<$BlogRSDURL$>

Friday, December 03, 2004

خدا رو شكر،بعد عمري ديشب يه مهموني دعوت بودم و حسابي بهمون خوش گذشت...يادم نمي آد آخرين بار كي اين طوري دورهم جمع شديم،البته باز خيلي از بچه هايي كه دعوت داشتن نيومدن،ولي همين چندتايي هم كه اومدن به انضمام تعدادي چهرة جديد،باعث شدن جشن فوق العاده شادي رو بر پا كنيم. تولد دوستم بود،من و برادرم جزو نفرات اول بوديم،با اين كه يك ساعت هم ديرتر رفته بوديم.يك ساعتي هم نشستيم تا بقيه اومدن.همه با خواهري،دخترخاله اي ،رفيقي چيزي اومده بودن.جالب بود يكي از بچه ها كه در خوش اخلاقي باباي هانيكو جلوش فرشته است هم با يه دختر گرد و بامزه پيداش شد.خلاصه جمع دختر پسري بسيار شاد و البته با متانتي شكل گرفت.من كه تصميم داشتم اكثرا بشينم و دست بزنم و براي مدتي كوتاه برقصم.خب آخه من تو جوونها از همه بزرگتر بودم و خواسته نخواسته حس مي كردم بهتره ميدون رو به كوچيكترها و اونهايي كه حس و حال بيشتري دارن واگذار كنم.ولي خب در عمل يك لحظه هم ننشسته بودم،در واقع بهتره بگم اجازه ندادن.مادر يكي از بچه ها كه ماشاالله با پنجاه سال سن از تمام دخترهاي تو اون جشن سرحالتر و پر شور و نشاط تر بود،مدام دست انزوا طلبهايي مثل من رو مي گرفت و مي كشيد وسط و با يكي جفت مي كرد.اين جوري شد كه من در چند نوبت با دخترهاي مختلفي رقصيدم.البته از همه بيشتر با مادر دوستم رقصيدم.يكي از دخترها بود كه فكر كنم زير بيست سال داشت ولي واقعا خوش قد و بالا بود و نوك موهاشو هايلايت كرده بود.با اون دو سري رقصيدم.يه بار هم منو با خواهر يكي از دوستام جفت كردن و من در حين رقص كلي جلو دوستم خم و راست شدم و گفتم باور كن تصادفي بوده،يه وقت غيرتي نشي ما رو بكشي! همه خنديدن.ولي خب از شما چه پنهون دختر مانكني تو جمع بود كه دختر عمة همون دوستم بود كه تولدش بود.چهره بامزه اي داشت،سبزه با موهايي پرپشت و بلند و پر پيچ و تاب و اونقدر باريك بود كه مي ترسيدم دست و پاش بشكنه. ازش خوشم اومده بود و دوست داشتم دست كم يه بار باهاش برقصم.البته اون فقط با فاميل مي رقصيد و تنها شانس من زماني بود كه مامان دوستم دختر و پسرها رو با هم جفت مي كرد.خلاصه يه جا كه حلقه تشكيل داده بوديم و با موزيك مي چرخيديم و مي رقصيديم من درست كنار اون دختر ايستاده و منتظر بودم مامان دوستم دست به كار شه.معمولا اون دختر و پسرهايي رو كه كنار هم بودن جفت مي كرد و من خيالم راحت بود كه به هدفم خواهم رسيد،اما از اونجا كه من هميشه در اين موارد خوش شانسم(از در عقب البته!) مامان دوستم اين بار هوس كرد جور ديگه اي ما رو جفت كنه و من رو با خواهر رفيقم كه اين طرفم ايستاده بود جفت كرد و درست همون دختره رو با يكي ديگه از دوستام.آي اون مدتي كه مي رقصيدم به اون دوستم حسودي مي كردم كه حد و حساب نداره.هيچي ديگه مونديم تو خماري.در هر حال لابد قسمت نبوده.
امروز كه طبق معمول هر جمعه تو پارك نشسته بودم و كتاب مي خوندم بي اختيار به صحنه هاي ديشب فكر مي كردم.قدر اين جور فرصتها رو بايد دونست و حداكثر لذت رو ازش برد چون تو اين جامعة تنگ نظري كه ما داريم مگه چند تا از اين برنامه ها مي تونه درست و بي دردسر اجرا بشه؟واقعا ديشب از بزرگ منشي همسايه هاي دوستم تعجب كردم كه چطور ما تا دوازده شب سروصدا مي كرديم و يه نفرشون نرفت به كميته زنگ بزنه.تو اين فكر ها بودم كه يهو يه دم جنبونك كوچولو كنار پام نشست و همين جور كه تند و تند راه مي رفت از زمين دونه بر مي چيد.وقت رفتن به خونه بود.ناهار مامان جون منتظرم بود.خدا به همه لحظات خوب و خوش و به پدر و مادرهاي خوب عمر طولاني بده.آمين.

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com