<$BlogRSDURL$>

Thursday, December 16, 2004

الان كه دارم اين سطرها رو مي نويسم اون آهنگ مورد علاقه‌ام،″ آي آرزو،برگرد پيشم آرزو!″ داره اجرا مي شه…هوم…مدتها بود كه گوشش نداده و اينجور باهاش حال نكرده بودم،چقدر اين تجديد احساس به دلم مي شينه…بخصوص اونجاش كه با آهنگ زمزمه مي كنم:آرزو_و_و… تا ابد پات مي شينم!... بگذريم،خيلي رومانتيك شد،دكترا بهم گفتن نبايد زياد هيجان زده بشم،پس به حرفشون گوش مي كنم.لابد مي پرسيد دكتر چه صيغه‌ايه؟اونم براتون مي گم،اصلا امروز اومدم تا همينو تعريف كنم.ولي خب قبل اين كه بحث آرزو رو ببندم دوست دارم به خوابي كه دوشنبه صبح ديدم اشاره كنم.روياي شيرين پسر شونزده ساله اي كه محبوب سيزده ساله‌اش رو چه از صميم قلب بر سينه مي فشرد و بوسه اي كوتاه ولي شيرين از لبانش گرفت.آرزو مي خنديد،تي شرت مغز پسته اي شو كه‌ آرم جزيره رو داشت تنش كرده بود و از صميم قلب مي خنديد.
خب حالا چي شد كه دكترا بهم توصيه كردن هيجان زده نشم؟جونم براتون بگه كه سامورايي كوچيك اين چند روز گذشته رو در آي سي يوي قلب بستري بود.نترسيد،چيز مهمي نبود،بالاخره هر جنگجويي يه روزي سر از بيمارستان در مي آره،بخصوص كله شقهاي زبون نفهمي مثل من كه مي خوان هرطور شده حرف حرف خودشون باشه.مي دونيد بچه ها،از آدمهايي كه مثل خمير مي مونن و با هر فشاري به همون شكل در مي آن بدم مي آد،هميشه دوست داشتم مثل صخره باشم و هر مانعي اومد سمتم با سر برم تو شكمش!از يه چيزي هم خيلي متنفر بودم،اونم اين كه عجز و لابه كنم،هميشه سعي كردم اشك نريزم،غمم رو كسي نبينه،شاديم ماله همه بود،ولي غمم ماله خودم،هر مشكلي پيش مي اومد مي ريختمش تو اين صندوق خونه بدبخت دل،حتي تو اين بلاگي كه بعضيها مي كننش محل اعتراف و سفره دلشون رو صد جوره باز مي كنن هم سعي كردم زياد از مشكلاتم نگم،به خيالم مي خواستم اين جوري مردانه با مشكلاتم كنار بيام،خب شايد اگه اين سينه من حجمش اندازه آسمونها بود مي شد،من هم فكر مي كردم همين طور باشه،ولي از شما چه پنهون،ظاهرا اشتباه مي كردم،چند وقتي بود حس مي كردم انباشته ها داره از يه جام بيرون مي زنه،انگار شيشه قورت داده بودم،نوك تيز اين ناگفته ها گاه و بي گاه به تخت سينه ام فشار مي آورد تا اين كه يكشنبه اي بالاخره زرتش قمصور شد!سامورايي كوچيك دراز به دراز افتاد در حالي كه پزشك مادر مرده شركت دورش بال بال مي زد و سعي داشت با حفظ خونسردي سرحالش بياره.هي مي رفت و مي اومد و مي گفت فشارتون رو 9 افتاده،سعي كنيد خونسرد باشيد تا فشارتون بالا بياد.انگار شير فلكه اش دست من بود كه شلش كنم تا بياد بالا.خلاصه وقتي از كاراش نتيجه نگرفت يه قرص نيترو انداخت زير زبونم و من كم كم نفسم بالا اومد.