Friday, December 24, 2004
اندر فوائد قرص كلرديازپوكسايد 5 كه از هفته پيش به دستور دكتر دارم مصرف مي كنم بگم كه:آدم عجيب شنگول و بي خيال مي شه!من بيست و هشت ساله علنا احساس شونزده سالگي مي كنم!البته بگم من اينا رو واسه تبليغ نمي گم ها،اگه من هم اين قدر كله شق و يك دنده نبودم،دكتر مجبور نمي شد براي آروم كردن سامورايي هاي حرف گوش نكن از چنين قرصهايي استفاده بكنه.دستش درد نكنه خلاصه،عجيب بهم ساخته انگار واقعا ده دوازده سال جوون شدم!
ديشب رفتيم طبق سنت هر سال خريد واسه كريسمس.جالبه كه بابام قرمزي چشمش رو بهونه كرد و نيومد،درحالي كه ما اين سنت رو بخاطر ايشون باب كرديم،وگرنه كه عيد ماها كه يه وقت ديگه اس...خلاصه سامورايي كوچولو پريد پشت رنوي كوچولوي سفيدش و خانواده منهاي بابا رو برد تجريش.از اونجايي كه از ترافيك هم متنفرم زدم تو كوچه پس كوچه و از مقدس اردبيلي و بعد ميدون دانشگاه بهشتي و خلاصه حسي و در نهايت با راهنمايي يه سرباز كه سر پستش داشت مثل بيد مي لرزيد ما سر از خيابون سعد آباد در آورديم.حالا مگه جاي پارك پيدا مي شد؟گفتيم بريم پاركينگ ميدون كه اونجا هم سه حرفي شديم،چون درشت تابلو زده بود:ظرفيت تكميل است!خب شب جمعه بود و جوونا(از شونزده ساله تا نود ساله) دست در دست محبوباشون زده بودن بيرون.ولي خب سامورايي كوچولو از اون كارا كرد كه مامانم بهش مي گه ديوونگي!خب من حاليم نمي شه جاي پارك موجود نيست.انداختم تو لاين ايستگاههاي اتوبوس و از وسط مردم و اتوبوسها رد كردم و درست در خروجي ترمينال كنار گارد ريل جاي پارك پيدا كردم.دو سه نفري هم قبل من همين كار رو كرده بودن و احيانا همه هم مثل من موقع پياده شده اون انگشت بي تربيتي رو به مسئول گرفتن حق پاركينگ نشون دادن،آخه اونجا درست بعد باجه قرار داشت و حق پاركينگ بهش تعلق نمي گرفت.خوب جاي پاركي يادتون دادم ها!كميسيون ما فراموش نشه.!....خلاصه گشتي در بازار هميشه شلوغ تجريش زديم و از كلاه گرفته تا دستكش و جوراب پشمي و يه يقه اسكي شيك واسه خودم و يه كاسكت گرم براي سامورايي بزرگ غايب(يعني پدرم) خريدم.يقه اسكيه به نظرم خيلي شيك اومد،سريع يه ابر سفيد بالا سرم شكل گرفت و شروع كردم خودم رو تو اون لباس تجسم كردن و واكنش اطرافيان رو در مواجهه با خودم حدس زدن...ديگه حالا،شتر در خواب بيند پنبه دانه!ولي از شوخي گذشته يه مانكنه از اونجا رد شد كه پسر همراهش درست عين همون بافتني من تنش بود.به فال نيك گرفتم و گفتم لابد برام خوش شانسي مي آره!
القصه مامان و داداشي رو رسونديم كبابي جوان،تا كباب هر ساله رو سفارش بدن،ما هم گوله رفتيم اول خريدها رو گذاشتيم عقب ماشين و از اونجا هم كله كردم به بازارچه كيش تا يه آماري بگيرم.خيلي وقت بود سري به اونجا نزده بودم.....جاتون خالي كباب برگ مخصوصي هم زديم به حساب ماماني كه نذاشت من هيچ رقمه دست تو جيبم كنم!به هرحال ديشب خيلي خوش گذشت.ايشالا سال هاي سال پدر و مادر زنده باشن و ما ببريمشون خريد كريسمس.
