Thursday, May 05, 2005
مدتي بود مي خواستم راجع به يه مسئله كه رو فكرم سنگيني مي كرد و حس مي كردم براي اطرافيانم- به ويژه اونهايي كه در مورد من و آرزو چيزهايي رو مي دونن -ايجاد شبهه كرده حرف بزنم اما موقعيت جور نمي شد...راستش الان هم فكر نمي كنم وقت مناسبي براي مطرح كردنش باشه چون حس مي كنم هنوز جا براي فكر كردن بيشتر هست ولي در هرحال اون قدر برام روشن شده كه بتونم بيانش كنم.
جرقه اول با خوندن متن بلاگ يكي از دوستانم در ذهنم زده شد،بعد وقتي داشتم در بلاگ قبلي ماجراي تولد آرزو رو تعريف مي كردم،موقعي كه رسيدم به قسمت نتيجه گيري و دنبال واژه اي مناسب براي بيان احساسم نسبت به آرزو بودم يك مرتبه واژه خواهر بسيار عزيز رو به ذهنم رسيد.همون موقع حس كردم كه اين با عباراتي كه قبلا براي آرزو به كار مي بردم فرق داره و چه جالب كه يكي از دوستان هم اين نكته رو متوجه شد و با يادآوريش باعث شد به اولين نتيجه گيريهاي ذهنيم برسم.آره پانتي،من اين بار و در دومين جشن تولدي كه براي آرزو مي گرفتم احساسم با گذشته فرق داشت.
مي خوام اول از اون متني صحبت كنم كه يكي از دوستانم در مورد يكي از افراد مهم و تاثيرگذار در زندگيش نوشته بود چون به بيان مطلبي كه آخرش خواهم گفت كمك مي كنه.اينم بگم كه مي خوام حسابي برم رو منبر!پس خواهرا و برادرا خودشون رو براي يك وعظ طولاني آماده كنن...وقتي اون متن رو مي خوندم حس كردم بعضي اشاراتش چقدر با حالات روحي و رواني من در گذشته مشابهت داره.البته دوست عزيزي كه اونو نوشتي يه وقت فكر نكني دارم خداي نكرده تو رو نقد مي كنم،من نكات جالبي رو در نوشته ات ديدم كه در مورد خودم هم صادق بود و باعث شد شديدا به فكر فرو برم و به خودشناسي تازه اي در مورد خودم دست پيدا كنم.
در متنت گفته بودي كه طرف پيغام داده بود كه بهت بگن هيچ تحفه اي نيستي....من نمي دونم،ولي از بچگي برام جالب بود كه چرا دخترها هميشه برخلاف احساس واقعيشون حرف مي زنن؟يادمه پدرم يه بار بهم گفت كه اگه ديدي دختري در موردت اظهار نظري مي كنه بخصوص اگه ديدي داره بدتو مي گه شك نكن كه براش مهمي.حالا اين اهميت مي تونه وجه منفي هم داشته باشه،ولي بي برو برگرد تو بخشي از ذهن اون رو به خودت اختصاص دادي و همين يه امتياز محسوب مي شه چون با كمي درايت مي توني ازش به بهترين شكل بهره ببري.دخترها حساب گرن ولي در هر صورت احساساتشون بر اونها حكومت مي كنه و همين نقطه ضعف و گاهي عامل برتريشونه.اون دختري كه از تو بدش مي آد،مي تونه روزي عاشقت بشه،اين تو هستي كه سبب ساز اين احساسات خواهي بود.و خب من اين حالت رو به عينه در مورد دوست تف پرون آرزو تجربه كردم.اون هرگز حاضر نشد در مقابل من كوتاه بياد،هميشه رقيب سر سختم بود و با استفاده هوشمندانه از برتري هاش و نقطه ضعفهاي من كاري مي كرد كه در بدترين شرايط و حتي در جايي كه من در موضع قدرت قرار داشتم پيروزي از آنش باشه.من از دوست آرزو خيلي چيزها ياد گرفتم همون طور كه از خود آرزو درسهاي بزرگي گرفتم.اون و آرزو بدون شك از تاثيرگذارترين كسان در زندگيم بودن.من در بسياري از موارد خودم رو مديون اونها مي دونم ولي اين باعث نمي شه كه وجود خودم رو ناديده بگيرم،اگر اونها بوجود آورنده اين تاثيرات بودن،من هم درجاي خودم آدم نكته سنجي بودم و از خودم تحليل داشتم كه تونستم به اين نتايج دست پيدا كنم.اگه آرزو معلم من در عشق بود و دوستش من وحشي رو رام كرد،من هم شاگرد با استعداد و خوبي بودم كه تك اشارات اونها رو به موقع گرفتم و به نفع خودم بهره برداري كردم.پس من آدم موفقي هستم،چون از يك شكست و تجربه تلخ،يك نتيجه شيرين ساختم.
