Thursday, April 28, 2005
ياالله!(بخونيد يا آلاه!)...يه كمي زود برگشتم،نه؟خب البته براي خود من هم خيلي غير منتظره بود.وقتي شنيدم كه به اين پروژه(يعني همين پروژه اي كه انداخته بودن به زور گردنم)به اين زوديها خاموشي تعلق نمي گيره و شايد تا شيش ماه بره تو حالت تعليق،نمي تونستم به گوشهام اعتماد كنم...يه لحظه از خوشحالي مي خواستم بپرم هوا!اما خب با تظاهر به ناراحتي رو به كارفرمام كردم و پرسيدم:((حالا چيكار كنيم آقاي مهندس؟))...طرف كه ظاهرا باورش شده بود كه من دلخور شدم با درموندگي و با لهجه شمالي گفت:هيچي...بور(برو) تهران!....حتي نايستادم ازش بپرسم كه آيا مطمئني يا نه،فوري باهاش خداحافظي كردم و يه ماشين سمند دربست از گرگان گرفتم و سي و پنج تومن بهش دادم و گفتم منو دم در خونمون پياده كنه....واي كه وقتي نگام به ساختمونهاي سفيد و درختهاي سر سبز محلمون افتاد چه احساس آرامشي بهم دست داد...واقعا كه هيچ جا خونه خود آدم نمي شه.....يه چيزي رو واقعا بي غرض و از ته دل مي خوام بگم و اون اين كه من احساس مي كنم خدا در اين مدت بيشتر از سابق بهم نظر داشته...حتي بهتره بگم نظر خاص...نمي خوام نتيجه گيري خاصي بكنم ولي خب من فكر مي كنم اين اتفاق يه تو دهني درست و حسابي براي اون كسي بود كه به رغم تمايلم و بي توجه به اعتراضم من رو به زور فرستاد به اين ماموريت و دست خدا درد نكنه كه چه قشنگ زد تو خال ايشون!!!!........؟
دوشنبه تولد مادرم و يه روز خوب بود....اول صبحي داشتم كسل و خواب آلوده مي رفتم سر كار...لخ و لخ كنان به سمت پيچ خيابون منتهي به محل كارم نزديك مي شدم كه چشمم افتاد به يه دختر جوون كه با موبايلش صحبت مي كرد...از ديدنش حسابي جا خوردم،آخه اون يه آشناي قديمي بود...يه همكار خوب و دوست داشتني كه دو سه سالي مي شد نديده بودمش...با ديدن من كه لبخند زنان براش دست تكون مي دادم يه لحظه ماتش برد و بعد يهو به وجد اومد و در حالي كه به نفر پشت گوشي مي گفت كه بعدا بهش زنگ خواهد زد اومد به سمت من...دستم رو دراز كردم و باهاش دست دادم...اگه جمهوري اسلامي نبود بدون شك در آغوشش مي گرفتم...آخه دقيقا روز قبلش وقتي در راه برگشت به تهران بودم دلم هواشو كرده بود و ياد شيطنتها و خنده هاش افتاده بودم...اون براي من نماد سر زندگي و شادابي و طراوت بوده و هست...واسه همين بهش مي گم جودي...خودش هم از اين لقب خوشش مي آد و بهم مي گه جرويس!...همين طور كه باهاش حال و احوال مي كردم،چشمام با حالتي كه انگار اونو در زمان حال و گذشته مي بينه و در حال سبك سنگين كردنشه در طول و عرض صورتش حركت مي كرد...چقدر خانوم شده بود!چقدر خوشكل شده بود...يه لحظه حس كردم دارم با يه بانوي بيست ساله صحبت مي كنم....هيكلش باريكتر،صورتش گردتر و گيسوانش بلند تر شده و تا زير شونه هاش رسيده بود.آرايشش هم به اندازه و در حدي بود كه نگذاره لحظه اي نگاه از چهره اش بردارم...وقتي در جواب سوالاتش لبخندزنان سر تكون مي دادم باد بوي خوش اودوكلنش رو زد زير دماغم...اعتراف مي كنم كه دقيقا همون حالت منگي و گيجي بهم دست داد كه چند ماه پيش زير برف،وقتي در باز شد و اون كسي كه براتون تعريفشو كردم سوار ماشينم شد،با ديدنش بهم دست داد...نمي خوام قصه حسين كرد براتون تعريف كنم ولي خب بايد بگم كه من فكر مي كنم داشتن چنين دوستاني،علاوه بر ارزش معنويش كه هرگز قابل گفتن نيست،يه امتياز خيلي بزرگ داره و اون هم اينه كه آدم با هر بار ملاقات كردنشون اعتماد به نفسش تقويت مي شه...يادم نرفته در شركت قبلي كه كار مي كردم چه كساني و شايد بهتر باشه بگم چه اساتيد دختربازي با چه امتيازاتي دنبال جودي بودن و ناكام مي موندن،اونوقت من،موفق شدم دوستي با ارزش چنين كسي رو بدست بيارم...درسته كه اين دوستي در حد رد و بدل كردن ايميل و گاهي تلفن خلاصه مي شه،ولي ارزشمنده،چون خودم خواستم كه اين طوري باشه و فكر مي كنم كه اون هم اين طوري راحت تره...اگه نبود اون جور با لبخند و روي گشاده باهام برخورد نمي كرد.
