واسه آدم مثل اعضاي خونواده اش نمي شه،قدر اونها رو بايد تا زماني كه هستن دونست،وقتي رفتن ديگه هيچ كاري از دستمون بر نميآد.
آرزو ديروز تولد استاد بود ها....لابد يادت رفته،آره؟ولي من خوب يادمه،چهارده سال پيش،در چنين روزي هر دومون دعوت بوديم به جشن تولد استاد،البته من به زور دعوت شده بودم،چون اون موقع ها هنوز چوب ندونم كاري هام رو مي خوردم ولي باز شانسم بود كه دوستاي خوبي داشتم كه وساطتم رو كردن و اجازه پيدا كردم به جشني بيام كه ديگه هرگز نظيرش برام تكرار نشد.آرزو ديروز عصر ساعت هفت و نيم وقتي از جلو خونه تون رد مي شدم به خودم گفتم درست همين موقع بود،آره درست ساعت هفت و نيم بعد از ظهر بود وقتي من و پيمان وارد منزل استاد شديم،تو و دوستت بعدا اومديد،لباس دامن يه سره اپل دار صورتي ات رو هنوز يادمه،موهاي قهوه اي رنگت كه با يه روبان صورتي بالا سرت بسته بودي،هميشه دوست داشتم بدونم به اون مدل مو چي مي گن و آخر سر فهميدم كه بهش مي گن پودل....اين اسميه كه خودم براش گذاشتم....آرزو هنوز يادم نرفته چه رقص قشنگي كردي اون روز،دل تموم پسرا رو بردي،اگه ولت مي كردن شايد تا صبح مي رقصيدي ولي من غيرتي شدم و چون ديدم يه سري بي جنبه دارن پشت سرت مزخرف مي گن كاري كردم كه بشيني،تو ناراحت شدي،ولي من اون كارو به خاطر تو كردم....آرزو ديروز دم غروب وقتي از سر كار بر ميگشتي ديدمت كه مامان و خواهرتو پياده كردي و صداي ضبط ماشينت هم مثل هميشه به گوش مي رسيد،ديدمت ولي وقتي از كنارت رد مي شدم تو صورتت نگاه نكردم،واسه خودم هم سوال شده كه چرا مني كه اين قدر تو رو دوست دارم و به ديدنت شايق هستم، وقتي اين شانس بهم دست مي ده چشمام رو به روت مي بندم!؟؟
مي دوني آرزو،براي من تو همون دختر دوازده سيزده ساله اي،با چشماي بادومي و نگاهي معصوم،با قامتي كوچك كه شايد به زور به صد و پنجاه سانت مي رسيد،ولي وجودش قد يك دنيا برام ارزشمند و خواستني بود.آره آرزو تو عين يك عروسك كوچيك ، تو دل برو و بغل كردني و بوسيدني بودي،من هنوز چشمم دنبال اون آرزوست،دلم براي نگاه ساده اما پر رمز و رازش تنگ شده،براي سكوت كردنش،براي تواضع و بي سر و صدا رفتنش.....هرجا كه وجودشو حس كنم آزمندانه به همون سمت مي رم،بانوي كوچك هنوزم كه هنوزه فرهاد وفادارشو داره!
|
سه شنبه اي همينطور كه در حال قدم زدن با خودم حرف مي زدم،به اين نتيجه رسيدم كه خيلي از بلاهايي كه سرم اومده و داره مي آد حقمه!ما هميشه وقتي يه گرفتاري يا پيشامد بدي برامون اتفاق مي افته فوري مي گيم خدايا چرا من؟چرا يكي ديگه نه؟ولي اگه يه كم ياد كارايي كه كرديم بيفتيم و اونا رو مرور كنيم بدون شك يه جورايي به اين نتيجه ميرسيم كه چرا من نه؟سه شنبه اي بدجور ياد كاراي گذشته ام افتاده بودم،به خودم مي گفتم فلاني تو خونوادهات رو اذيت كردي،مادرت،پدرت،به خصوص برادر كوچيكترت.يادت مي آد چقدر كتكش مي زدي؟بهش زور مي گفتي؟بهش تو سري مي زدي و مي گفتي خنگ!؟يادته؟؟و اون بنده خدا حتي يه بار هم جوابتو نمي داد،يعني جرئت نمي كرد.فلاني تو آدم خوبي نبودي!يادته يه بار وقتي به زور هفت سالش مي شد محكم خوابوندي زير گوشش چون درست نمي تونست بهت توضيح بده كه برنامه تلويزيوني مورد علاقه ات رو از كجاش ضبط كرده؟اون كه وظيفه اي نداشت ولي به خاطر تو اين كارو كرده بود ولي تو زدي زير گوشش،سرش فرياد كشيدي،اونم جلو چشم دختر خاله ات كه هم سن و سالش بود.هيچ فكر نكردي چقدر شخصيتشو با اين كار خورد كردي؟هيچ فكر نكردي اون به زور جلوي سرازير شدن اشكهاشو گرفت چون پسر بود و غرورش اجازه نمي داد جلو يه دختر گريه كنه؟..................يا اون موقع كه حين بازي زدي سرشو شكستي....البته از قصد نبود،ولي هيچ از خودت پرسيدي چند بار ناخواسته سرشو شكوندي و بعد با وقاحت ازش خواستي كه به بابا و مامان چيزي نگه،و اون بنده خدا هم نگفت........آره فلاني،تو اصلا آدم خوبي نيستي،چطور انتظار داري اين همه كاراي بدي كه كردي بي پاسخ باقي بمونه؟...........خلاصه اون شب همين طور كه واسه خودم قدم مي زدم يك به يك كارايي رو كه كرده بودم به ياد آوردم و حسابي احساس شرمندگي كردم،هرچند من هرگز به خاطر كارايي كه كردم از كسي عذر خواهي نكردم ولي خدا رو شكر كه روابطم الان هم با برادم خوبه و هم با خونوادهام،ولي خب اين باعث نمي شه من چشمام رو به روي اعمال گذشته ام ببندم،درسته كه من روابطم با برادرم خوبه ولي اون هرگز حرفهاي خصوصي شو بهم نمي زنه،به ندرت حاضره همراه من جايي بره،ترجيح مي ده با كساني ديگري اوقاتشو بگذرونه تا با من و خب فلاني،فكر مي كني اين وسط كي واقعا مقصره؟صدايي بلند از اعماق وجودم جواب داد:تو فلاني،تو!!!
