<$BlogRSDURL$>

Thursday, November 25, 2004

هميشه با خوابهام يه ارتباط واقعي برقرار مي كنم…درسته كه مي دونم خواب چيزي جز رويا و تصور نيست و اعتقادي به اين كه موقع خواب روح آدم از بدن جدا مي شه يا مي ره گردش ندارم،ولي بعضي وقتها دوست دارم خوابهام رو باور كنم.مثلا همين چند شب پيش دم دمهاي صبح،در خواب عميقي بودم كه احساس كردم مادرم اومده تو اتاقم و داره منو صدا مي زنه،با اين كه خواب بودم ولي صداش تو گوشم طنين انداخته بود و حضورشو بالاي سرم به خوبي حس مي كردم.با همون آهنگ آروم و ملايمش كه در دوران كودكي،وقتي مي خواست براي مدرسه رفتن بيدارم كنه داشت صدام مي زد.حالتي بين خواب و بيداري برام پيش اومد،مشكوك شده بودم كه آيا خوابه يا واقعيت،مدام صداش رو مي شنيدم،سايه اش رو بالا سرم حس مي كردم يهو مامان گفت فرهاد! و من با تكوني بيدار شدم و ديدم نه،خبري از مامان نيست،اتاقم در تاريكي فرورفته و مثل هميشه جز خودم،هيشكي در اون نيست.
به خودم گفتم مي خوابم و سعي مي كنم خواب ديگري ببينم.اتفاقا اين جوري هم شد.اين بار سر يه ميز ناهار خوري پهلوي آرزو نشسته بودم.در خوابم آرزو دختر هفت هشت ساله اي بود كه داشت با شور و نشاط حرف مي زد و قاشقش رو دنگ و دنگ به ظرفش مي زد.همون مدل موي دوره بچگيش-كه بالاخره هم نفهميدم اسمش چيه-رو داشت با گرمكن آبي آسموني.من نوجووني چهارده پونزده ساله بودم و تفتفو دوست آرزو،كه اونم ظاهرا هم سن و سال من بود،داشت با اخم و تخم با ملاقه برامون آش مي كشيد.شده بود مثل تو فيلمها كه پيشخدمتها سر ميز واسه اهل منزل غذا سرو مي كردن… آرزو باهام پچ مي كرد و مي خنديد و من هم براي اين كه باهاش صميمي باشم همراهش مي خنديدم.يادمه به خودم گفتم درسته كه اين دختر يه بچه است ولي بهتره جلوش با صداي بلند نخندم و متانتم رو حفظ كنم.چند تيكه گوشت مكعبي تو ظرف آرزو بود و دخترك شيطون به جاي اين كه غذاشو بخوره داشت باهاشون بازي مي كرد.تفتفو انگار مامانمون باشه بهمون غر و لند مي كرد و مي گفت غذامون رو بخوريم.مي خواست با آرزو قرار بذارم كه بعد از غذا،يواشكي و دور از چشم تفتفو بريم بازي كه يهو ساعتم زنگ زد و بيدار شدم.

چند وقت پيش يه آف لاين از يه دوست عزيز دريافت كردم كه منو به فكر فرو برد.به خودم گفتم اكثر ما ها بلد نيستيم چقدر بايد از ديگران توقع داشته باشيم.بخصوص وقتي طرف هم جنس ما نباشه.متاسفانه در مسائل عاطفي هيچ گونه آمئزشي از جانب پدر و مادر ها به بچه ارائه نمي شه.انگار دوستي و عاشقي گناه كبيره است كه اين جور والدين چشمهاشون رو در برابرش مي بندن و اجازه مي دن بچه با تموم بي تجربگي و احساسات منطق ناپذيرش اونو تجربه كنه و ظاهرا اصلا براشون مهم نيست كه ممكنه اين بچه طاقت رويارويي با مسائل احساسي رو نداشته باشه و خداي نكرده بر اساس فكر خام و بي تجربه اش دست به كار احمقانه اي بزنه…بله،من در اين موارد انگشت اتهام رو در درجه اول رو به سوي پدر و مادر ها مي گيرم،اونها مقصرن،اونها مسئول تربيت فكر و ذهن بچه هستن…در درجه دوم خودمون مقصريم كه وقتي به سن عقل رسيديم و متوجه اشتباهاتمون شديم باز با حماقتي عجيب روي خطاهامون اصرار مي ورزيم و جالب اين كه ديگران رو متهم مي كنيم كه ما رو درك نمي كنن و دوست ندارن.
خواهر عزيزي كه به من اون حرفها رو زدي،ضمن اين كه بدون تعارف مي گم خيلي بچه اي و در ضمن هر چي نوشته بودي لايق خودت بود،بهت يادآوري مي كنم كه توقعت بي جا بوده چون هيشكي به جز پدر و مادر مسئول دوست داشتن ديگري نيست.اي كاش ما ياد مي گرفتيم ديگران رو اونجوري كه خودشون مي خوان دوست داشته باشيم و در ضمن اجازه بديم اونها هم ما رو با سبك خودشون دوست داشته باشن نه اين كه سليقه خودمون رو بهشون تحميل كنيم.يه زماني بود كه وقتي دوستي از من سراغ نمي گرفت و يا جايي مي رفت و من رو با خودش نمي برد خيلي از دستش ناراحت مي شدم.ولي حالا كه خوب در موردش فكر مي كنم مي بينم توقع بي جايي داشتم.ما نبايد منتظر وايسيم تا ديگران از راه برسن و بهمون محبت كنن.خودمون بايد زمينه هاي محبت كردن و محبت ديدن رو ايجاد كنيم.بله بايد زحمت كشيد،هيچي آسون به دست نمي آد حتي محبت ديدن از ديگران.عوض گدايي كردن محبت از ديگران چه بهتر كه به خودمون بپردازيم،ببينيم چه توانايي هايي داريم و چطور مي شه اونها رو پرورش داد،هيچ چيزي به اندازه متانت و غرور مثبت در ديگران احترام ايجاد نمي كنه و باعث جلب محبت اونها نمي شه.

قبل از اين كه برم مي خوام از اشك كوچيك تشكر كنم.ممنون از بابت اون روز،من فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه نبايد زياد سخت گرفت،بقول خودم بالاخره يه روزي همه چيز درست مي شه.فقط بايد صبور بود و البته اميدوار بود كه عمر آدم اونقدر طولاني باشه كه اون يه روز رو ببينه!! من كه خودم رو مي زنم به كوچه علي چپ و فرض مي كنم اون حرفها رو فرهاد زده نه من!به نظرت چطوره؟سرم رو كه نكردم زير برف؟…روز جمعه به همه خوش بگذره!

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com