Monday, November 08, 2004
ديشب بعد بارون،در تاريكي شب براي خودم قدم مي زدم كه يه صحنه كوتاه ديدم كه روم تاثير گذاشت...دختري ريزنقش با مانتو و روسري مشكي،خسته از دانشگاه بر مي گشت.چهره اش منو به ياد كسي مي انداخت كه سالها در انتظار قبوليش در دانشگاه به انتظار نشستم،ولي هرگز خبر قبوليش به دستم نرسيد....اون خواهر كوچيكه آرزو بود
|
|