پريروز دادش كوچيك دوستم كه الان سربازه اومد دنبالم.شيش سال ازم كوچيكتره ولي خب من با اون قرصي كه مصرف مي كنم دقيقا هم سن و هم عقل اون شده بودم.خدا وكيلي حال مي ده.متوجه شدم اونقدر به خودم در اين دوران سخت گرفتم و در هر سني سعي كردم چند سال بزرگتر و متين تر رفتار كنم كه دلم براي كمي لودگي تنگ شده بود اساسي.خلاصه رفتيم نمايشگاه ماشين تا ايشون رنوي ابوقراضه شون رو كه هيشكي نمي خره پس بگيرن.روي پل هوايي يه دختر جوون كه پالتوي خز دار شيك آبي نفتي تنش بود با روسري سفيد ازمون سبقت گرفت و دوستم كه بميره از كسي تعريف نمي كنه شروع كرد فكش رقصيدن!من كه از همون پشت هم شناختمش،اي پدرسوخته!اين همون دختر پنج شيش ساله اي بود كه شب هاي محرم آرزو دستش رو مي گرفت مي آورد هيئت شام بخوره...حالا يه دختر شاداب و خوشكل هيجده ساله بود كه مي رفت سر ديت احتمالا...چون ديدم وايساد كنار كيوسك تلفن و با چشماني منتظر عبور ماشينها رو تماشا كرد.نمي دونم احساسم رو چه جوري توصيف كنم،شايد هم بگي خلي كه همچين احساسي داري،ولي هر وقت خواهر كوچيكه آرزو رو مي بينم حس مي كنم بچة خودم رو ديدم كه حالا بزرگ شده و به گل نشسته...مي دوني يه حس خوبي داره...تصويري از گذشته و حالش رو همزمان مي بينم و جاي آرزو رو خالي مي كنم كه به نظرم حق اون هم هست كه همچين برنامه هايي داشته باشه...نمي دونم،شايد اون در بيست و چهار پنج سالگي تصميم گرفته خودشو فداي كار كنه،حالا با چه هدفي نمي دونم ولي خب من با هر بار ديدن خواهر آرزو يادي ازش مي كنم و براي سلامتي و موفقيتش دعا مي كنم....خب بعد اين اپيزود سراسر احساسي بريم سر حرفمون...مي گفتم كه اون شب حسابي زد به سرمون و خنديديم و به ياد قديمها مسخره بازي در آورديم و دوستم با اون رانندگي خركيش از گيشا گرفته تا ولنجك بعد جردن بعد شريعتي و بعدش حتي مركز تجاري آرين ميرداماد كه جاي بچه مايه داراس و حتي دربونش هم واسه خودش آلن دلونيه ما رو برد و گردوند...خدا عمرش بده...به من كه خيلي خوش گذتشت...خب،به عنوان حسن ختام دو تا نتيجة اخلاقي هم بگيم و بقول پانتي كركره ها رو بكشيم پايين:
- از وقتي قلب سامورايي گرفت و مدتي در ميك آپ بود،ماماني خيلي به عقايدم توجه مي كنه...حالا وقتي بحث از آرزو به ميون مي آد با علاقمندي سولاتي مي پرسه،چند روز پيش باباي آرزو رو ديديم كه تو سرما زنبيل به دست مي دويد و وقتي به مامانم نشونش دادم پرسيد:شغلش چيه؟گفتم:حسابدار بازنشسته....يه چيزي بين خودمون باشه،ولي اگه سكته كردن اين قدر محاسن داره من حاضرم يه سكتة ديگه بكنم(منتها اين بار مصلحتي)!چون شك ندارم مامانم پشتش مي ره آرزو رو واسم خواستگاري مي كنه...ولي خب جداي از شوخي،آرزو اگه بخواد زن من باشه بايد ادامه تحصيل بده،وگرنه همين جور در حد يك روياي شيرين و دست نيافتني ولي با ارزش دوره بچگي باقي بمونه هم واسه خودش خوبه و هم واسه من!
- نتيجه دوم اين كه،من متوجه شدم كه ما ها اغلب چقدر خودمون رو تو بلاگهامون جور ديگه اي نشون مي ديم،جوري كه مردم باهامون هم دل بشن و حتي در مواردي برامون دلسوزي هم بكنن...كمتر كسي رو ديدم كه از اين قاعده پيروي نكنه...چرا راه دور بريم،حس مي كنم حتي خودم هم از اين قاعده مستثني نيستم،چرا واقعا ما دنبال جمع كردن تاييد ديگرانيم؟چرا بعضيها حتي خودشون رو به آب و آتيش مي زنن تا محبت گدايي مي كنن؟...خيلي بحث فلسفي شد خواهرا برادرا صلوات ختم كنن،جلسة امروز به اتمام رسيد.............!!؟
نه نه!اينم بگم و حسابي خودمو لوس كنم و بعد برم:سامورايي بزرگ از بابت كلاه خود جنگي كه براشون خريدم بسيار خرسند شدن و من رو با لبخندي مخصوص بزرگان خانواده مورد تفقد قرار دادن...ديگه رفتم كه منو با دمپايي بيرون نكنيد.روز خوبي داشته باشيد.
