Tuesday, November 16, 2004
مرام روزگار رو نمي شه هيچ وقت پيش بيني كرد،يه جاهايي كه رو دور شانسي و داري مدام خوش شانسي مي آري يهو چنان بهت ضد حال مي زنه،و يا برعكس،در اوج نااميدي،وقتي همه درها رو به روي خودت بسته مي بيني،يهو چنان گشايشي در كارت ايجاد مي كنه كه در هردو حالت تو فقط انگشت به دهن مي موني و از خودت مي پرسي چه حكمتي تو اين كار بود و چرا چنين اتفاقي افتاد؟
ديشب،در سرماي دلپذير آخرين شبهاي آبان ماه،واسه خودم تو كوچه هاي محلمون قدم مي زدم.باز دلم هوس آرزو رو كرده بود و داشتم تو ذهنم باهاش حرف مي زدم،هميشه همين كارو مي كنم،دلم هواي هر كيو مي كنه،فورا تو ذهنم اونو مجسم مي كنم و اونقدر باهاش حرف مي زنم تا سبك بشم.
صحبتم با آرزو طولاني شده بود و نهايتا به اونجا رسيده بوديم كه من با حسرت بگم:«اگه مي دونستم با پا پيش گذاشتنم،همون سلام و عليك مختصر ولي ارزشمند رو باهات از دست مي دم،هرگز چنين كاري نمي كردم...آرزو من مقصرم،من حد خودم رو ندونستم و پامو از گليمم فراتر گذاشتم..آره من!»
در شرايطي كه تمام وجودم سرشار از حسرت ديدن آرزو بود،پيچيدم تو كوچه شون و همون لحظه خودش سوار بر ماشين از راه رسيد.معلوم بود خسته است،چون داشت با سرعت رانندگي مي كرد،ساعت تقريبا نه شب بود و طفلك تازه اون موقع داشت از سر كار برمي گشت.به خودم گفتم مي رم مي شينم رو سكو و بعد مدتها يه دل سير تماشاش مي كنم.... نه،عجله نكنيد،مي دونم بعضيهاتون مي گيد خب تو كه داشتي از آرزو درد مي مردي،مي رفتي جلو صحبت مي كردي،شايد اين بار فرجي حاصل مي شد!به شما مي گم كه صبور باشيد،بله،حق با شماست،ولي اگر من اين كارو مي كردم،از ديدن اين صحنه اي كه الان مي خوام براتون تعريف كنم محروم مي موندم،پس صبور باشيد و مثل بچه خوب بشينيد و به داستانم گوش بديد،نمي خوايد هم مي تونيد از كلاس تشريف ببريد،شنيدن حرفهاي من اجباري نيست!خب؟
خب...رو سكويي كه از مدتي قبل بعد پياده روي روش مي شينم و سر يه تقاطع واقع شده نشستم،آرزو داشت ماشينش رو قفل مي كرد،پيمان رو ديدم كه اومد رد شد و ظاهرا رفت تو ساختمونشون،خب ساختمون اونا با آرزو اينا ديوار به ديواره،مدتي گذشت و من شبح ريز نقش و دوست داشتني اي رو ديدم كه از خستگي حتي ناي راه رفتن نداشت،با اين كه فاصله مون نزديك به پنجاه متر بود و هوا كاملا تاريك،قشنگ مي ديدم كه چطور قدمهاشو با خستگي بر مي داره،صداي جير جير دزد گير ماشينش هم اومد،گفتم تموم شد،دزدگير ماشينش رو هم زد و الان از پله ها مي ره بالا و وارد ساختمونشون مي شه....ولي يهو متوجه شدم يكي از وسط تاريكي سر در آورد و درست در لحظه اي كه آرزو بالاي پله ها رسيده بود،خودش رو به اون رسوند،كي جرئت كرده بود سد راه آرزوي من بشه؟!نمي دونم چه حسي باعث شد يه دفعه مثل فشنگ از جا بپرم،حسادت بود؟خشم بود؟كنجكاوي بود؟فقط يه لحظه به خودم اومدم ديدم دارم زمزمه مي كنم:پيمان تو حق نداري!!!....................به اعصابم مسلط شدم،گفتم مرد باشم و مردونه شاهد ماجرا باشم بهتره تا مثل يه بچه كم تحمل همه چيزو به هم بزنم،برگشتم سر جام و نشستم در حالي كه نشستن اونقدر برام غير ممكن شده بود كه انگار بخوام رو صندلي ميخي يا تشت پر از آهن مذاب بشينم.
