<$BlogRSDURL$>

Thursday, May 05, 2005

ديشب،يعني شامگاه پنجشنبه پونزده ارديبهشت هشتاد و چهار،يه اتفاق جالبي افتاد...هوا گرگ و ميش بود و من تازه از پاي كامپيوتر بلند شده بودم و با شادي زايد الوصفي كه نتيجه گوش كردن به يه آواز خاص بود كه من حس مي كنم صداي خواننده اش شبيه آرزوئه،و همچنين نگاه كردن به تصويري كه من از چشمهاي آرزو پشت در اتاقم نصب كردم و هميشه بهش خيره مي شم،مي رفتم بيرون و با خودم زمزمه مي كردم:اي آرزو!اي تجسم عشق...اي موجود دوست داشتني دو پا....همچنان كه ورجه وورجه كنان به سمت خونه دوستم مي رفتم از ته كوچه اي كه بهم عمود مي شد و من از انتهاش عبور مي كردم دو تا صداي بيپ بيپ دزدگير ماشين شنيدم،چند بار سرك كشيدم،چيزي قابل رويت نبود ولي من شك نداشتم كه خود آرزوئه،اين صداي دزدگير ماشين اون بود،چند قدم جلوتر به دوستم برخوردم كه طبق قراري كه باهم گذاشته بوديم داشت سر هشت و يازده دقيقه مي اومد جاي هميشگي ملاقاتمون.خواب آلوده و بي حال به نظر مي اومد.من با خوشحالي و با حركات ممتد دست بهش علامت دادم كه:بيا!بجنب! دست به جيب قدمهاشو تند كرد و پرسيد:چي شده؟گفتم:من مطمئن نيستم ولي اومدني دوتا صداي بيپ بيپ شنيدم كه حس مي كنم ماله ماشين آرزوئه!بيا بريم ببينيم،شايد شانس داشته باشيم و اون هنوز نرفته باشه!
حدسم درست بود،به ماشين كه نزديك مي شديم من جثه كوچيك آرزو رو ديدم كه از در سمت راننده خارج شد،كاپوت رو بالا زد و يه شيشه كوچيك آب دستش بود و ظاهرا مي خواست بريزه توي رادياتور ماشينش.حركات مختصر سر و نيم نگاه هايي كه هر بار رنگ طبيعي تري به خودش مي گيره،مثل هميشه نماينده سلام و احوالپرسي بين ما دونفر بود.اما دوستم كمي قدمهاشو كند كرد و با آرزو سلام و احوالپرسي كرد.ظاهرا آرزو كمي دير اونو كه هم بازي دوران بچگيش بود به جا آورد،چون با تاخير ولي لبخند جوابش رو داد.به راهمون ادامه داديم و من سر از پا نمي شناختم،به دوستم با شور و وجد گفتم:حال كردي؟يه نوشابه مهمون من!دوستم تحسين گرانه گفت:آخه چه جوري فهميدي؟ بادي به غبغب انداختم و گفتم:حالا كجا شو ديدي؟من حتي مي تونم صداي ماشين آرزو رو از پشت سرم تشخيص بدم!آخ كه هر وقت كه يه اتفاقي مي افته كه به نوعي تاييد كننده احساسم به آرزوست چقدر خوشحال مي شم!چقدر اين ثابت كردنهاي مكرر به دلم مي چسبه!....فورا ساكت شدم چون حس كردم صداي ماشين آرزو رو مي شنوم كه از پشت سر داره به ما نزديك مي شه.باز هم درست حدس زده بودم،خودش بود!رفت ته كوچه و دور زد و جلوي پاي ما نگه داشت و با خوشرويي به دوستم سلام كرد و گفت:سلام!اول نشناختمت!چطوري؟؟ دوستم دستهاشو به پنجره كمك راننده تكيه داد و شروع كرد به صحبت كردن،من با رعايت فاصله و با لبخندي محو شاهد ماجرا بودم.ياد قديمها افتاده بودم،وقتي همراه پيمان بالاي بومشون مي رفتيم تا با آرزو صحبت كنه.آرزو كوچولو در حالي كه دستهاشو از سرما به هم مي ماليد همراه دو خواهر كوچيكش مي اومد و به بهانه مراقبت از اونها،مشغول صحبت با پيمان مي شد........هنوز اون صحنه ها جلو چشمم بود كه درست همون لحظه باباي پيمان رد شد و من بهش سلام كردم.گفتگوي دوستم با آرزو ادامه داشت.شنيدم كه ازش مي پرسيد:مي ري كه بموني؟و آرزو در حالي كه روسري شو درست مي كرد جوابي داد كه من نشنيدم.