حالا به جاي اين كه بشينم بيشتر استراحت كنم پررو پررو پا شدم برگشتم پشت ميزم.اصلا همكارم رو مي گي،دهنش قد يه غار باز شد! تو كه حالت بد بود؟با اخم سامورايي جواب دادم:خوب شدم….آره جون خودت خوب شدي!خلاصه سرتون رو درد نيارم،سر از آي سي يوي يه بيمارستان شيك خصوصي در آوردم،بين يه مشت پير و پاتال كه با ديدن من شگفت زده مي گفتن:جوون،تو ديگه چرا؟؟ خب چي بايد مي گفتم؟تو دلم مي گفتم كره بز!حقته تا اين قدر كله شق نباشي!حالا بچش! ….همين طور سوزن تو تنمون مي كردن و نمونه خون مي گرفتن و آزمايش فلان و بهمان مي كردن و اين مونيتور هم كه بهمون وصل بود و امواج كج و معوج قلب ما رو صادقانه تصوير مي كرد.پرستاره يه نگاه مي كرد و سرشو تكون مي داد و يه چيزي يادداشت مي كرد و مي رفت.يه ربع بعدش مي اومدن يه آمپول بهم مي زدن و فشارم رو كنترل مي كردن.دستگاه فشار خون اونجام كه خودكار بود،هر يه ساعت خودش به طور خودكار باد مي شد،تا مي اومدي چشمهاتو ببندي و كپه مرگت رو بزني انگار به بازوت زنجير زده باشن شروع مي كرد فشارت دادن تا بالاخره عدد فشارت روي مونيتور ثبت مي شد و يه بوقي به صدا در مي اومد به اين معنا كه آره،طرف هنوز نمرده!يه ساعت بعد باز همين آش و همين كاسه.ولي از حق نگذريم تجربه بدي نبود.پذيرايي اونجا خيلي خوب بود.پرسنل پرستار و بهيار هم واقعا با جون و دل به مريضا مي رسيدن.قشنگ واسه خودمون رو تخت لم داده بوديم و رمان مي خونديم و جدول حل مي كرديم و اين بنده خدا ها دور و برمون مثل پروانه مي چرخيدن.ورود به آي سي يو هم ممنوع بود و مامان بنده خدام هر چند وقت يه بار با موبايل منو چك مي كرد.شايد باورش نمي شد كه سامورايي كوچولو هم بالاخره بعد اين همه سرسختي كم آورده.طفلك مادرم!هميشه با كارام دلشو لرزوندم.شك ندارم از حالا جهنمي هستم!
دو تا پرستار جوون بودن اونجا كه ازشون خوشم اومد.خانوم (خ) و خانوم (ك).خانوم (ك) واقعا خوشكل بود.از اون دختراي كرد خوش قد و بالا كه يه زيبايي وحشي دلنشيني دارن.خانوم (خ) چشم و ابرو مشكي و لوند بود.اوايل خانوم (ك) منو تحويل نمي گرفت.همشهري يه بازاري خپل كه تخت بغليم بستري بود از آب در اومده بود و اون يارو هم رو اين حساب همه اش صداش مي زد و خيلي ببخشيد ولي خب من معتقدم باهاش لاس مي زد.اين بازاريها تو بستر مريضي هم باشن پررو و حريصن.خلاصه با فروافتادن شب و تعويض شيفت خانوم (ك) با خانوم (خ)،ما از خانوم (خ) خوشمون اومد،خودش هم ظاهرا پايه بود و دو سه مرتبه خودش سر به سرم گذاشت،داشتم كتاب مي خوندم،اومد فشارم رو گرفت و با خنده گفت:فشارت اومده رو چهارده!لابد داري مطلب خاصي مي خوني كه اين جوري شده!گفتم:نه اتفاقا!از روي شونه نگاه معني داري بهم كرد و با يه شيطنت كه خاص دختراي لونده جواب داد:معلومه!