پيمان به آرزو نزديك شد،مشخص بود كه مي خواست باهاش صحبت كنه،ولي آرزو در حالي كه درو نيمه باز نگه داشته بود جواب كوتاهي بهش داد و در رو بست،ديدم كه پيمان هم سر به زير برگشت و وارد ساختمونشون شد....ديگه نتونستم بشينم،شروع كردم به دويدن،حس سركش و عصيانگري رو كه در وجودم جوشيده بود رو بايد يه جوري مهار مي كردم.تا آخر كوچه آرزو اينا رو يه نفس دويدم.مثل يه ببر زخمي مي غريدم و نفس نفس مي زدم.بي هدف واسه خودم مي چرخيدم....چطور شد؟چرا يه دفعه اين طور بهم ريختم؟چرا...چرا چشمام پر اشك شده؟آرزو مي بيني پيمان با چه وقاحتي دوباره خواستار صحبت كردن با توست؟!!مي بيني اون بي شرم كه تو رو به ده نفر فروخته حالا بعد اين همه سال يادش افتاده كه شكر خورده؟آرزو من جاي تو بودم تا ابد نمي بخشيدمش!اون باعث شد تو براي هميشه خودت رو زندوني كني،از درس و زندگي بيفتي،ديگه اون دختر سابق نباشي،آرزو اون من رو هم آرزو به دل تو گذاشت،آرزو نبخشش!نبخشش!.......................به شدت منقلب شده بودم،مدتي گذشت تا دوباره حال عاديمو به دست آوردم،مثل هميشه احساساتم رو پشت نقاب غرور و صلابت پنهان كردم،سر ميز شام نشستم و سعي كردم مثل هميشه باشم،البته برادرم متوجه شد،اما به روم نياورد....خب،بعد يكي دو ساعت تلاطم احساسات،وقتي به خودم مسلط شدم و حالت عادي پيدا كردم،به خودم گفتم:شك نكن كه آرزو درخواست اونو نپذيرفته،تو كه نديدي پيمان چيزي به اون بده،هرچند مي تونست زباني شماره شو به آرزو بده،ولي دقت كن،بياد بيار اون شبي رو كه خودت از آرزو درخواست كردي،آرزو در يك قدميت ايستاد،چقدر برات احترام قائل شد،چقدر دوستانه رفتار كرد،فاصله صورتهاتون بيست سانت هم نبود،يادته وقتي خداحافظي مي كردي و از روي شونه براش دست تكون دادي و گفتي دو ساعت تو سرما منتظر شدم تا شما از راه برسيد چه لبخند قشنگي زد؟يادته چه جوري نگاهت كرد؟يادته حتي مدتي ايستاد و دور شدنت رو تماشا كرد؟در حالي كه براي پيمان فقط نگاه مختصري از بالاي پله ها بهش انداخت و فوري هم رفت داخل ساختمون...به آرزو اعتماد داشته باش،مطمئن باش اون پيمان رو به حضور نپذيرفته،حتي اگر هم حرفي ميونشون رد و بدل شده باشه تو بايد جنبه داشته باشي،مگه نگفتي خواست و اراده آرزو در هر حالتي برات محترمه؟گفتم چرا و همون جا ناراحتي هامو فراموش كردم.