وقتي دوستم پيشم برگشت،انتظار داشتم كه با هم حركت كنيم،ولي متوجه شدم كه آرزو حركت نكرده و منتظره،دوستم شتابزده گفت:از آرزو خواستم يه وقت بيست دقيقه اي بهم بده كه باهاش حرف بزنم.مي خواي مسئله تو رو مطرح كنم؟ مات و متحير موندم كه چي بگم؟دوستم كه ترديد من و حتي شايد بگم ترسم رو ديد گفت:من مي خوام يه فرصتي ايجاد كنم تا ازش بخوام اون باز يه وقتي بهت بده تا با هم صحبت كنيد،خب نظرت چيه؟ با مكثي كوتاه جواب دادم:بايد صحبت كنيم.در هر حال خودش هم بايد راغب باشه.دوستم با تحكم گفت:زود باش!معطل نكن!فرصت از دست مي ره ها! چشمهاي دوستم مي درخشيد و پر از خواهش بود،با اين كه از قبل جواب آرزو رو مي دونستم،گفتم باز به خودم فرصت بدم،موافقت كردم و دوستم بلافاصله سوار ماشين آرزو شد و همراهش رفت،در حالي كه من باز در دريايي از افكار مختلف سرگردون بودم.
****
بايد اعتراف كنم كه نسبت به يكسال قبل خيلي واقع بين تر شدم و كنترل احساستم بيشتر دستم اومده.در مدتي كه در انتظار بازگشت دوستم بودم،رفتم واسه خودم يه سانديس خريدم.اين عادت سانديس خوردن كه من از آرزو به عاريه گرفتم گاهي بدجور آرومم مي كنه،مثل بعضي آدمها كه با كشيدن سيگار آروم مي شن.
همچنان كه در فواصل كوتاه ني سانديس رو به دهنم مي گذاشتم و هورت مي كشيدم،افكار مختلفي به ذهنم هجوم مي آوردم،پارسال كمي جلوتر از همين موقع بود كه من شماره آرزو رو به سحر دادم و ازش خواستم به محل كارش زنگ بزنه و ازش بخواد كه باهام تماس بگيره،چون مي خواستم راجع به مسئله مهمي باهاش حرف بزنم!راجع به ازدواج!ولي خب اون گفتگو پايان تلخي داشت.....دلهره داشتم،دست خودم نبود،تعجب مي كردم كه چطور وقتي پاي آرزو به ميون مي آد من اين طور دستپاچه مي شم و قدرت تكلمم رو از دست مي دم،دهنم خشك شده بود و هر چي هورت مي كشيدم تاثيري نداشت.براي خودم هم باورش مشكل بود ولي بعضي وقتها ته دل دعا مي كردم كه آرزو قبول نكنه!اين براي خودم هم عجيب بود.به خودم نهيب مي زدم كه مگه تو نبودي كه هميشه وقتي اون آهنگ چيني رو گوش مي دادي با التماس از خدا مي خواستي كه آرزو رو برگردنه؟مگه مدام تكرار نمي كردي:آي آرزو!برگرد پيشم آرزو؟پس چرا الان ترس برت داشته؟.....با تكون سر سعي مي كردم افكار نامنظمم رو در ذهنم نظم بدم،لب ور مي چيديم و به خودم جواب مي دادم:آره!ولي خب من حس مي كنم ارزشمندي آرزو به اينه كه هرگز برنگرده!واقعيات رو نمي شه تغيير داد،من سالها به پاش نشستم ولي اون در نهايت اون آرزويي نشد كه من ازش انتظار داشتم،اون گفت من ادامه تحصيل مي دم،در دنيا رو به روي خودم مي بندم و زماني از اين زندان بيرون مي آم كه پام به دانشگاه رسيده باشه و پزشكي قبول شده باشم! نزديك به ده سال از اون موقع گذشته،ولي اين حرف هرگز به حقيقت نپيوست.و خب اين همون قدر كه براي آرزو تلخ بود براي من هم بوده....در هر حال خدا،باز هم مي گم،هرچي صلاح ما دونفر هست مقدر كن،من از اولش زمام اين مسئله رو به تو سپرده بودم،تو بودي كه امروز اين موقعيت رو ايجاد كردي،دستت درد نكنه،من به هر نتيجه اي راضي هستم.