خلاصه ديدم پايه است،گفتم يه امتحاني بكنم،آخه تا كي سامورايي گري؟ولي خب بهم اثبات شد كه ظاهرا بايد همون سامورايي باقي موند.اينجوري بيشتر مجيزتو مي كشن.سري بعد كه اومد قرص خواب آورمو بهم بده گفتم:مي شه نخورم؟آخه دلم نمي خواد بخوابم.گفت:نه!دكترتون تجويز كرده.با يه لحني كه هم شكوه بود و هم صميمانه گفتم:شما هم كه مثل مامانم مي خوايد همه اش منو خواب كنيد؟ نمي دونم چي شنيده بود اين حرف منو كه يه ابروشو انداخت بالا و حق به جانب پرسيد:بله؟و وقتي براش حرفمو تكرار كردم با لحن خشك و يوبسي گفت:قرصت رو بخور.و از اون به بعد خودش رو برام گرفت.من هم گفتم جهنم.فكر مي كني واسه من كاري داره محلت نذارم؟ديگه محلش نذاشتم تا روز بعد كه دوباره سر و كله خانوم (ك) پيدا شد.صد و هشتاد درجه فرق كرده بود.چقدر تحويل گرفت.چقدر بهم رسيد.چقدر با لبخند قشنگش پدر منو در آورد.اعتراف مي كنم براي اولين بار جلو يه نفر كم آوردم و بدجوري داشتم له له مي زدم در يه فرصت مناسب باهاش حرف بزنم كه از شانسم نشد.موقع ترخيص،جوون بهياري كه اونجا با هم خيلي رفيق شده بوديم و من رو ياد دوست مرحومم مي انداخت،هموني كه پارسال جوون مرگ شد،من رو از خروجي ديگري برد و من تو خماري خداحافظي با خانوم (ك) موندم.جدا دختر زيبا و در عين حال متواضعي بود.شايد شغلش ايجاب مي كرد اينطور باشه،نمي دونم.ولي خب تجربه بهم نشون داده كه دخترا خدا نكنه بدونن يه ذره بر و رو دارن،ديگه كائنات بايد جلوشون سر تعظيم فرود بيارن.ولي اين يكي اين جوري نبود.خدا بگم چيكارش نكنه،بدجور خوشكل بود،در هر حال هر چي بود تموم شد،اميدوارم هرجا هست موفق باشه.
و اما من دو تا تصميم گرفتم:اول اين كه من بعد چيزي رو تو خودم نريزم و تا مشكلي پيش اومد بيام اينجا اونقدر نق بزنم و غرغر كنم تا حال همه تون ازم بهم بخوره! بعد هم اين كه موقتا(تاكيد مي كنم،موقتا) شمشير سامورايي رو گوشه اتاقم آويزون كنم و به اطرافم توجه بيشتري داشته باشم ببينم اين شايعاتي كه در مورد فلان و بهمان بهم مي گن صحت داره يا نه.اگه داشت كه فبها،خب سامورايي ها هم دل دارن،ولي اگر هم نداشت باز شمشير نازنينم هست.باز دوشم مي گيرمش و با هم دنيا رو مي گرديم تا ببينيم چي پيش مي آد.آقا دنيا رو سخت نگيريد،هرجور بگيريدش با شما همون جور طي مي كنه،سخت بگيري بهت سخت مي گيره،آسون بگيري آسون.اين حرف رو همون بهيار زحمت كش اونجا بهم گفت.جوون آقايي بود.بهش غبطه مي خورم.
خب ديگه بريم.دلم هوس مهموني و پارتي مختلط و رقص و آواز كرده.سينما و سرزمين عجايب هم واسه كمي ديونه بازي در آوردن بد نيست!خب كي باهام مي آد بريم؟لابد مثل هميشه هيشكي!اشكالي نداره،جوينده يابنده است!بله،اينه!خوش باشيد و پنجشنبه جمعه خوبي داشته باشيد!


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com