دور آخر رو كه مي زدم تو دلم گفتم:خدايا من حاضرم تو همين دنيا تقاص تمام كارايي رو كه كردم بپردازم،ديگه شكايتي نمي كنم كه چرا فلان بلا سرم اومد يا چرا فلان كار نتيجه اش جوري نشد كه مي خواستم،لابدحقمه كه اين همه بلا سرم بياد،اصلا بذار بياد،عوضش شايد تو اون دنيا بخشيده بشم و خدا از سر تقصيراتم بگذره.
خصوصي:خواهر جون همه چي رو كه نمي شه با صداي بلند گفت،به خصوص وقتي كاري مي كني كه در تضاد كامل با اعتقاداتت هست،ولي نگران نباش،من معتاد نشدم!هنوز يه ذره عقل تو سرم هست كه طرف اين چيزا نرم!!؟؟
چهارشنبه اي وقتي مادرم اون بسته كوچيك رو باز كرد و هديه شو ديد و با خوشحالي روم رو بوسيد،عجيب احساس آرامش كردم،تو دلم گفتم خدا رو شكر هنوز كساني هستن كه بتونم دوستشون داشته باشم و بهشون هديه بدم.فكر مي كنم معامله خوبي با اين روزگار كرده باشم،عشق به خانواده ام در قبال عشق به آرزو....هرچند از هديه دادن به آرزو همون اندازه قلبم شاد مي شد كه از هديه دادن به مادرم،ولي خب من حس مي كنم هيچ كس تو دنيا واسه آدم مثل اعضاي خونواده اش نمي شه،قدر اونها رو بايد تا زماني كه هستن دونست،وقتي رفتن ديگه هيچ كاري از دستمون بر نميآد.
آرزو ديروز تولد استاد بود ها....لابد يادت رفته،آره؟ولي من خوب يادمه،چهارده سال پيش،در چنين روزي هر دومون دعوت بوديم به جشن تولد استاد،البته من به زور دعوت شده بودم،چون اون موقع ها هنوز چوب ندونم كاري هام رو مي خوردم ولي باز شانسم بود كه دوستاي خوبي داشتم كه وساطتم رو كردن و اجازه پيدا كردم به جشني بيام كه ديگه هرگز نظيرش برام تكرار نشد.آرزو ديروز عصر ساعت هفت و نيم وقتي از جلو خونه تون رد مي شدم به خودم گفتم درست همين موقع بود،آره درست ساعت هفت و نيم بعد از ظهر بود وقتي من و پيمان وارد منزل استاد شديم،تو و دوستت بعدا اومديد،لباس دامن يه سره اپل دار صورتي ات رو هنوز يادمه،موهاي قهوه اي رنگت كه با يه روبان صورتي بالا سرت بسته بودي،هميشه دوست داشتم بدونم به اون مدل مو چي مي گن و آخر سر فهميدم كه بهش مي گن پودل....اين اسميه كه خودم براش گذاشتم....آرزو هنوز يادم نرفته چه رقص قشنگي كردي اون روز،دل تموم پسرا رو بردي،اگه ولت مي كردن شايد تا صبح مي رقصيدي ولي من غيرتي شدم و چون ديدم يه سري بي جنبه دارن پشت سرت مزخرف مي گن كاري كردم كه بشيني،تو ناراحت شدي،ولي من اون كارو به خاطر تو كردم....آرزو ديروز دم غروب وقتي از سر كار بر ميگشتي ديدمت كه مامان و خواهرتو پياده كردي و صداي ضبط ماشينت هم مثل هميشه به گوش مي رسيد،ديدمت ولي وقتي از كنارت رد مي شدم تو صورتت نگاه نكردم،واسه خودم هم سوال شده كه چرا مني كه اين قدر تو رو دوست دارم و به ديدنت شايق هستم، وقتي اين شانس بهم دست مي ده چشمام رو به روت مي بندم!؟؟
مي دوني آرزو،براي من تو همون دختر دوازده سيزده ساله اي،با چشماي بادومي و نگاهي معصوم،با قامتي كوچك كه شايد به زور به صد و پنجاه سانت مي رسيد،ولي وجودش قد يك دنيا برام ارزشمند و خواستني بود.آره آرزو تو عين يك عروسك كوچيك ، تو دل برو و بغل كردني و بوسيدني بودي،من هنوز چشمم دنبال اون آرزوست،دلم براي نگاه ساده اما پر رمز و رازش تنگ شده،براي سكوت كردنش،براي تواضع و بي سر و صدا رفتنش.....هرجا كه وجودشو حس كنم آزمندانه به همون سمت مي رم،بانوي كوچك هنوزم كه هنوزه فرهاد وفادارشو داره!
|