****
غيبت دوستم طولاني شد.هوا سرد شده بود و يه نمه بارون هم زد ولي خب من چندان متوجه نبودم.هنوز تو فكر بودم و گاهي هجوم احساسات به سينه ام در حدي بود كه باعث مي شد چشمهام تار ببينن و من مجبور شم چند بار پلك بزنم تا اون حسي رو كه مي خواسته مثل يك خنجر از سينه ام بيرون بزنه عقب برونم.ياد حرف دوستم افتاده بودم كه همين جمعه پيش سر فوتبال برام تعريف كرد كه خواب ديده آرزو رو به همه فرياد مي زده كه من از همه متنفرم و در اين محل فقط از يك نفر خوشم مي آد و اون فلانيه! و اسم من رو به زبون آورده بود.دوستم با هيجان اين مطلب رو تعريف مي كرد و من با اين كه شنيدنش برام شيرين و اميدوار كننده بود ولي ته دل مي دونستم كه نبايد به رويا ها اهميت داد.
بالاخره صداي دوستم رو از پشت سرم شنيدم.دوان دوان،مثل قديمها،وقتي خبري از آرزو و يا دوستش برام مي آورد، داشت به سمتم مي اومد.خودشو بهم رسوند و خواست شروع كنه به تعريف كردن كه من گفتم:فارغ از اين كه نتيجه چي باشه و آرزو چي گفته باشه،من وظيفه خودم مي دونم كه ازت تشكر كنم.
دوستم شروع به تعريف ماجرا كرد،از مطالب حاشيه ايش فاكتور مي گيرم،ولي خب بعضي مطالبش برام خيلي جالب و شنيدني بود.از جمله اين كه آرزو اول فكر كرده بود دوستم از جانب پيمان اومده حرف بزنه ولي وقتي فهميده بود قضيه مربوط به من مي شه گفته بود:اون خيلي پسر خوبيه،و من به عنوان يه دوست كه زماني در بچگي باهم در ارتباط بوديم خيلي براش احترام قائلم،چون كار مي كنه،اهل دختر بازي نيست و در كل آدم سالميه.....دوستم تعريف مي كرد كه آرزو در نهايت خونسردي و اعتماد به نفس و خيلي قاطع حرف مي زد و معلوم بود كه مسئله براش حل شده است.در برابر درخواست دوستم كه اصرار داشت آرزو فرصتي ديگه اي بهم بده خيلي راحت گفته بود:ما قبلا صحبتهامون رو كرديم. دوستم گفته بود:و تو بهش گفته بودي مي خواي ازدواج كني،اما خودت هم خوب مي دوني كه اون باور نكرده!...آرزو ساكت شده و بعد گفته:خب من هيچ مشكلي در اين كه ما باز هم صحبت كنيم ندارم ولي يه نكته اي اين وسط هست و اون هم اين كه ما معيارهامون با هم فرق مي كنه،بعضي چيزها هست كه تغيير ناپذير هستن و ما نمي تونيم به زور اونها رو به ميل خودمون تغيير بديم، همين باعث مي شه كه در نهايت نتونيم به نتيجه برسيم،براي همين من فكر مي كنم ما با هم صحبت نكنيم بهتر باشه........از جواب آرزو خيلي خوشم اومد،اون چقدر منطقي و چقدر شبيه من فكر كرده بود.انگار خدا صداي دل منو و نجواهام رو -كه گوشه هاييش رو هم در اين بلاگ نوشتم- به گوش آرزو رسونده بود.چقدر اين دختر عاقله،چقدر روشن فكره.حتي نخواسته كمي به من و يا خودش ارفاق كنه!همين خصلتشه كه هميشه در من تاثير گذار بوده و هست.قاطعيتش ،واقع بينيش،منطقش و اجتنابش از احساسات گرايي.اون خيلي راحت مي تونست روي اين مسئله مانور بده و امتياز بگيره،من از خود راضي نيستم،ولي خب شكي نيست كه من يكي از بهترين انتخابها براي آرزو هستم،اما اون نخواست سوء استفاده كنه،نخواست مثل بعضي دخترها كه براي پسرها دام پهن مي كنن از آب گل آلود ماهي بگيره.
به دوستم گفتم:آرزو يه بار ديگه كاري كرد كه در نظرم احترام پيدا كنه.خدا مي دونه كه اون با اين دوباره نه گفتنش،چه احترامي پيشم پيدا كرد.احترام كه داشت ولي باز هم بيشتر شد.من شك ندارم كه اون روزي موفق مي شه و به اون چيزي كه روزي آرزوي بدست آوردنش رو داشت خواهد رسيد.