دوستان من به آرزو اعتماد دارم،حتي بهتره بگم بهش اعتقاد دارم،مي دونم در هر شرايطي،اون درست ترين كارو مي كنه و من هم اگه مدعي هستم كه دوستش دارم،بايد نشون بدم كه در هر حالتي براي نظرش احترام قائلم و سعي نمي كنم خودخواهي هاي خودم رو بهش ديكته كنم...حسادت رو پشت درهاي عشقي منطقي و ايثارگرانه زندوني مي كنم،در مقابل خواست دختر مورد علاقه ام با احترام سر فرود مي آرم و مثل هميشه به اون پايبند هستم،من آگاهانه در رو به روي خودم مي بندم،چون مي دونم روزي،خدا در ديگري به روم باز مي كنه و من رو به آرزوم مي رسونه.خوشحالم كه از اين امتحان هم سر بلند بيرون اومدم و همچنان پا برجا هستم.
|
ديشب،در سرماي دلپذير آخرين شبهاي آبان ماه،واسه خودم تو كوچه هاي محلمون قدم مي زدم.باز دلم هوس آرزو رو كرده بود و داشتم تو ذهنم باهاش حرف مي زدم،هميشه همين كارو مي كنم،دلم هواي هر كيو مي كنه،فورا تو ذهنم اونو مجسم مي كنم و اونقدر باهاش حرف مي زنم تا سبك بشم.
صحبتم با آرزو طولاني شده بود و نهايتا به اونجا رسيده بوديم كه من با حسرت بگم:«اگه مي دونستم با پا پيش گذاشتنم،همون سلام و عليك مختصر ولي ارزشمند رو باهات از دست مي دم،هرگز چنين كاري نمي كردم...آرزو من مقصرم،من حد خودم رو ندونستم و پامو از گليمم فراتر گذاشتم..آره من!»
در شرايطي كه تمام وجودم سرشار از حسرت ديدن آرزو بود،پيچيدم تو كوچه شون و همون لحظه خودش سوار بر ماشين از راه رسيد.معلوم بود خسته است،چون داشت با سرعت رانندگي مي كرد،ساعت تقريبا نه شب بود و طفلك تازه اون موقع داشت از سر كار برمي گشت.به خودم گفتم مي رم مي شينم رو سكو و بعد مدتها يه دل سير تماشاش مي كنم.... نه،عجله نكنيد،مي دونم بعضيهاتون مي گيد خب تو كه داشتي از آرزو درد مي مردي،مي رفتي جلو صحبت مي كردي،شايد اين بار فرجي حاصل مي شد!به شما مي گم كه صبور باشيد،بله،حق با شماست،ولي اگر من اين كارو مي كردم،از ديدن اين صحنه اي كه الان مي خوام براتون تعريف كنم محروم مي موندم،پس صبور باشيد و مثل بچه خوب بشينيد و به داستانم گوش بديد،نمي خوايد هم مي تونيد از كلاس تشريف ببريد،شنيدن حرفهاي من اجباري نيست!خب؟
خب...رو سكويي كه از مدتي قبل بعد پياده روي روش مي شينم و سر يه تقاطع واقع شده نشستم،آرزو داشت ماشينش رو قفل مي كرد،پيمان رو ديدم كه اومد رد شد و ظاهرا رفت تو ساختمونشون،خب ساختمون اونا با آرزو اينا ديوار به ديواره،مدتي گذشت و من شبح ريز نقش و دوست داشتني اي رو ديدم كه از خستگي حتي ناي راه رفتن نداشت،با اين كه فاصله مون نزديك به پنجاه متر بود و هوا كاملا تاريك،قشنگ مي ديدم كه چطور قدمهاشو با خستگي بر مي داره،صداي جير جير دزد گير ماشينش هم اومد،گفتم تموم شد،دزدگير ماشينش رو هم زد و الان از پله ها مي ره بالا و وارد ساختمونشون مي شه....ولي يهو متوجه شدم يكي از وسط تاريكي سر در آورد و درست در لحظه اي كه آرزو بالاي پله ها رسيده بود،خودش رو به اون رسوند،كي جرئت كرده بود سد راه آرزوي من بشه؟!نمي دونم چه حسي باعث شد يه دفعه مثل فشنگ از جا بپرم،حسادت بود؟خشم بود؟كنجكاوي بود؟فقط يه لحظه به خودم اومدم ديدم دارم زمزمه مي كنم:پيمان تو حق نداري!!!....................به اعصابم مسلط شدم،گفتم مرد باشم و مردونه شاهد ماجرا باشم بهتره تا مثل يه بچه كم تحمل همه چيزو به هم بزنم،برگشتم سر جام و نشستم در حالي كه نشستن اونقدر برام غير ممكن شده بود كه انگار بخوام رو صندلي ميخي يا تشت پر از آهن مذاب بشينم.
