<$BlogRSDURL$>

Friday, October 29, 2004

ديروز عصر با يكي از دوستان چت مي كردم كه به نكتة جالبي برخوردم..البته قبلا هم به اين حالت برخورده بودم ولي نه در مورد خودم.شده به يه اسم حساسيت پيدا كنيد؟بعيد مي دونم براتون پيش نيومده باشه،بعضي افراد هستن كه ما تا آخر عمر اسمشون رو فراموش نمي كنيم،هرجا اسمشون رو بشنويم بي اختيار واكنش نشون مي ديم،بخصوص اگر اون فرد در دوره اي خاص احساسات ما رو دور زده باشه و حس كنيم ازمون سواري گرفته.يادمه دو سه سال پيش وقتي رفته بودم نوشته هام رو براي اولين بار بدم براي تايپ مسئول اونجا كه پسر جوون بيست و چهار-پنج ساله اي بود،نگاهي سريع به نوشته ها انداخت و از بين صد صفحة كاغذ A4 دو ور نوشته شدة تو هم تو هم،يه اسم رو بيرون كشيد و با كنجكاوي خاصي پرسيد:شما اسم يكي از شخصيتهاي داستانتون شايسته است؟و وقتي تاييد كردم ادامه داد:شخصيت خوبيه؟منظورم اينه كه چه تيپ آدميه؟من هم براش توضيح دادم كه يكي از شخصيتهاي خوبمه كه خيرش به همه مي رسه.در واقع شخصيت مثبت داستانه.يه لحظه سكوت كرد و بعد با حالتي كه انگار داره يه چيزايي رو در ذهنش مرور مي كنه با لبخندي تلخ گفت:نه آقا شايسته ها خوب نيستن!اصلا خوب نيستن.
گاهي پيش مي آد كه ما از يك نفر بد مي بينيم،طوري كه نمي تونيم فراموشش كنيم،اين باعث مي شه اون فرد و حتي هر كسي كه هم اسم اون فرد باشه در نظر ما بد و تنفر انگيز جلوه كنه.حالت عكس قضيه هم معتبره،ما از كسي خوبي مي بينيم و تصور مي كنيم هر كسي هم اسم اون باشه خوبه،وخب اين يكي خيلي خطرش بيشتره.چون در اين حالت ما بهش اعتماد مي كنيم.
برگرديم سر اصل مطلب،ديروز كه با اون دوست عزيز چت مي كردم،وقتي گفت فلاني در حقم بدي كرده و اين رو با حالتي گفت كه احساس كردم واقعا از صميم قلب از بابت اون كاري كه فلاني باهاش كرده رنجيده،بي اختيار ياد خودم افتادم...فلاني!فلاني!ده سال بود كه اين اسم رو براي خودم ممنوع كرده بودم.چه رنجها و مرارتهايي رو سر اين اسم متحمل شدم.البته تقصير خودم بود.من نبايد با حماقتهام كار ها رو خراب تر مي كردم.من اگه هوشمندانه عمل مي كردم در دام فلاني نمي افتادم.ولي افتادم.روزگارم سياه شد،طوري كه تا لب خط نابودي رفتم و برگشتم.شانس آوردم كه در آخرين لحظه متوجه شدم و جلوي خودم رو گرفتم وگرنه امروز از من جز مشتي استخون مدفون در خاك چيزي باقي نمونده بود.بايد بگم اين ده سال گذشته برام دوران سختي بود كه خوشبختانه با موفقيت پشت سرش گذاشتم و البته قيمتش رو هم پرداختم.هم روحي و هم جسمي.تجربة گرونبهايي بود كه خيلي هم برام گرون تموم شد.شايد مي شد ارزون تر برام تموم بشه ولي خب اين سزاي كسانيه كه با همه حتي خودشون لج مي كنن.در اين ده سال با تموم عواقب اون اشتباه هم كنار اومدم.مردم بتدريج فراموش كردن،ولي مي دونم كه هنوز يادشونه.مي شه گفت من با اشتباهم يه آتوي ابدي دستشون دادم.جالب بود،حتي آرزو هم وقتي باهاش صحبت كردم و بهش گفتم سالها بهت علاقمند بودم با لحني خاص انگار حرفم رو باور نداشته باشه گفت:جالبه!من هميشه فكر مي كردم شما از فلاني خوشتون مي آد!! اين حرف براي مني كه فكر مي كردم ديگه بعد ده سال همه چي فراموش شده خيلي سنگين بود.ولي بايد قبول مي كردم. من بايد اشتباهاتم رو بپذيرم.مسئوليتش رو به گردن بگيرم و ازش فرار نكنم.من فكر مي كنم در اين صورته كه نهايتا از اون اشتباه درس خواهم گرفت و تجربه حاصل از اون هميشه جلو چشمانم خواهد بود.
چند شب پيش وقتي داشتم تنهايي قدم مي زدم و با خودم خلوت كرده بودم،در اين مورد فكر كردم،ديدم درسته كه من از فلاني هرگز خيري نديدم،درسته كه حتي آرزو هم برام به يه تجربه تلخ تبديل شد،ولي من ته قلب خوشحالم كه در زندگيم اين دو نفر رو ملاقات كردم،شايد اگر اين اتفاقات نمي افتاد من الان شخص ديگري بودم،حتي جاي ديگري بودم،اگر فلاني و آرزو نبودن من هرگز داستاني نمي نوشتم كه خودم و ان شاءالله در آينده همه ازش لذت ببرن.اگر روزي نوشته هام چاپ بشه ته قلبم خودم رو مديون اين دو نفر مي دونم چون اگر اونها نبودن من اين داستان رو نمي نوشتم چه بسا اصلا به نويسندگي روي نمي آوردم.
باز چند شب پيش بود كه يكي از دوستام ازم پرسيد:اگر آرزو برگرده و حاضر باشه باهات ازدواج كنه چيكار مي كني؟گفتم:اول بايد صحبت كنيم.مي دوني كه من براي ازدواج با اون شرايطي دارم.مي دونست راجع به چي حرف مي زنم و گفت:اگه بگه ديگه نمي تونم،كشش ندارم ادامة تحصيل بدم چي؟بازم باهاش ازدواج مي كني؟گفتم:متاسفانه نه!پرسيد:چرا؟اگه تو واقعا دوستش داري چرا اين قدر اصرار داري كه حتما تحصيل كنه؟گفتم:براي اين كه من مي خوام يك عمر دوستش داشته باشم،نه فقط يكي دو سال.من اگه مي گم اون ادامه تحصيل بده به اين خاطره كه مي خوام از هر نظر به خودم شبيه بشه،اين يك حقيقته كه ما بعد از يكي دوسال زندگي عاشقانه بايد با واقعيتهاي هم زندگي كنيم و اگر بينمون تشابه نباشه اون عشق قشنگ ابتدايي از بين مي ره.من به هيچ قيمتي،به هيچ قيمتي نمي خوام اين احترام و ارزشي رو كه در حال حاضر براي آرزو قائلم از دست بدم، دوست دارم اون هميشه برام با ارزش باقي بمونه،كاري ندارم كه اون ممكنه يك انسان كاملا عادي باشه ولي من مي خوام هميشه دوستش داشته باشم و در اين راه از هر چيزي كه منجر بشه احترامم نسبت بهش از بين بره پرهيز مي كنم،حتي اگر اين كار به اين قيمت تموم بشه كه تا آخر عمر تو نوبتش باقي بمونم! خيره نگاهم كرد و ديگه هيچي نپرسيد.

|

This page is powered by Blogger. Isn't yours? Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com