ساكت شدم و تو دلم زمزمه كردم:و اون هميشه بانوي كوچك من باقي مي مونه،حتي اگه براي هميشه بره و برنگرده!

|
مدتي بود مي خواستم راجع به يه مسئله كه رو فكرم سنگيني مي كرد و حس مي كردم براي اطرافيانم- به ويژه اونهايي كه در مورد من و آرزو چيزهايي رو مي دونن -ايجاد شبهه كرده حرف بزنم اما موقعيت جور نمي شد...راستش الان هم فكر نمي كنم وقت مناسبي براي مطرح كردنش باشه چون حس مي كنم هنوز جا براي فكر كردن بيشتر هست ولي در هرحال اون قدر برام روشن شده كه بتونم بيانش كنم.
جرقه اول با خوندن متن بلاگ يكي از دوستانم در ذهنم زده شد،بعد وقتي داشتم در بلاگ قبلي ماجراي تولد آرزو رو تعريف مي كردم،موقعي كه رسيدم به قسمت نتيجه گيري و دنبال واژه اي مناسب براي بيان احساسم نسبت به آرزو بودم يك مرتبه واژه خواهر بسيار عزيز رو به ذهنم رسيد.همون موقع حس كردم كه اين با عباراتي كه قبلا براي آرزو به كار مي بردم فرق داره و چه جالب كه يكي از دوستان هم اين نكته رو متوجه شد و با يادآوريش باعث شد به اولين نتيجه گيريهاي ذهنيم برسم.آره پانتي،من اين بار و در دومين جشن تولدي كه براي آرزو مي گرفتم احساسم با گذشته فرق داشت.
مي خوام اول از اون متني صحبت كنم كه يكي از دوستانم در مورد يكي از افراد مهم و تاثيرگذار در زندگيش نوشته بود چون به بيان مطلبي كه آخرش خواهم گفت كمك مي كنه.اينم بگم كه مي خوام حسابي برم رو منبر!پس خواهرا و برادرا خودشون رو براي يك وعظ طولاني آماده كنن...وقتي اون متن رو مي خوندم حس كردم بعضي اشاراتش چقدر با حالات روحي و رواني من در گذشته مشابهت داره.البته دوست عزيزي كه اونو نوشتي يه وقت فكر نكني دارم خداي نكرده تو رو نقد مي كنم،من نكات جالبي رو در نوشته ات ديدم كه در مورد خودم هم صادق بود و باعث شد شديدا به فكر فرو برم و به خودشناسي تازه اي در مورد خودم دست پيدا كنم.
در متنت گفته بودي كه طرف پيغام داده بود كه بهت بگن هيچ تحفه اي نيستي....من نمي دونم،ولي از بچگي برام جالب بود كه چرا دخترها هميشه برخلاف احساس واقعيشون حرف مي زنن؟يادمه پدرم يه بار بهم گفت كه اگه ديدي دختري در موردت اظهار نظري مي كنه بخصوص اگه ديدي داره بدتو مي گه شك نكن كه براش مهمي.حالا اين اهميت مي تونه وجه منفي هم داشته باشه،ولي بي برو برگرد تو بخشي از ذهن اون رو به خودت اختصاص دادي و همين يه امتياز محسوب مي شه چون با كمي درايت مي توني ازش به بهترين شكل بهره ببري.دخترها حساب گرن ولي در هر صورت احساساتشون بر اونها حكومت مي كنه و همين نقطه ضعف و گاهي عامل برتريشونه.اون دختري كه از تو بدش مي آد،مي تونه روزي عاشقت بشه،اين تو هستي كه سبب ساز اين احساسات خواهي بود.و خب من اين حالت رو به عينه در مورد دوست تف پرون آرزو تجربه كردم.اون هرگز حاضر نشد در مقابل من كوتاه بياد،هميشه رقيب سر سختم بود و با استفاده هوشمندانه از برتري هاش و نقطه ضعفهاي من كاري مي كرد كه در بدترين شرايط و حتي در جايي كه من در موضع قدرت قرار داشتم پيروزي از آنش باشه.من از دوست آرزو خيلي چيزها ياد گرفتم همون طور كه از خود آرزو درسهاي بزرگي گرفتم.اون و آرزو بدون شك از تاثيرگذارترين كسان در زندگيم بودن.من در بسياري از موارد خودم رو مديون اونها مي دونم ولي اين باعث نمي شه كه وجود خودم رو ناديده بگيرم،اگر اونها بوجود آورنده اين تاثيرات بودن،من هم درجاي خودم آدم نكته سنجي بودم و از خودم تحليل داشتم كه تونستم به اين نتايج دست پيدا كنم.اگه آرزو معلم من در عشق بود و دوستش من وحشي رو رام كرد،من هم شاگرد با استعداد و خوبي بودم كه تك اشارات اونها رو به موقع گرفتم و به نفع خودم بهره برداري كردم.پس من آدم موفقي هستم،چون از يك شكست و تجربه تلخ،يك نتيجه شيرين ساختم.