پيمان به آرزو نزديك شد،مشخص بود كه مي خواست باهاش صحبت كنه،ولي آرزو در حالي كه درو نيمه باز نگه داشته بود جواب كوتاهي بهش داد و در رو بست،ديدم كه پيمان هم سر به زير برگشت و وارد ساختمونشون شد....ديگه نتونستم بشينم،شروع كردم به دويدن،حس سركش و عصيانگري رو كه در وجودم جوشيده بود رو بايد يه جوري مهار مي كردم.تا آخر كوچه آرزو اينا رو يه نفس دويدم.مثل يه ببر زخمي مي غريدم و نفس نفس مي زدم.بي هدف واسه خودم مي چرخيدم....چطور شد؟چرا يه دفعه اين طور بهم ريختم؟چرا...چرا چشمام پر اشك شده؟آرزو مي بيني پيمان با چه وقاحتي دوباره خواستار صحبت كردن با توست؟!!مي بيني اون بي شرم كه تو رو به ده نفر فروخته حالا بعد اين همه سال يادش افتاده كه شكر خورده؟آرزو من جاي تو بودم تا ابد نمي بخشيدمش!اون باعث شد تو براي هميشه خودت رو زندوني كني،از درس و زندگي بيفتي،ديگه اون دختر سابق نباشي،آرزو اون من رو هم آرزو به دل تو گذاشت،آرزو نبخشش!نبخشش!.......................به شدت منقلب شده بودم،مدتي گذشت تا دوباره حال عاديمو به دست آوردم،مثل هميشه احساساتم رو پشت نقاب غرور و صلابت پنهان كردم،سر ميز شام نشستم و سعي كردم مثل هميشه باشم،البته برادرم متوجه شد،اما به روم نياورد....خب،بعد يكي دو ساعت تلاطم احساسات،وقتي به خودم مسلط شدم و حالت عادي پيدا كردم،به خودم گفتم:شك نكن كه آرزو درخواست اونو نپذيرفته،تو كه نديدي پيمان چيزي به اون بده،هرچند مي تونست زباني شماره شو به آرزو بده،ولي دقت كن،بياد بيار اون شبي رو كه خودت از آرزو درخواست كردي،آرزو در يك قدميت ايستاد،چقدر برات احترام قائل شد،چقدر دوستانه رفتار كرد،فاصله صورتهاتون بيست سانت هم نبود،يادته وقتي خداحافظي مي كردي و از روي شونه براش دست تكون دادي و گفتي دو ساعت تو سرما منتظر شدم تا شما از راه برسيد چه لبخند قشنگي زد؟يادته چه جوري نگاهت كرد؟يادته حتي مدتي ايستاد و دور شدنت رو تماشا كرد؟در حالي كه براي پيمان فقط نگاه مختصري از بالاي پله ها بهش انداخت و فوري هم رفت داخل ساختمون...به آرزو اعتماد داشته باش،مطمئن باش اون پيمان رو به حضور نپذيرفته،حتي اگر هم حرفي ميونشون رد و بدل شده باشه تو بايد جنبه داشته باشي،مگه نگفتي خواست و اراده آرزو در هر حالتي برات محترمه؟گفتم چرا و همون جا ناراحتي هامو فراموش كردم.
دوستان من به آرزو اعتماد دارم،حتي بهتره بگم بهش اعتقاد دارم،مي دونم در هر شرايطي،اون درست ترين كارو مي كنه و من هم اگه مدعي هستم كه دوستش دارم،بايد نشون بدم كه در هر حالتي براي نظرش احترام قائلم و سعي نمي كنم خودخواهي هاي خودم رو بهش ديكته كنم...حسادت رو پشت درهاي عشقي منطقي و ايثارگرانه زندوني مي كنم،در مقابل خواست دختر مورد علاقه ام با احترام سر فرود مي آرم و مثل هميشه به اون پايبند هستم،من آگاهانه در رو به روي خودم مي بندم،چون مي دونم روزي،خدا در ديگري به روم باز مي كنه و من رو به آرزوم مي رسونه.خوشحالم كه از اين امتحان هم سر بلند بيرون اومدم و همچنان پا برجا هستم.
|