<$BlogRSDURL$>

Sunday, November 21, 2004

ديشب داشتم بعد از شام ظرفهامو مي شستم كه بهم گفتن يكي پاي تلفن منو مي خواد.پرسيدم كي؟گفتن پيمان!!باورم نمي شد،اونوقت شب،اونم پيمان كه شايد پنج شيش سالي مي شد بهم زنگ نمي زد،چي شده كه ياد من كرده؟البته تا اسمش رو شنيدم حدس زدم واسه خاطر چه مطلبي زنگ زده،گوشي رو برداشتم،پيمان با صدايي كه به نظرم غم گرفته اومد شروع كرد باهام حرف زدن،بهانه اش اين بود كه براي پروژه آخر ترمش نياز به يه مرجع برقي داره و چون من رشته ام برق بوده مي خواست بدونه مي تونم كتابي چيزي در اختيارش بذارم؟با اين كه حدس مي زدم واسه خاطر اين موضوع زنگ نزده باشه ولي گفتم بذار خودش بره سر اصل مطلب.از بچگي مي شناسمش و مي دونم چه موجود كم طاقتيه،پيش بينيم درست دراومد،اولش يهو بي مقدمه گفت تفتفو رو ديدم و چه خوشكل شده بود و ياد تو افتادم و اون دوران....تو دلم گفتم برو سر اصل مطلب....مكثي كرد و گفت:يادش بخير اون يكي هم دختر خوبي بود....جرئت نداشت از آرزو اسم ببره،شايد شرم داشت،شايدم دلش آتش گرفته بود،هرچي بود مدتي درباره آرزو حرف زد بدون اون كه اسمي ازش ببره،چقدرپشيمون بود!دلم به حالش سوخت،وقتي ياد حرفهام تو بلاگ قبلي مي افتم كه به آرزو التماس مي كردم پيمان رو نبخشه به خودم مي گم پسر تو خيلي سنگ دلي!ولي خب پيمان حقشه....مونده تا بفهمه با آرزو چه كرده....قصد بزرگ كردن ماجرا رو ندارم،كاسه داغتر از آش هم نيستم،ولي معتقدم در حق آرزو ناجوانمردانه خيلي ظلم شد....پيمان ازم خواست نوشته هاي قديميم رو نشونش بدم،منظورش سرگذشتي بود كه من در مورد خاطرات اون دوران به مدت چهار سال نوشته بودم،تمام اتفاقاتي رو كه رخ داده بودن مو به مو گفته بودم....بهش دروغي گفتم نمي دونم كجان....آخه ديگه الان مرور كردن خاطراتي كه بر نمي گردن و روزي صد دفعه گفتن اين جمله كه خدايا شكر خوردم!آرزو رو بهم برگردون چه تاثيري به حالت خواهد داشت پيمان جان؟بهش گفتم:من جاي تو بودم سعي مي كردم از اون دوران،از اون عشق پاك و بي آلايش كه چهار سال ازش بهره مند بودم با خاطره اي خوش ياد بكنم،حسرت نخورم،بلكه خوشحال باشم كه خدا چنين شانسي رو نصيب من كرد،چون كساني بودن كه در حسرت يك روز بهره مندي از اون عشق پاك سالها به انتظار نشستن و آخر سر هم بهش نرسيدن....سكوت كرد....فكر كنم فهميد چي مي خوام بگم،هرچند مي دونم هنوز ته دلش فكر مي كنه من با آرزو سر و سر دارم،فكر مي كنه يواشكي رفتم و اونو صاحب شدم،مي دونم باور نمي كنه كه به احترام حرف اون،يك عمر حسرت روبه جون خريدار شدم و رو حرفش حرف نزدم...مي دونم باور نمي كنه.....در هر حال براي آرزو خوشحالم....ديدي آرزو؟مي گفتي پيمان قدرم رو ندونست،منو گذاشت و رفت،حالا مي بيني با چه فلاكتي برگشته؟........آرزو شايد بد نباشه اگر ته دل اونو ببخشي،اينكه اونو دوباره به حضور بپذيري يا نه به خودت بستگي داره،ولي پيماني كه من ديشب باهاش حرف مي زدم،خسته پشيمون و دلشكسته بود....نمي دونم شايد گناهي كه اون مرتكب شد تا ابد بخشودني نباشه.......ولي آرزو اگه گذشته ها رو فراموش كني شايد واسه خودت هم بهتر باشه.........................................................!؟؟

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com