<$BlogRSDURL$>

Monday, March 07, 2005

ديروز عصر،اولين سه نسخة آزمايشي از كتابم رو تحويل گرفتم.با جلدي به رنگ آبي تيره و تيتر حكاكي شدة طلايي رنگ...راستش نمي تونم احساسم رو در اون لحظه توصيف كنم،چون هنوز هيچ ناشري اون رو نخونده تا بدونم بالاخره مي خوان چاپش كنن يا نه...ولي خب براي من اون لحظه،لحظة مهمي بود،اگه بگم زياد هيجان زده بودم كه دروغه،و اگر هم بگم هيچ احساسي نداشتم باز هم دروغ گفتم...يه جور احساس آرامش توام با اعتماد به نفسي ناشي از به هدف رسوندن كاري كه 4 سال زمان برده بود،زير پوستم دويد...موقعي كه اون سه نسخه رو كه لاي روزنامه پيچيده شده بود در سينه مي فشردم و با قدمهايي سريع به سمت ماشينم مي رفتم تا به سرعت خودم رو به منزل برسونم و اين موفقيت رو به خونواده ام اعلام كنم،تنها كاري كه از روي خوشحالي انجام دادم اين بود كه بوسه اي به كتابم بزنم و دعا كنم كه همه چيز همون طور كه آرزو داشتم پيش بره...راستش به اين نتيجه رسيدم كه به هيچ وجه آدم اكسترميستي نيستم... اكسترميست چيه؟خب شايد بشه واژة اغراق گرا يا مبالغه گرا رو جايگزينش كرد...كلا من چه در حين خوشحالي و چه غم،واكنشهاي انفجاري و ناگهاني ندارم...واقعا به ياد ندارم به جز موارد معدود كه مربوط به خيلي وقت پيش مي شه،من از خوشحالي سرمو به سقف زده باشم و يا از سر ناراحتي ضجه كشيده باشم...خيلي كم....واقعا كم.
مادرم وقتي كتابم رو ديد با يه حالت تحسين آميزي بهش نگاه كرد و تبريك گفت.هرچند هنوز هم كه هنوزه ته دلش از اين كه من به نوشتن و نويسندگي رو آوردم راضي نيست...مي دونيد،من به نظرش احترام مي ذارم ولي خب فكر مي كنم هر يك از ما مسئول زندگي خودشه...آدم بايد پاي انتخابهاش وايسه...پافشاري كنه...همين مادرم كه با احترام به اثرم نگاه مي كرد روزي منتقد شديد كار من بود...نه فقط اون كه تموم افراد خانواده در مقابلم موضع گرفته بودن...چه اتهاماتي كه بهم وارد نشد...خيالاتي،عاشق پيشه،سانتيمانتال و حتي قرن نوزدهمي!البته مشوقيني هم داشتم،دوستان عزيزي كه لطف كردن و وقت گذاشتن و با حسن نيت كارم رو خوندن و نظر دادن...راهنمايي هاي اونها بهم قوت قلب مي داد...وقتي يه نفر با هيجان مي گفت فلاني از فلان قسمت داستان خيلي خوشم اومد،يا فلان جا به نظرم خيلي بد بود،يا با اين شخصيت خيلي حال كردم،از فلان شخصيت حالم بهم خورد...زير و بم كار دستم مي اومد و مي فهميدم كجا رو درست انجام دادم و كجا رو غلط...در هرحال من از اول كار رو جدي و دست بالا گرفتم،از همون ابتدا براش ارزش و احترام قائل شدم و هدفمند بهش فكر كردم،همين باعث شد ديگراني كه منتقدم بودن هم كم كم بهم اعتقاد پيدا كنن و براي كارم احترام قائل بشن....خدا رو شكر كه تا اينجا خودم هم از نتيجة كارم راضيم...مي دونيد،من الان حالت مادري رو دارم كه به مرحله اي از زندگي رسيده كه مي تونه شاهد شكوفايي و پيشرفت فرزندانش باشه...من براي خلق تك تك شخصيتهاي كتابم زحمت كشيدم،از جون مايه گذاشتم،پا به پاي خوبترين و بدترين هاشون رفتم،در خوب و بدشون سهيم شدم و سعي كردم در پردازش شخصيتشون صادقانه عمل كنم....و حالا حس مي كنم به جايي رسيدم كه مي تونم اونها رو به حال خودشون بگذارم تا راهشون رو به تنهايي ادامه بدن...اميدوارم بتونن جايگاهشون رو در ميون ديگران پيدا كنن...قدم بعدي من معرفي اين شخصيتها به همه است...دوست دارم همه دوستان تخيلي منو بشناسن،باهاشون دوست بشن و رابطه برقرار كنن...چه خوب و چه بد،من همه شون رو دوست دارم و اميدوار هستم بتونم با معرفي اونها خاطره اي خوب در ذهن ديگران ايجاد كنم و كاري موندگار از خودم به جا بگذارم....البته من هنوز در ابتداي راهم،مي دونم كه خيلي مونده تا به چنين جايگاهي برسم اما روزي كه اين هدفم محقق بشه مي تونم ادعا كنم كه به غايت آرزوهام رسيدم.
من در اينجا از تمام دوستاني كه لطف كردن و به سايت داستانم سر زدن تشكر مي كنم،به خصوص از اشك كوچيكه قدرداني ويژه مي كنم كه خواننده و منتقد پر و پا قرص نوشته هاي من بود و به اندازة چند نفر نظر مي داد و راهنماييم مي كرد....براتون آرزوي موفقيت دارم....شما رو به خدا مي سپارم....در پناه خدا.

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com