Tuesday, July 12, 2005
گاهي اوقات وقتي دچار مخمصه مي شيم و مي خوايم هر چه زودتر خودمون رو نجات بديم بي اراده دروغ مي گيم،اسمش رو هم مي ذاريم دروغ مصلحتي و اينطور واسه خودمون توجيه مي كنيم كه اين به نفع هر دو طرفه،خب اين ممكنه يه استدلال دهن پر كن باشه ولي به نظرم كامل نيست،چون تو واقعا نمي توني تاثيري رو كه با اين دروغ در طرف مقابلت مي ذاري رو صد در صد از قبل پيش بيني كني....به من بگو ببينم،اگه حس كني يكي سفت و سخت پا پيچت شده و تو رو مي خواد چي بهش مي گي تا اونو از سر خودت باز كني؟خب من فكر مي كنم جمله ((من در شرف ازدواجم)) يا ((حرفهامو قبل از تو با يكي ديگه زدم)) اولين انتخابت باشه چون همه مي دونن كه طرف بعد شنيدن اين حرف راهشو مي كشه و مي ره...(البته اگه آدم حسابي باشه،در مورد زبون نفهما صحبت نمي كنيم!)واقعا چقدر گفتن اين جمله راحته!به خصوص كه معمولا با اين توجيه همراه مي شه كه من بيشتر به خاطر خودش اين دروغ رو سر هم كردم،من و اون خوشبخت نمي شديم،حالا يه مدتي دلخور مي شه بعد همه چي رو فراموش مي كنه و از اين حرفها....از خودم مي پرسم،آيا هيچ وقت فكر كرديم با دروغهامون با زندگي ديگران چه بازي تلخي مي كنيم؟آيا هيچ وقت از خودمون پرسيديدم كه منشا بدبياري هامون مي تونه بخشيش مربوط به دروغها و در واقع ضربه هايي باشه كه در اثر دروغهامون به زندگي ديگرون وارد كرديم؟...آره،آره مي دونم،هر كسي زندگي شو دوست داره،به من چه كه طرف عاشقم شده ولي من ازش خوشم نمي آد؟زور كه نيست!آره نيست،ولي اوني كه دلشو شكوندي هم آدمه و آه مي كشه و شك نكن كه آهش روزي دامنگيرت مي شه،شك نكن!!!!؟
هميشه فكر مي كردم آدم فقط بايد معتاد باشه تا دچار بدن درد بشه،سينه اش آتيش بگيره،بازو هاش زوق زوق كنن،و لباش مثل يه ماهي كه از آب بيرون افتاده بيهوده باز و بسته شه و چيزي رو طلب كنه كه ازش دور افتاده....مي دوني دارم به يه مفهوم جديدي از درد كشيدن مي رسم،دردي كه خودخواسته است،به رغم بزرگي و خرد كنندگيش گاهي خيلي شيرين و خواستنيه....در هر صورت بهش عادت مي كني،جزئي از زندگيت مي شه و باورنمي كني اگه بگم كه حتي بعضي وقتها دلت براش تنگ هم مي شه!!!خنده داره،مگه نه؟.............چند وقت پيش رفته بودم سلموني هميشگيم،يكي دو ماهي بود همديگرو نديده بوديم،همين طور كه تند تند با قيچيش داشت چند لاخ موي باقي مونده رو سرمو اصلاح مي كرد با يه لحن خجالت زده اي ازم پرسيد:اين اواخر مث اين كه زياد بهت خوش نگذشته؟فكر كردم باز مي خواد بگه يه بادي وسط موهات وزيده و چند تا قرباني گرفته،ولي اين بار در پاسخ نگاه استفهام آميزم،آينه شو گرفت و پس كله ام رو نشونم داد،خب بايد بگم حق داشت ،من هم اولش وقتي متوجه شدم از پا گوشهام به سمت عقب داره يه دست سفيد مي شه يه لحظه جا خوردم،اما خيلي زود برام عادي شد،بهش گفتم:صورت مهم نيست،دلت جوون باشه!با خند سر تكون داد و فكر مي كنم اونم مثل من ته دل به حرف احمقانه اي كه زده بودم مي خنديد!!!؟