من هم در مواقعي رفتارهاي آرزو رو در خودم بازسازي كردم و اين برام لذت بخش بود،چون باعث مي شد از هر زماني بيشتر اون رو به خودم نزديك احساس كنم،من هم بعد زلزله تابستون پارسال بي درنگ رفتم محل كار آرزو چون شايد نگران بودم براش اتفاقي بيفته،من هم در مواقعي از آرزو براي خودم بت سازي و اسطوره تراشي كردم و در نظرم اونقدر اون رو بالا بردم كه گاهي حس مي كردم غير از من و اون هيشكي تو اين دنيا وجود نداره،من هم مثل تو فكر مي كنم دليل اين كشش جادويي به آرزو به اين خاطره كه هرگز در زندگيم بطور كامل از آن من نشد و اين حسرت از بچگي تا به امروز با من بوده،چه بسا كه اگه در همون دوران باهاش دوست مي شدم،ديگه امروز چيزي به اسم آرزو در سرفصل احساسات ارزشمندم نبود و....ولي صبر كنيد!يه لحظه دست نگه داريد.من فكر مي كنم در سخت ترين شرايط و در لحظاتي كه حس مي كني با سر داري توي غم و غصه سقوط مي كني هم مي شه به دنبال بهانه اي براي شاد بودن و شاد زيستن بود.من ترجيح مي دم پيش از برخوردم با زمين سخت لبخند بزنم تا اين كه با ناله و شيون با اين زندگي خداحافظي كنم.اين همون عاملي بود كه باعث شد عشق آرزو رو براي خودم زنده نگه دارم و كاري كنم كه اون هميشه برام ارزشمند باقي بمونه.فكر كنم گفتم كه من به درجه اي رسيدم كه وجود آرزو رو هميشه و در همه جا حس مي كنم.ديگه لازم نيست حتما خودش رو ببينم تا دلم آروم بگيره،اون الان تو وجود من زندگي مي كنه،با منه،تو دلم خونه داره،خودم خواستم اين جوري باشه و از اين بابت احساس شادي مي كنم.منكر هم نمي شم كه گاهي،دلم بدجور هواشو مي كنه و اگه جلو خودم رو نگيرم بغضم بد مي تركه!!.......و اما بريم سر اصل مطلب،اين كه من در حال حاضر چه حسي نسبت به آرزو دارم.خيلي ساده است،مثل هميشه دوستش دارم،البته مرحله عاشقي رو پشت سر گذاشتم و منحني احساسم الان روي يك خط صاف حركت مي كنه.هر عاشق و معشوقي بالاخره يه روز براي هم عادي مي شن،اين خصلت آدميزاده كه بعد مدتي به هر چيزي عادت مي كنه،حتي به حضور موجودي كه صاحب ارزشمندترين و مقدس ترين احساساتشه.اما درست همين جا يه نكته خيلي ظريف و مهم مطرح مي شه،اون هم اينه كه در اين مرحله ما براي زنده موندن آتش عشق و علاقه مون چيكار مي كنيم و آيا براي شعله ور كردن مجدد اون تلاش مي كنيم و يا اين كه به امون خدا رهاش مي كنيم تا خودش به تدريج خاموش بشه و از بين بره؟من فكر مي كنم اينجاست كه تفاوتها مشخص مي شه،اين كه احساسمون به طرف مقابلمون يه هوس زودگذر بوده و يا اين كه نه،موج بلندي بوده به اسم عشق،كه بر روي جريان دائم احساساتمون شكل گرفته و حالا كه اين موج گذشته و آروم شده،ما بايد در اين فكر باشيم كه با تحريك مجدد سرچشمه كاري كنيم كه باز اين رود خروشان بشه و بجوشه و موج ديگري توليد كنه.مثل منحني ضربان قلب آدم مي مونه،يك قله داره كه نشون دهنده تپش قلب و جريان زندگيه،بعد نزول مي كنه و روي يك خط صاف حركت مي كنه و اگه قلب باز بتپه و يا عاملي باشه كه اون رو به تپش وا بداره،مجددا قله ديگري شكل مي گيره....