خب صبح رو با اين اتفاق خوب شروع كردم و در كل روز خوبي رو پشت سر گذاشتم اما هنوز قرار بود پيشامد هاي خوب يكي بعد از ديگري برام اتفاق بيفته....چي از اين بهتر كه روز رو با ملاقات يه دوست خوب شروع كردم،در طول روز كارهام رو با موفقيت انجام دادم و در پايان ،وقتي تنها در كوچه هاي تاريك محلمون قدم مي زدم و وقايع اون روز رو در ذهنم مرور مي كردم،گل سر سبد اتفاقات،بهترين پيشامد ممكن برام رخ داد،كسي رو ديدم كه از صميم قلب دوستش دارم و برام نماد متعالي ترين و خالصانه ترين احساساته...آرزو همراه مادرش از سر كار بر مي گشت،مثل هميشه تند رانندگي مي كرد و سريع از كنارم گذشت و در انتهاي كوچه نگه داشت تا مادرش رو پياده كنه و بعد ماشينش رو در محل مناسبي پارك كنه ،به خودم گفتم به همين راه ادامه مي دم و ذره اي به سرعت قدمهام اضافه نمي كنم تا زودتر به ته كوچه برسم،اگه قسمت باشه و آرزو دلش بخواد،حتما همديگه رو از نزديك خواهيم ديد...دوست نداشتم هيچ اجبار و يا تحميلي دخيل باشه...علاقه من به آرزو طبيعي شكل گرفته و من مي خوام همچنان سير طبيعي خودش رو دنبال كنه....بيست متر....پونزده متر....ده متر....ظاهرا آرزو نمي خواست از ماشين پياده بشه.وقتي داشتم از مقابلش عبور مي كردم تازه از ماشين پياده شد تا چيزي رو كه من نفهميدم چيه از روي صندلي عقب ماشين برداره،بدن نازك و كوچيكش پشت صندلي از نظرم محو شد ولي يه لحظه صورتش رو ديدم كه از پشت شيشه عقب ماشين به سمت من چرخيد،يك نگاه كوتاه و تمام.نگاه هامون رو از هم برداشتيم و من به راهم ادامه دادم و اون هم در سمت مخالف به سمت منزلشون حركت كرد.دزدگير ماشين يه تك جيغ زد تا بگه من هوشيارم،من هم در جواب سرم رو تكون دادم و تو دلم گفتم:و من تا ابد وفادارم.
شب وقتي سرم رو روي بالش مي ذاشتم با خودم فكر مي كردم كه امروز،دوشنبه،پنج ارديبهشت هشتاد و چهار چه روز خوبي بود!روز تولد مادرم،روز ديدن دوست قديميم،و روز ديدن آرزوم....شب به خير آرزو!من كه راحت مي خوابم چون با همون يه نگاه جيره چند ماهم رو ازت گرفتم.دعا مي كنم تو هم در آرامش بخوابي.