|
ديشب رفتيم طبق سنت هر سال خريد واسه كريسمس.جالبه كه بابام قرمزي چشمش رو بهونه كرد و نيومد،درحالي كه ما اين سنت رو بخاطر ايشون باب كرديم،وگرنه كه عيد ماها كه يه وقت ديگه اس...خلاصه سامورايي كوچولو پريد پشت رنوي كوچولوي سفيدش و خانواده منهاي بابا رو برد تجريش.از اونجايي كه از ترافيك هم متنفرم زدم تو كوچه پس كوچه و از مقدس اردبيلي و بعد ميدون دانشگاه بهشتي و خلاصه حسي و در نهايت با راهنمايي يه سرباز كه سر پستش داشت مثل بيد مي لرزيد ما سر از خيابون سعد آباد در آورديم.حالا مگه جاي پارك پيدا مي شد؟گفتيم بريم پاركينگ ميدون كه اونجا هم سه حرفي شديم،چون درشت تابلو زده بود:ظرفيت تكميل است!خب شب جمعه بود و جوونا(از شونزده ساله تا نود ساله) دست در دست محبوباشون زده بودن بيرون.ولي خب سامورايي كوچولو از اون كارا كرد كه مامانم بهش مي گه ديوونگي!خب من حاليم نمي شه جاي پارك موجود نيست.انداختم تو لاين ايستگاههاي اتوبوس و از وسط مردم و اتوبوسها رد كردم و درست در خروجي ترمينال كنار گارد ريل جاي پارك پيدا كردم.دو سه نفري هم قبل من همين كار رو كرده بودن و احيانا همه هم مثل من موقع پياده شده اون انگشت بي تربيتي رو به مسئول گرفتن حق پاركينگ نشون دادن،آخه اونجا درست بعد باجه قرار داشت و حق پاركينگ بهش تعلق نمي گرفت.خوب جاي پاركي يادتون دادم ها!كميسيون ما فراموش نشه.!....خلاصه گشتي در بازار هميشه شلوغ تجريش زديم و از كلاه گرفته تا دستكش و جوراب پشمي و يه يقه اسكي شيك واسه خودم و يه كاسكت گرم براي سامورايي بزرگ غايب(يعني پدرم) خريدم.يقه اسكيه به نظرم خيلي شيك اومد،سريع يه ابر سفيد بالا سرم شكل گرفت و شروع كردم خودم رو تو اون لباس تجسم كردن و واكنش اطرافيان رو در مواجهه با خودم حدس زدن...ديگه حالا،شتر در خواب بيند پنبه دانه!ولي از شوخي گذشته يه مانكنه از اونجا رد شد كه پسر همراهش درست عين همون بافتني من تنش بود.به فال نيك گرفتم و گفتم لابد برام خوش شانسي مي آره!
القصه مامان و داداشي رو رسونديم كبابي جوان،تا كباب هر ساله رو سفارش بدن،ما هم گوله رفتيم اول خريدها رو گذاشتيم عقب ماشين و از اونجا هم كله كردم به بازارچه كيش تا يه آماري بگيرم.خيلي وقت بود سري به اونجا نزده بودم.....جاتون خالي كباب برگ مخصوصي هم زديم به حساب ماماني كه نذاشت من هيچ رقمه دست تو جيبم كنم!به هرحال ديشب خيلي خوش گذشت.ايشالا سال هاي سال پدر و مادر زنده باشن و ما ببريمشون خريد كريسمس.