من يه روز تصميم گرفتم آرزو رو دوست داشته باشم،در اون زمان من در قله احساساتم نسبت به اون قرار داشتم،چنان تحريك پذير و آماده بودم كه با هر اشاره اون با انگيزه و قدرت پيش رفتم و اشاراتش رو بهونه اي براي پيشرفت در زندگيم قرار دادم،بعد نوبت نزول منحنيم رسيد،علاقه ام به آرزو به يه حد مشخصي كاهش پيدا كرد،از اينجا به بعد اگه رهاش مي كردم مي تونست باز نزول كنه تا به صفر برسه،اما من تلاش كردم مجددا اون رو به قله برسونم،صادقانه و به نيت رسوندن خير معنوي به اون كارهاي مختلفي انجام دادم،مثلا همين تولدي كه براش گرفتم....در اون لحظه كه منور شليك هاي نوراني شو به سمت پنجره اتاق آرزو پرتاب مي كرد من از صميم قلب بهترين چيزها رو از خدا براش درخواست مي كردم،درسته كه اين كار بزرگي نيست،ولي در حال حاضر بيشترين چيزي است كه از دستم بر مي اومد و من اميدوار هستم كه همين عوامل زمينه ساز موج بعدي احساسيم نسبت به آرزو باشه و خب من فكر مي كنم اين يه اصل كليه كه هر زوجي كه قدم در مسير عاشقي مي گذاره بهتره كه به اون توجه داشته باشه.من محبوبم رو با انبوهي از احساسات پاك به خونه دلم مي آرم،روزهاي اول تا حد پرستش تقديسش مي كنم و خالصانه ترين احساساتم رو تقديمش مي كنم،اون هم از صميم قلب دوستم داره و در پاسخ ابراز علاقه هام لبخند شيرينش رو بهم هديه مي كنه،در اون دوران ما كامليم و ابدا احساس كمبود نمي كنيم،ولي كم كم آتيشمون مي خوابه و شروع مي كنيم واسه هم عادي شدن،يه روزنه بينمون بوجود مي آد كه اگه بهش توجه نكنيم روزي به يك دره تبديل مي شه،اما ما تصميم گرفتيم كه تا ابد به عهدي كه در ابتداي راه بستيم وفادار بمونيم،پس با هم تلاش مي كنيم تا موج ديگري بسازيم،همين تلاش دونفره زمينه ساز موفقيت و گرما بخش دوران زندگيمون مي شه،براي همديگه هديه گرفتن،روز تولد و سالگرد آشنايي رو به ياد داشتن،به هر بهانه اي ولي در فواصل معين و از روي برنامه باهم بيرون رفتن و به هم ابراز علاقه كردن همه و همه مثل حلقه هايي نامرئي از عشق مي مونه كه دونه به دونه به هم جفت مي شن تا بالاخره روزي دوباره ما خودمون رو روي قله مي بينيم،دوباره مثل روز اولي كه با هم آشنا و به هم علاقمند شديم،با همون گرما و شدت همديگر رو دوست خواهيم داشت و اين پاداشي است كه ما در قبال تلاشهاي دو نفره مون از خدا دريافت مي كنيم.بعد دوباره در سرازيري قرار مي گيريم و اين نشيب و فراز تا آخر زندگي تكرار خواهد شد و ما بايد همچنان هنرمند و تلاشگر باشيم........خب خسته نباشيد....اين ختم كلام بود.فقط اين رو بگم كه يه وقت جو نگيردتون بگيد فلاني چه پيغمبر زاده ايه ها!همون طور كه گفتم من تازه به اين نتايج رسيدم و تا روزي كه به طور كامل در اعمال و رفتارم نهادينه بشه راهي طولاني باقي مونده،ولي خب خوشحالم كه به اين خودشناسي جديد رسيدم،اين رو مديون خيلي چيزها و كسها هستم و در كنارش احساس سربلندي مي كنم كه همچنان از اين استعداد برخوردارم كه از خودم و ديگران بازخورد بگيرم و هربار به نتايج جالب و تازه اي برسم.و در مورد آرزو....خب من فكر مي كنم اين هنر منحصر به فرد خودمه كه يادگرفتم چه جوري دوستش داشته باشم و براي هميشه اون رو در آغوشم حفظ كنم....