من هم در مواقعي رفتارهاي آرزو رو در خودم بازسازي كردم و اين برام لذت بخش بود،چون باعث مي شد از هر زماني بيشتر اون رو به خودم نزديك احساس كنم،من هم بعد زلزله تابستون پارسال بي درنگ رفتم محل كار آرزو چون شايد نگران بودم براش اتفاقي بيفته،من هم در مواقعي از آرزو براي خودم بت سازي و اسطوره تراشي كردم و در نظرم اونقدر اون رو بالا بردم كه گاهي حس مي كردم غير از من و اون هيشكي تو اين دنيا وجود نداره،من هم مثل تو فكر مي كنم دليل اين كشش جادويي به آرزو به اين خاطره كه هرگز در زندگيم بطور كامل از آن من نشد و اين حسرت از بچگي تا به امروز با من بوده،چه بسا كه اگه در همون دوران باهاش دوست مي شدم،ديگه امروز چيزي به اسم آرزو در سرفصل احساسات ارزشمندم نبود و....ولي صبر كنيد!يه لحظه دست نگه داريد.من فكر مي كنم در سخت ترين شرايط و در لحظاتي كه حس مي كني با سر داري توي غم و غصه سقوط مي كني هم مي شه به دنبال بهانه اي براي شاد بودن و شاد زيستن بود.من ترجيح مي دم پيش از برخوردم با زمين سخت لبخند بزنم تا اين كه با ناله و شيون با اين زندگي خداحافظي كنم.اين همون عاملي بود كه باعث شد عشق آرزو رو براي خودم زنده نگه دارم و كاري كنم كه اون هميشه برام ارزشمند باقي بمونه.فكر كنم گفتم كه من به درجه اي رسيدم كه وجود آرزو رو هميشه و در همه جا حس مي كنم.ديگه لازم نيست حتما خودش رو ببينم تا دلم آروم بگيره،اون الان تو وجود من زندگي مي كنه،با منه،تو دلم خونه داره،خودم خواستم اين جوري باشه و از اين بابت احساس شادي مي كنم.منكر هم نمي شم كه گاهي،دلم بدجور هواشو مي كنه و اگه جلو خودم رو نگيرم بغضم بد مي تركه!!.......و اما بريم سر اصل مطلب،اين كه من در حال حاضر چه حسي نسبت به آرزو دارم.خيلي ساده است،مثل هميشه دوستش دارم،البته مرحله عاشقي رو پشت سر گذاشتم و منحني احساسم الان روي يك خط صاف حركت مي كنه.هر عاشق و معشوقي بالاخره يه روز براي هم عادي مي شن،اين خصلت آدميزاده كه بعد مدتي به هر چيزي عادت مي كنه،حتي به حضور موجودي كه صاحب ارزشمندترين و مقدس ترين احساساتشه.اما درست همين جا يه نكته خيلي ظريف و مهم مطرح مي شه،اون هم اينه كه در اين مرحله ما براي زنده موندن آتش عشق و علاقه مون چيكار مي كنيم و آيا براي شعله ور كردن مجدد اون تلاش مي كنيم و يا اين كه به امون خدا رهاش مي كنيم تا خودش به تدريج خاموش بشه و از بين بره؟من فكر مي كنم اينجاست كه تفاوتها مشخص مي شه،اين كه احساسمون به طرف مقابلمون يه هوس زودگذر بوده و يا اين كه نه،موج بلندي بوده به اسم عشق،كه بر روي جريان دائم احساساتمون شكل گرفته و حالا كه اين موج گذشته و آروم شده،ما بايد در اين فكر باشيم كه با تحريك مجدد سرچشمه كاري كنيم كه باز اين رود خروشان بشه و بجوشه و موج ديگري توليد كنه.مثل منحني ضربان قلب آدم مي مونه،يك قله داره كه نشون دهنده تپش قلب و جريان زندگيه،بعد نزول مي كنه و روي يك خط صاف حركت مي كنه و اگه قلب باز بتپه و يا عاملي باشه كه اون رو به تپش وا بداره،مجددا قله ديگري شكل مي گيره....