پريروز دادش كوچيك دوستم كه الان سربازه اومد دنبالم.شيش سال ازم كوچيكتره ولي خب من با اون قرصي كه مصرف مي كنم دقيقا هم سن و هم عقل اون شده بودم.خدا وكيلي حال مي ده.متوجه شدم اونقدر به خودم در اين دوران سخت گرفتم و در هر سني سعي كردم چند سال بزرگتر و متين تر رفتار كنم كه دلم براي كمي لودگي تنگ شده بود اساسي.خلاصه رفتيم نمايشگاه ماشين تا ايشون رنوي ابوقراضه شون رو كه هيشكي نمي خره پس بگيرن.روي پل هوايي يه دختر جوون كه پالتوي خز دار شيك آبي نفتي تنش بود با روسري سفيد ازمون سبقت گرفت و دوستم كه بميره از كسي تعريف نمي كنه شروع كرد فكش رقصيدن!من كه از همون پشت هم شناختمش،اي پدرسوخته!اين همون دختر پنج شيش ساله اي بود كه شب هاي محرم آرزو دستش رو مي گرفت مي آورد هيئت شام بخوره...حالا يه دختر شاداب و خوشكل هيجده ساله بود كه مي رفت سر ديت احتمالا...چون ديدم وايساد كنار كيوسك تلفن و با چشماني منتظر عبور ماشينها رو تماشا كرد.نمي دونم احساسم رو چه جوري توصيف كنم،شايد هم بگي خلي كه همچين احساسي داري،ولي هر وقت خواهر كوچيكه آرزو رو مي بينم حس مي كنم بچة خودم رو ديدم كه حالا بزرگ شده و به گل نشسته...مي دوني يه حس خوبي داره...تصويري از گذشته و حالش رو همزمان مي بينم و جاي آرزو رو خالي مي كنم كه به نظرم حق اون هم هست كه همچين برنامه هايي داشته باشه...نمي دونم،شايد اون در بيست و چهار پنج سالگي تصميم گرفته خودشو فداي كار كنه،حالا با چه هدفي نمي دونم ولي خب من با هر بار ديدن خواهر آرزو يادي ازش مي كنم و براي سلامتي و موفقيتش دعا مي كنم....خب بعد اين اپيزود سراسر احساسي بريم سر حرفمون...مي گفتم كه اون شب حسابي زد به سرمون و خنديديم و به ياد قديمها مسخره بازي در آورديم و دوستم با اون رانندگي خركيش از گيشا گرفته تا ولنجك بعد جردن بعد شريعتي و بعدش حتي مركز تجاري آرين ميرداماد كه جاي بچه مايه داراس و حتي دربونش هم واسه خودش آلن دلونيه ما رو برد و گردوند...خدا عمرش بده...به من كه خيلي خوش گذتشت...خب،به عنوان حسن ختام دو تا نتيجة اخلاقي هم بگيم و بقول پانتي كركره ها رو بكشيم پايين:
- از وقتي قلب سامورايي گرفت و مدتي در ميك آپ بود،ماماني خيلي به عقايدم توجه مي كنه...حالا وقتي بحث از آرزو به ميون مي آد با علاقمندي سولاتي مي پرسه،چند روز پيش باباي آرزو رو ديديم كه تو سرما زنبيل به دست مي دويد و وقتي به مامانم نشونش دادم پرسيد:شغلش چيه؟گفتم:حسابدار بازنشسته....يه چيزي بين خودمون باشه،ولي اگه سكته كردن اين قدر محاسن داره من حاضرم يه سكتة ديگه بكنم(منتها اين بار مصلحتي)!چون شك ندارم مامانم پشتش مي ره آرزو رو واسم خواستگاري مي كنه...ولي خب جداي از شوخي،آرزو اگه بخواد زن من باشه بايد ادامه تحصيل بده،وگرنه همين جور در حد يك روياي شيرين و دست نيافتني ولي با ارزش دوره بچگي باقي بمونه هم واسه خودش خوبه و هم واسه من!
- نتيجه دوم اين كه،من متوجه شدم كه ما ها اغلب چقدر خودمون رو تو بلاگهامون جور ديگه اي نشون مي ديم،جوري كه مردم باهامون هم دل بشن و حتي در مواردي برامون دلسوزي هم بكنن...كمتر كسي رو ديدم كه از اين قاعده پيروي نكنه...چرا راه دور بريم،حس مي كنم حتي خودم هم از اين قاعده مستثني نيستم،چرا واقعا ما دنبال جمع كردن تاييد ديگرانيم؟چرا بعضيها حتي خودشون رو به آب و آتيش مي زنن تا محبت گدايي مي كنن؟...خيلي بحث فلسفي شد خواهرا برادرا صلوات ختم كنن،جلسة امروز به اتمام رسيد.............!!؟
نه نه!اينم بگم و حسابي خودمو لوس كنم و بعد برم:سامورايي بزرگ از بابت كلاه خود جنگي كه براشون خريدم بسيار خرسند شدن و من رو با لبخندي مخصوص بزرگان خانواده مورد تفقد قرار دادن...ديگه رفتم كه منو با دمپايي بيرون نكنيد.روز خوبي داشته باشيد.
|