|
جرقه اول با خوندن متن بلاگ يكي از دوستانم در ذهنم زده شد،بعد وقتي داشتم در بلاگ قبلي ماجراي تولد آرزو رو تعريف مي كردم،موقعي كه رسيدم به قسمت نتيجه گيري و دنبال واژه اي مناسب براي بيان احساسم نسبت به آرزو بودم يك مرتبه واژه خواهر بسيار عزيز رو به ذهنم رسيد.همون موقع حس كردم كه اين با عباراتي كه قبلا براي آرزو به كار مي بردم فرق داره و چه جالب كه يكي از دوستان هم اين نكته رو متوجه شد و با يادآوريش باعث شد به اولين نتيجه گيريهاي ذهنيم برسم.آره پانتي،من اين بار و در دومين جشن تولدي كه براي آرزو مي گرفتم احساسم با گذشته فرق داشت.
مي خوام اول از اون متني صحبت كنم كه يكي از دوستانم در مورد يكي از افراد مهم و تاثيرگذار در زندگيش نوشته بود چون به بيان مطلبي كه آخرش خواهم گفت كمك مي كنه.اينم بگم كه مي خوام حسابي برم رو منبر!پس خواهرا و برادرا خودشون رو براي يك وعظ طولاني آماده كنن...وقتي اون متن رو مي خوندم حس كردم بعضي اشاراتش چقدر با حالات روحي و رواني من در گذشته مشابهت داره.البته دوست عزيزي كه اونو نوشتي يه وقت فكر نكني دارم خداي نكرده تو رو نقد مي كنم،من نكات جالبي رو در نوشته ات ديدم كه در مورد خودم هم صادق بود و باعث شد شديدا به فكر فرو برم و به خودشناسي تازه اي در مورد خودم دست پيدا كنم.
در متنت گفته بودي كه طرف پيغام داده بود كه بهت بگن هيچ تحفه اي نيستي....من نمي دونم،ولي از بچگي برام جالب بود كه چرا دخترها هميشه برخلاف احساس واقعيشون حرف مي زنن؟يادمه پدرم يه بار بهم گفت كه اگه ديدي دختري در موردت اظهار نظري مي كنه بخصوص اگه ديدي داره بدتو مي گه شك نكن كه براش مهمي.حالا اين اهميت مي تونه وجه منفي هم داشته باشه،ولي بي برو برگرد تو بخشي از ذهن اون رو به خودت اختصاص دادي و همين يه امتياز محسوب مي شه چون با كمي درايت مي توني ازش به بهترين شكل بهره ببري.دخترها حساب گرن ولي در هر صورت احساساتشون بر اونها حكومت مي كنه و همين نقطه ضعف و گاهي عامل برتريشونه.اون دختري كه از تو بدش مي آد،مي تونه روزي عاشقت بشه،اين تو هستي كه سبب ساز اين احساسات خواهي بود.و خب من اين حالت رو به عينه در مورد دوست تف پرون آرزو تجربه كردم.اون هرگز حاضر نشد در مقابل من كوتاه بياد،هميشه رقيب سر سختم بود و با استفاده هوشمندانه از برتري هاش و نقطه ضعفهاي من كاري مي كرد كه در بدترين شرايط و حتي در جايي كه من در موضع قدرت قرار داشتم پيروزي از آنش باشه.من از دوست آرزو خيلي چيزها ياد گرفتم همون طور كه از خود آرزو درسهاي بزرگي گرفتم.اون و آرزو بدون شك از تاثيرگذارترين كسان در زندگيم بودن.من در بسياري از موارد خودم رو مديون اونها مي دونم ولي اين باعث نمي شه كه وجود خودم رو ناديده بگيرم،اگر اونها بوجود آورنده اين تاثيرات بودن،من هم درجاي خودم آدم نكته سنجي بودم و از خودم تحليل داشتم كه تونستم به اين نتايج دست پيدا كنم.اگه آرزو معلم من در عشق بود و دوستش من وحشي رو رام كرد،من هم شاگرد با استعداد و خوبي بودم كه تك اشارات اونها رو به موقع گرفتم و به نفع خودم بهره برداري كردم.پس من آدم موفقي هستم،چون از يك شكست و تجربه تلخ،يك نتيجه شيرين ساختم.