ديروز اونقدر شنگول بودم و الكي مي گفتم و مي خنديدم كه يه لحظه خودم هم به عقلم شك كردم،حالا بماند كه دوستام رو حساب بزرگتر بودن چيزي بهم نمي گفتن....واقعا چم بود ديشب؟چيزي خورده بودم يا كاري كرده بودم؟نه به خدا،فقط مثل هميشه يه سانديس...از پارسال هر وقت عصبي مي شم يه سانديس مي اندازم بالا و بي هيچ دليلي يهو بعدش حالم خوب مي شه،البته هميشه كار ساز نبوده،گاهي اوقات تقاص اين بيهوده شاد بودن رو خيلي بدتر پرداختم....ولي خب چه حس خوبي داره وقتي فكر مي كني كه شونزده هيفده سالت بيشتر نيست و هيچ مسئوليتي نداري و هيچي هم از دنيا نمي دوني!!گاهي اوقات از اين كه اين آينه خاك بر سر من رو به شكل يه مرد بيست و نه ساله و حتي بيشتر نشون مي ده خيلي شاكي مي شم!اين آينه هام چقدر وظيفه شناسن!واسه خاطر دلخوشي ما هم كه شده حاضر نيستن يه بار خلاف واقعيت رو نشونت بدن...آخ كه چقدر دلم واسه جفتك پروني كردن،صداي غير از آدميزاد در آوردن،شيطوني كردن و سر به سر دختر همسايه گذاشتن تنگ شده....يادش به خير اون روزهايي كه مي رفتم بيرون و تمام هم و غمم اين اين بود كه فوكولم خوب وايساده باشه يا خدا نكرده تي شرت جديدم بهم نياد!يعني فلاني ببينه خوشش مي آد؟راستي فلاني اصلا كجاست؟برم پيداش كنم و يه كمي سر به سرش بذارم!چي؟نه به خدا،مرض ندارم،اينا همه نشونه دوست داشتنه،چه كنم كه من رو كسايي كه دوستشون دارم اسم مي ذارم؟دوست دارم باهاش شوخي كنم و با هم بخنديم...آره،قبول دارم كه همه شوخي هام جالب نبوده ولي باوركن هيچ يك از روي خصومت و يا عمدي نبوده،من واقعا نمي دونستم تو ناراحت مي شي!قول مي دي منو ببخشي؟آره!!؟آخ جون!پس بزن قدش!!............با يه تكون به خودم مي آم،باز با ديدن يكي ياد كسي افتادم كه الان دست كم ده ساله كه ديگه اين سني نيست،به خودم مي آم،با تلخي براي هزارمين بار به خودم تاكيد مي كنم كه من در آستانه سي سالگي هستم و هيچ راه برگشتي ندارم،ولي...حالا چي مي شد من هم مثل رابرت كه دوست نداشت آدم بزرگ بشه يهو كوچيك مي شدم؟......برم يه سانديس بخورم،بخورم و براي چند لحظه ديگه باز حس كنم كه شونزده سالمه!برم.......................................رفتم!!!؟
|
هميشه فكر مي كردم آدم فقط بايد معتاد باشه تا دچار بدن درد بشه،سينه اش آتيش بگيره،بازو هاش زوق زوق كنن،و لباش مثل يه ماهي كه از آب بيرون افتاده بيهوده باز و بسته شه و چيزي رو طلب كنه كه ازش دور افتاده....مي دوني دارم به يه مفهوم جديدي از درد كشيدن مي رسم،دردي كه خودخواسته است،به رغم بزرگي و خرد كنندگيش گاهي خيلي شيرين و خواستنيه....در هر صورت بهش عادت مي كني،جزئي از زندگيت مي شه و باورنمي كني اگه بگم كه حتي بعضي وقتها دلت براش تنگ هم مي شه!!!خنده داره،مگه نه؟.............