|
دوشنبه تولد مادرم و يه روز خوب بود....اول صبحي داشتم كسل و خواب آلوده مي رفتم سر كار...لخ و لخ كنان به سمت پيچ خيابون منتهي به محل كارم نزديك مي شدم كه چشمم افتاد به يه دختر جوون كه با موبايلش صحبت مي كرد...از ديدنش حسابي جا خوردم،آخه اون يه آشناي قديمي بود...يه همكار خوب و دوست داشتني كه دو سه سالي مي شد نديده بودمش...با ديدن من كه لبخند زنان براش دست تكون مي دادم يه لحظه ماتش برد و بعد يهو به وجد اومد و در حالي كه به نفر پشت گوشي مي گفت كه بعدا بهش زنگ خواهد زد اومد به سمت من...دستم رو دراز كردم و باهاش دست دادم...اگه جمهوري اسلامي نبود بدون شك در آغوشش مي گرفتم...آخه دقيقا روز قبلش وقتي در راه برگشت به تهران بودم دلم هواشو كرده بود و ياد شيطنتها و خنده هاش افتاده بودم...اون براي من نماد سر زندگي و شادابي و طراوت بوده و هست...واسه همين بهش مي گم جودي...خودش هم از اين لقب خوشش مي آد و بهم مي گه جرويس!...همين طور كه باهاش حال و احوال مي كردم،چشمام با حالتي كه انگار اونو در زمان حال و گذشته مي بينه و در حال سبك سنگين كردنشه در طول و عرض صورتش حركت مي كرد...چقدر خانوم شده بود!چقدر خوشكل شده بود...يه لحظه حس كردم دارم با يه بانوي بيست ساله صحبت مي كنم....هيكلش باريكتر،صورتش گردتر و گيسوانش بلند تر شده و تا زير شونه هاش رسيده بود.آرايشش هم به اندازه و در حدي بود كه نگذاره لحظه اي نگاه از چهره اش بردارم...وقتي در جواب سوالاتش لبخندزنان سر تكون مي دادم باد بوي خوش اودوكلنش رو زد زير دماغم...اعتراف مي كنم كه دقيقا همون حالت منگي و گيجي بهم دست داد كه چند ماه پيش زير برف،وقتي در باز شد و اون كسي كه براتون تعريفشو كردم سوار ماشينم شد،با ديدنش بهم دست داد...نمي خوام قصه حسين كرد براتون تعريف كنم ولي خب بايد بگم كه من فكر مي كنم داشتن چنين دوستاني،علاوه بر ارزش معنويش كه هرگز قابل گفتن نيست،يه امتياز خيلي بزرگ داره و اون هم اينه كه آدم با هر بار ملاقات كردنشون اعتماد به نفسش تقويت مي شه...يادم نرفته در شركت قبلي كه كار مي كردم چه كساني و شايد بهتر باشه بگم چه اساتيد دختربازي با چه امتيازاتي دنبال جودي بودن و ناكام مي موندن،اونوقت من،موفق شدم دوستي با ارزش چنين كسي رو بدست بيارم...درسته كه اين دوستي در حد رد و بدل كردن ايميل و گاهي تلفن خلاصه مي شه،ولي ارزشمنده،چون خودم خواستم كه اين طوري باشه و فكر مي كنم كه اون هم اين طوري راحت تره...اگه نبود اون جور با لبخند و روي گشاده باهام برخورد نمي كرد.
خب صبح رو با اين اتفاق خوب شروع كردم و در كل روز خوبي رو پشت سر گذاشتم اما هنوز قرار بود پيشامد هاي خوب يكي بعد از ديگري برام اتفاق بيفته....چي از اين بهتر كه روز رو با ملاقات يه دوست خوب شروع كردم،در طول روز كارهام رو با موفقيت انجام دادم و در پايان ،وقتي تنها در كوچه هاي تاريك محلمون قدم مي زدم و وقايع اون روز رو در ذهنم مرور مي كردم،گل سر سبد اتفاقات،بهترين پيشامد ممكن برام رخ داد،كسي رو ديدم كه از صميم قلب دوستش دارم و برام نماد متعالي ترين و خالصانه ترين احساساته...آرزو همراه مادرش از سر كار بر مي گشت،مثل هميشه تند رانندگي مي كرد و سريع از كنارم گذشت و در انتهاي كوچه نگه داشت تا مادرش رو پياده كنه و بعد ماشينش رو در محل مناسبي پارك كنه ،به خودم گفتم به همين راه ادامه مي دم و ذره اي به سرعت قدمهام اضافه نمي كنم تا زودتر به ته كوچه برسم،اگه قسمت باشه و آرزو دلش بخواد،حتما همديگه رو از نزديك خواهيم ديد...دوست نداشتم هيچ اجبار و يا تحميلي دخيل باشه...علاقه من به آرزو طبيعي شكل گرفته و من مي خوام همچنان سير طبيعي خودش رو دنبال كنه....بيست متر....پونزده متر....ده متر....ظاهرا آرزو نمي خواست از ماشين پياده بشه.وقتي داشتم از مقابلش عبور مي كردم تازه از ماشين پياده شد تا چيزي رو كه من نفهميدم چيه از روي صندلي عقب ماشين برداره،بدن نازك و كوچيكش پشت صندلي از نظرم محو شد ولي يه لحظه صورتش رو ديدم كه از پشت شيشه عقب ماشين به سمت من چرخيد،يك نگاه كوتاه و تمام.نگاه هامون رو از هم برداشتيم و من به راهم ادامه دادم و اون هم در سمت مخالف به سمت منزلشون حركت كرد.دزدگير ماشين يه تك جيغ زد تا بگه من هوشيارم،من هم در جواب سرم رو تكون دادم و تو دلم گفتم:و من تا ابد وفادارم.
شب وقتي سرم رو روي بالش مي ذاشتم با خودم فكر مي كردم كه امروز،دوشنبه،پنج ارديبهشت هشتاد و چهار چه روز خوبي بود!روز تولد مادرم،روز ديدن دوست قديميم،و روز ديدن آرزوم....شب به خير آرزو!من كه راحت مي خوابم چون با همون يه نگاه جيره چند ماهم رو ازت گرفتم.دعا مي كنم تو هم در آرامش بخوابي.
|