من هم در مواقعي رفتارهاي آرزو رو در خودم بازسازي كردم و اين برام لذت بخش بود،چون باعث مي شد از هر زماني بيشتر اون رو به خودم نزديك احساس كنم،من هم بعد زلزله تابستون پارسال بي درنگ رفتم محل كار آرزو چون شايد نگران بودم براش اتفاقي بيفته،من هم در مواقعي از آرزو براي خودم بت سازي و اسطوره تراشي كردم و در نظرم اونقدر اون رو بالا بردم كه گاهي حس مي كردم غير از من و اون هيشكي تو اين دنيا وجود نداره،من هم مثل تو فكر مي كنم دليل اين كشش جادويي به آرزو به اين خاطره كه هرگز در زندگيم بطور كامل از آن من نشد و اين حسرت از بچگي تا به امروز با من بوده،چه بسا كه اگه در همون دوران باهاش دوست مي شدم،ديگه امروز چيزي به اسم آرزو در سرفصل احساسات ارزشمندم نبود و....ولي صبر كنيد!يه لحظه دست نگه داريد.من فكر مي كنم در سخت ترين شرايط و در لحظاتي كه حس مي كني با سر داري توي غم و غصه سقوط مي كني هم مي شه به دنبال بهانه اي براي شاد بودن و شاد زيستن بود.من ترجيح مي دم پيش از برخوردم با زمين سخت لبخند بزنم تا اين كه با ناله و شيون با اين زندگي خداحافظي كنم.اين همون عاملي بود كه باعث شد عشق آرزو رو براي خودم زنده نگه دارم و كاري كنم كه اون هميشه برام ارزشمند باقي بمونه.فكر كنم گفتم كه من به درجه اي رسيدم كه وجود آرزو رو هميشه و در همه جا حس مي كنم.ديگه لازم نيست حتما خودش رو ببينم تا دلم آروم بگيره،اون الان تو وجود من زندگي مي كنه،با منه،تو دلم خونه داره،خودم خواستم اين جوري باشه و از اين بابت احساس شادي مي كنم.منكر هم نمي شم كه گاهي،دلم بدجور هواشو مي كنه و اگه جلو خودم رو نگيرم بغضم بد مي تركه!!.......و اما بريم سر اصل مطلب،اين كه من در حال حاضر چه حسي نسبت به آرزو دارم.خيلي ساده است،مثل هميشه دوستش دارم،البته مرحله عاشقي رو پشت سر گذاشتم و منحني احساسم الان روي يك خط صاف حركت مي كنه.هر عاشق و معشوقي بالاخره يه روز براي هم عادي مي شن،اين خصلت آدميزاده كه بعد مدتي به هر چيزي عادت مي كنه،حتي به حضور موجودي كه صاحب ارزشمندترين و مقدس ترين احساساتشه.اما درست همين جا يه نكته خيلي ظريف و مهم مطرح مي شه،اون هم اينه كه در اين مرحله ما براي زنده موندن آتش عشق و علاقه مون چيكار مي كنيم و آيا براي شعله ور كردن مجدد اون تلاش مي كنيم و يا اين كه به امون خدا رهاش مي كنيم تا خودش به تدريج خاموش بشه و از بين بره؟من فكر مي كنم اينجاست كه تفاوتها مشخص مي شه،اين كه احساسمون به طرف مقابلمون يه هوس زودگذر بوده و يا اين كه نه،موج بلندي بوده به اسم عشق،كه بر روي جريان دائم احساساتمون شكل گرفته و حالا كه اين موج گذشته و آروم شده،ما بايد در اين فكر باشيم كه با تحريك مجدد سرچشمه كاري كنيم كه باز اين رود خروشان بشه و بجوشه و موج ديگري توليد كنه.مثل منحني ضربان قلب آدم مي مونه،يك قله داره كه نشون دهنده تپش قلب و جريان زندگيه،بعد نزول مي كنه و روي يك خط صاف حركت مي كنه و اگه قلب باز بتپه و يا عاملي باشه كه اون رو به تپش وا بداره،مجددا قله ديگري شكل مي گيره....