من يه روز تصميم گرفتم آرزو رو دوست داشته باشم،در اون زمان من در قله احساساتم نسبت به اون قرار داشتم،چنان تحريك پذير و آماده بودم كه با هر اشاره اون با انگيزه و قدرت پيش رفتم و اشاراتش رو بهونه اي براي پيشرفت در زندگيم قرار دادم،بعد نوبت نزول منحنيم رسيد،علاقه ام به آرزو به يه حد مشخصي كاهش پيدا كرد،از اينجا به بعد اگه رهاش مي كردم مي تونست باز نزول كنه تا به صفر برسه،اما من تلاش كردم مجددا اون رو به قله برسونم،صادقانه و به نيت رسوندن خير معنوي به اون كارهاي مختلفي انجام دادم،مثلا همين تولدي كه براش گرفتم....در اون لحظه كه منور شليك هاي نوراني شو به سمت پنجره اتاق آرزو پرتاب مي كرد من از صميم قلب بهترين چيزها رو از خدا براش درخواست مي كردم،درسته كه اين كار بزرگي نيست،ولي در حال حاضر بيشترين چيزي است كه از دستم بر مي اومد و من اميدوار هستم كه همين عوامل زمينه ساز موج بعدي احساسيم نسبت به آرزو باشه و خب من فكر مي كنم اين يه اصل كليه كه هر زوجي كه قدم در مسير عاشقي مي گذاره بهتره كه به اون توجه داشته باشه.من محبوبم رو با انبوهي از احساسات پاك به خونه دلم مي آرم،روزهاي اول تا حد پرستش تقديسش مي كنم و خالصانه ترين احساساتم رو تقديمش مي كنم،اون هم از صميم قلب دوستم داره و در پاسخ ابراز علاقه هام لبخند شيرينش رو بهم هديه مي كنه،در اون دوران ما كامليم و ابدا احساس كمبود نمي كنيم،ولي كم كم آتيشمون مي خوابه و شروع مي كنيم واسه هم عادي شدن،يه روزنه بينمون بوجود مي آد كه اگه بهش توجه نكنيم روزي به يك دره تبديل مي شه،اما ما تصميم گرفتيم كه تا ابد به عهدي كه در ابتداي راه بستيم وفادار بمونيم،پس با هم تلاش مي كنيم تا موج ديگري بسازيم،همين تلاش دونفره زمينه ساز موفقيت و گرما بخش دوران زندگيمون مي شه،براي همديگه هديه گرفتن،روز تولد و سالگرد آشنايي رو به ياد داشتن،به هر بهانه اي ولي در فواصل معين و از روي برنامه باهم بيرون رفتن و به هم ابراز علاقه كردن همه و همه مثل حلقه هايي نامرئي از عشق مي مونه كه دونه به دونه به هم جفت مي شن تا بالاخره روزي دوباره ما خودمون رو روي قله مي بينيم،دوباره مثل روز اولي كه با هم آشنا و به هم علاقمند شديم،با همون گرما و شدت همديگر رو دوست خواهيم داشت و اين پاداشي است كه ما در قبال تلاشهاي دو نفره مون از خدا دريافت مي كنيم.بعد دوباره در سرازيري قرار مي گيريم و اين نشيب و فراز تا آخر زندگي تكرار خواهد شد و ما بايد همچنان هنرمند و تلاشگر باشيم........خب خسته نباشيد....اين ختم كلام بود.فقط اين رو بگم كه يه وقت جو نگيردتون بگيد فلاني چه پيغمبر زاده ايه ها!همون طور كه گفتم من تازه به اين نتايج رسيدم و تا روزي كه به طور كامل در اعمال و رفتارم نهادينه بشه راهي طولاني باقي مونده،ولي خب خوشحالم كه به اين خودشناسي جديد رسيدم،اين رو مديون خيلي چيزها و كسها هستم و در كنارش احساس سربلندي مي كنم كه همچنان از اين استعداد برخوردارم كه از خودم و ديگران بازخورد بگيرم و هربار به نتايج جالب و تازه اي برسم.و در مورد آرزو....خب من فكر مي كنم اين هنر منحصر به فرد خودمه كه يادگرفتم چه جوري دوستش داشته باشم و براي هميشه اون رو در آغوشم حفظ كنم....

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com