چند وقت پيش رفته بودم سلموني هميشگيم،يكي دو ماهي بود همديگرو نديده بوديم،همين طور كه تند تند با قيچيش داشت چند لاخ موي باقي مونده رو سرمو اصلاح مي كرد با يه لحن خجالت زده اي ازم پرسيد:اين اواخر مث اين كه زياد بهت خوش نگذشته؟فكر كردم باز مي خواد بگه يه بادي وسط موهات وزيده و چند تا قرباني گرفته،ولي اين بار در پاسخ نگاه استفهام آميزم،آينه شو گرفت و پس كله ام رو نشونم داد،خب بايد بگم حق داشت ،من هم اولش وقتي متوجه شدم از پا گوشهام به سمت عقب داره يه دست سفيد مي شه يه لحظه جا خوردم،اما خيلي زود برام عادي شد،بهش گفتم:صورت مهم نيست،دلت جوون باشه!با خند سر تكون داد و فكر مي كنم اونم مثل من ته دل به حرف احمقانه اي كه زده بودم مي خنديد!!!؟
ديروز اونقدر شنگول بودم و الكي مي گفتم و مي خنديدم كه يه لحظه خودم هم به عقلم شك كردم،حالا بماند كه دوستام رو حساب بزرگتر بودن چيزي بهم نمي گفتن....واقعا چم بود ديشب؟چيزي خورده بودم يا كاري كرده بودم؟نه به خدا،فقط مثل هميشه يه سانديس...از پارسال هر وقت عصبي مي شم يه سانديس مي اندازم بالا و بي هيچ دليلي يهو بعدش حالم خوب مي شه،البته هميشه كار ساز نبوده،گاهي اوقات تقاص اين بيهوده شاد بودن رو خيلي بدتر پرداختم....ولي خب چه حس خوبي داره وقتي فكر مي كني كه شونزده هيفده سالت بيشتر نيست و هيچ مسئوليتي نداري و هيچي هم از دنيا نمي دوني!!گاهي اوقات از اين كه اين آينه خاك بر سر من رو به شكل يه مرد بيست و نه ساله و حتي بيشتر نشون مي ده خيلي شاكي مي شم!اين آينه هام چقدر وظيفه شناسن!واسه خاطر دلخوشي ما هم كه شده حاضر نيستن يه بار خلاف واقعيت رو نشونت بدن...آخ كه چقدر دلم واسه جفتك پروني كردن،صداي غير از آدميزاد در آوردن،شيطوني كردن و سر به سر دختر همسايه گذاشتن تنگ شده....يادش به خير اون روزهايي كه مي رفتم بيرون و تمام هم و غمم اين اين بود كه فوكولم خوب وايساده باشه يا خدا نكرده تي شرت جديدم بهم نياد!يعني فلاني ببينه خوشش مي آد؟راستي فلاني اصلا كجاست؟برم پيداش كنم و يه كمي سر به سرش بذارم!چي؟نه به خدا،مرض ندارم،اينا همه نشونه دوست داشتنه،چه كنم كه من رو كسايي كه دوستشون دارم اسم مي ذارم؟دوست دارم باهاش شوخي كنم و با هم بخنديم...آره،قبول دارم كه همه شوخي هام جالب نبوده ولي باوركن هيچ يك از روي خصومت و يا عمدي نبوده،من واقعا نمي دونستم تو ناراحت مي شي!قول مي دي منو ببخشي؟آره!!؟آخ جون!پس بزن قدش!!............با يه تكون به خودم مي آم،باز با ديدن يكي ياد كسي افتادم كه الان دست كم ده ساله كه ديگه اين سني نيست،به خودم مي آم،با تلخي براي هزارمين بار به خودم تاكيد مي كنم كه من در آستانه سي سالگي هستم و هيچ راه برگشتي ندارم،ولي...حالا چي مي شد من هم مثل رابرت كه دوست نداشت آدم بزرگ بشه يهو كوچيك مي شدم؟......برم يه سانديس بخورم،بخورم و براي چند لحظه ديگه باز حس كنم كه شونزده سالمه!برم.......................................رفتم!!!؟
|