من يه روز تصميم گرفتم آرزو رو دوست داشته باشم،در اون زمان من در قله احساساتم نسبت به اون قرار داشتم،چنان تحريك پذير و آماده بودم كه با هر اشاره اون با انگيزه و قدرت پيش رفتم و اشاراتش رو بهونه اي براي پيشرفت در زندگيم قرار دادم،بعد نوبت نزول منحنيم رسيد،علاقه ام به آرزو به يه حد مشخصي كاهش پيدا كرد،از اينجا به بعد اگه رهاش مي كردم مي تونست باز نزول كنه تا به صفر برسه،اما من تلاش كردم مجددا اون رو به قله برسونم،صادقانه و به نيت رسوندن خير معنوي به اون كارهاي مختلفي انجام دادم،مثلا همين تولدي كه براش گرفتم....در اون لحظه كه منور شليك هاي نوراني شو به سمت پنجره اتاق آرزو پرتاب مي كرد من از صميم قلب بهترين چيزها رو از خدا براش درخواست مي كردم،درسته كه اين كار بزرگي نيست،ولي در حال حاضر بيشترين چيزي است كه از دستم بر مي اومد و من اميدوار هستم كه همين عوامل زمينه ساز موج بعدي احساسيم نسبت به آرزو باشه و خب من فكر مي كنم اين يه اصل كليه كه هر زوجي كه قدم در مسير عاشقي مي گذاره بهتره كه به اون توجه داشته باشه.من محبوبم رو با انبوهي از احساسات پاك به خونه دلم مي آرم،روزهاي اول تا حد پرستش تقديسش مي كنم و خالصانه ترين احساساتم رو تقديمش مي كنم،اون هم از صميم قلب دوستم داره و در پاسخ ابراز علاقه هام لبخند شيرينش رو بهم هديه مي كنه،در اون دوران ما كامليم و ابدا احساس كمبود نمي كنيم،ولي كم كم آتيشمون مي خوابه و شروع مي كنيم واسه هم عادي شدن،يه روزنه بينمون بوجود مي آد كه اگه بهش توجه نكنيم روزي به يك دره تبديل مي شه،اما ما تصميم گرفتيم كه تا ابد به عهدي كه در ابتداي راه بستيم وفادار بمونيم،پس با هم تلاش مي كنيم تا موج ديگري بسازيم،همين تلاش دونفره زمينه ساز موفقيت و گرما بخش دوران زندگيمون مي شه،براي همديگه هديه گرفتن،روز تولد و سالگرد آشنايي رو به ياد داشتن،به هر بهانه اي ولي در فواصل معين و از روي برنامه باهم بيرون رفتن و به هم ابراز علاقه كردن همه و همه مثل حلقه هايي نامرئي از عشق مي مونه كه دونه به دونه به هم جفت مي شن تا بالاخره روزي دوباره ما خودمون رو روي قله مي بينيم،دوباره مثل روز اولي كه با هم آشنا و به هم علاقمند شديم،با همون گرما و شدت همديگر رو دوست خواهيم داشت و اين پاداشي است كه ما در قبال تلاشهاي دو نفره مون از خدا دريافت مي كنيم.بعد دوباره در سرازيري قرار مي گيريم و اين نشيب و فراز تا آخر زندگي تكرار خواهد شد و ما بايد همچنان هنرمند و تلاشگر باشيم........خب خسته نباشيد....اين ختم كلام بود.فقط اين رو بگم كه يه وقت جو نگيردتون بگيد فلاني چه پيغمبر زاده ايه ها!همون طور كه گفتم من تازه به اين نتايج رسيدم و تا روزي كه به طور كامل در اعمال و رفتارم نهادينه بشه راهي طولاني باقي مونده،ولي خب خوشحالم كه به اين خودشناسي جديد رسيدم،اين رو مديون خيلي چيزها و كسها هستم و در كنارش احساس سربلندي مي كنم كه همچنان از اين استعداد برخوردارم كه از خودم و ديگران بازخورد بگيرم و هربار به نتايج جالب و تازه اي برسم.و در مورد آرزو....خب من فكر مي كنم اين هنر منحصر به فرد خودمه كه يادگرفتم چه جوري دوستش داشته باشم و براي هميشه اون رو در آغوشم حفظ كنم....
|